نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ويس و رامين
هر آن روزي که بنشستي به ايوان
به ايوان
در
نبودي تاج کيوان
اگر بي تو ببينم لاله
در
باغ
نهد لاله برين خسته دلم داغ
دزي کان جاي ديوان بود (و) گربز
چرا بردند حورم را
در
آن دز
مرا
در
خون آن بت باش ياور
هلاک از دشمنان او برآور
روم با ابر گويم تو هماني
که چون گفتار ويسم
در
فشاني
شوم لابه کنم
در
پيش دادار
به خاک اندر بمالم هر دو رخسار
اگر چه من به دست او اسيرم
همي خواهم که
در
پيشش بميرم
مرا تا ويس باشد
در
شبستان
نبينم زو مگر نيرنگ و دستان
دلي دارم که
در
فرمان من نيست
تو پنداري که اين دل زان من نيست
در
کامم شده بسته به صد بند
به بخت من مزاياد ايچ فرزند
دگر ره
در
سراي شاه شاهان
فروزان گشت روي ماه ماهان
چنان شد ز استواري خانه شاه
کجا
در
وي نبودي باد را راه
کليد
در
ترا دادم به زنهار
يکي اين بار زنهارم نگه دار
تو خود داني که
در
زنهار داري
نه بس فرخ بود زنهارخواري
منم غرقه درين درياي منکر
بدو
در
اشک من مرجان و گووهر
وليکن آن سرا را چون بسوزم
که
در
وي جاي دارد دلفروزم
چرا خسپم توم
در
بر نخفته
چرا جان دارم از پيشت برفته
دريغا کاش بودي راه دشوار
نبودي
در
ميان اين بند بسيار
بيا اي دايه بر جانم ببخشاي
کليد
در
بياور بند بگشاي
دلي بسته چو
در
بر وي ببستند
تني خسته دگر باره بخستند
چو از پيشم برفت آن روي زيباش
به چشمم
در
بماند آن تير بالاش
خداوندي چو شه زين
در
برفته
به من چندين نصيحتها بگفته
نشسته شاه شاهان بر
در
شهر
نرفته نيم فرسنگ از بر شهر
قصب چادرش را
در
گوشه اي بست
درو زد دست و از باره فرو جست
هزاران پردگي را پرده برداشت
ببرد و
در
ميان راه بگذاشت
ببين حال مرا
در
مهرکاري
بدين سختي و رسوايي و زاري
مرا بخت بد از گيتي برانده
جهان
در
خواب و من بيخواب مانده
تو گفتي شير و باده
در
هم آميخت
و يا گفتار و سوسن بر هم آميخت
همي تا
در
جهان يک تن بماند
به نام زشت ياد من بماند
هزاران
در
به بند و مهر کردم
پس آنگه بند و مهر او را سپردم
گهي گفتي هم اکنون باز گردم
بهل تا
در
جهان آواز گردم
چو انديشه به کار اندر فزون شد
خرد
در
دست خشم و کين زبون شد
نبردش
در
سراي خويشتن راه
کجا با بند و مهرش بود درگاه
قفس را ديد
در
چون سنگ بسته
سرايي کبگ او از بند جسته
چو آهرمن شما را ره نمايد
در
بسته شما را کي بپايد
کنون رو
در
پناه پاک يزدان
مرا بگذار با اين سيل و طوفان
چو رامين از کنار ويس برجست
چو تيري از کمان خانه به
در
جست
به زير زلف تاب شست بر شست
ده انگشتش چو ماهي بود
در
شست
ببستم بر تو پنجه
در
به مسمار
گرفتم روزن صدبام و ديوار
بود بي سود با تو پند چون
در
چو ديگ سفله و چون کفش گازر
اگر
در
پيش تو صورت شود داد
بخواند جانت از ديدنش فرياد
بسا روزا که
در
گيتي برآيد
چنين زيبا رخي ديگر نزايد
اگر تنها به باغي
در
بخفتست
ز مردم اين نه کاري بس شگفتست
چرا بر وي همي بندي گناهي
که
در
وي آن گنه را نيست راهي
اگر با وي بدي
در
باغ جفتي
بدين هنگام ازيدر چون برفتي
نه زين
در
مرغ بتواند پريدن
نه ديو اين بند بتواند دريدن
مرا
در
دل چنان آمد گماني
که تو نيرنگ و جادو نيک داني
خدايم
در
بلاي تو نماند
ز چندين بند و زندانت رهاند
چو من دلتنگ بودم
در
سرايت
بدو ناليدم از جور و جفايت
ستمهاي تو با يزدان بگفتم
در
آن زاري و دل تنگي بخفتم
ز نسرين بود و سوسن بستر من
جهان افروز رامين
در
بر من
مي آسوده
در
مجلس همي گشت
رخ ميخواره همچون مي همي رشت
به زيبايي همي ماند به خورشيد
جهان
در
برگ و بارش بسته اميد
به زيرش سخت روشن چشمه آب
که آبش نوش وريگش
در
خوشاب
سرودي گوي بر رامين بدساز
به
در
بر روي مهرش پرده راز
جهان را
در
بر و برگش اميد است
ميان هر دو پيداتر ز شيد است
به زيرش ويس بانو چشمه آب
لبانش نوش و دندان
در
خوشاب
که تا من زنده باشم
در
دو گيهان
نمي خواهم که برگردم ز جانان
درخت کام تو گردد برومند
تو باشي
در
جهان مهتر خداوند
اگر روزي مرا کامي نمايد
به زير کام
در
دامي نمايد
کسي کاو تخم کشتن پيشه دارد
هميشه دل
در
آن انديشه دارد
تو تخم عاشقي
در
دل بکشتي
که بار آيد ترا حور بهشتي
چه عشق اندر دل و چه تيز آتش
در
آتش عيش کردن چون بود خوش
تو
در
دل کن که بيني رنج و خواري
کني ناکام صبر و بردباري
تو خانه کرده اي بر راه سيلاب
درو خفته بسان مست
در
خواب
پس آن خواري ازين خواري بود بيش
کجا خونت بود
در
گردن خويش
روان را بيش ازين خواري چه داني
که
در
دوزخ بماني جاوداني
فسانه گشته اي
در
هفت کشور
هميشه خوار بر چشم برادر
که و مه چون به مجلس جام گيرند
ترا
در
ناحفاظان نام گيرند
همي گويند چون او کس چه بايد
که
در
گوهر برادر را نشايد
مبادا
در
جهان آن شادي و کام
کزو آيد روان را زشتي نام
تو
در
گيتي جز او دلبر نديدي
ازيرا بر بتانش برگزيدي
شد از تو روزگار لهو و بازي
تو
در
ميدان بازي چند تازي
تو باشي
در
ميان، ما بر کناره
نباشد جز درودي بر نظاره
چو بشنيد اين سخن رامين بيدل
تو گفتي چون خري شد مانده
در
گل
منم فردا و راه ماه آباد
بگردم
در
جهان چون گور آزاد
چه مايه رنج بردم
در
هوايت
چه مايه درد خوردم از جفايت
درازآهنگ شد
در
مهر کارم
که تو بر باد دادي روزگارم
به از ما نيست اکنون
در
جهان شاه
تو بر خوبان شهي و من شهان شاه
به پرده
در
تو بانو باش و خاتون
که من باشم شه شاهان ز بيرون
که يارد
در
جهان با تو چخيدن
دل از پيمان و فرمانت بريدن
بگو تا
در
دل سنگين چه داري
نهال دشمني يا دوستداري
که من
در
مهر تو گشتم ز جان سير
ترا زين پس نپرسم جز به شمشير
نشايد بيش ازين کردن مدارا
که رازم
در
جهان شد آشکارا
دل تو پيشه کرده بردباري
کف تو پيشه کرده
در
باري
بهي و بتري
در
ما سرشتست
چنان چو نيک و بد بر ما نبشتست
چرا ورزم بدين سان مهرباني
کزو
در
دست و ننگ جاوداني
ز بس کامد به گوش من ملامت
شدم يکباره
در
گيتي علامت
اگر تا جاودان
در
وي نشينم
به دو ديده کنارش را نبينم
همي خواهم ز شاهنشاه موبد
که من باشم
در
آن کشور سپهبد
به نقش لعل
در
وي بافته زر
چو روي بيدل و رخسار دلبر
پس آنگه دست يکديگر گرفتند
به تنها هردوان
در
باغ رفتند
به مشک آلوده فندق گل شخوده
ز خون آلوده نرگس
در
نموده
ازان ترسم که تو روزي به گوراب
ببيني دختري چون
در
خوشاب
همي ناليد ويسه
در
جدايي
شکيب از من جدا شد تا تو آيي
به چندان غم بياگند اين دل تنگ
که
در
دشتي نگنجد شصت فرسنگ
چو باشد
در
جدايي دل شکيبا
مرو را نيست نام عشق زيبا
عقاب و باز بد
در
حدي ساري
رفيق و جفت کبگ کوهساري
ز بس مي خوردن و خوشي
در
آمل
تو گفتي بودش آب رودها مل
ز بيم تيغ او
در
مرز گوراب
همي با شير بيشه خورد گور، آب
صفحه قبل
1
...
1060
1061
1062
1063
1064
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن