167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ويس و رامين

  • نبيند تا تو بازآيي ز پيگار
    در آن دز هيچ خلق و هيچ ديار
  • شهنشه در زمان با هفتصد گرد
    برفت و ويس بانو را به دز برد
  • در اشکفت بر کوه کلان بود
    نه کوهي بود برجي ز آسمان بود
  • به مجمر در رخان ويس آتش
    بر آن آتش عبير آن خال دلکش
  • سمنبر ويس با دايه نشسته
    شهنشه پنج در بر وي ببسته
  • در آن دز بود بختش را همه کام
    مگر پيوند يار و ديدن رام
  • ز تاب مهر سوزان تب گرفته
    چو کبگي باز در مخلب گرفته
  • برفت از پيش چشمم آن دلارام
    که بي او نيست در تن صبر و آرام
  • اگر جانان من با من نباشد
    همان خوشتر که جان در تن نباشد
  • گرستن گرچه از مردان نه نيکوست
    ز من نيکوست در هجر چنان دوست
  • چنانم تا حصاري گشت يارم
    که گويي بسته در رويين حصارم
  • مرا در ديده ديدار تو ماندست
    چو اندر ياد گفتار توماندست
  • اگر درد مرا قسمت توان کرد
    نماند در جهان يک جان بي درد
  • فتاده در عماري زار و نالان
    بيامد با شهنشه تا به گرگان
  • چنان شد کز جهان اميد برداشت
    تو گفتي زهر پيکان در جگر داشت
  • نيابي در جهان چون او سواري
    به هر فرهنگ چون او نامداري
  • ترا در پيش چون او يک برادر
    اگر داني به از بسيار لشکر
  • اگر ديدار تو باشد در آتش
    نهم دو چشم بينايم بر آتش
  • وگر وصل تو باشد در دم شير
    مرا با او سخن باشد به شمشير
  • چه باشد گر بود شمشير در راه
    شهاب و برق بارد بر سر ماه
  • نگارا تا تو بودي در بر من
    به نوشين خواب خوش بد بستر من
  • دلم با تو به راه اندر رفيق است
    زهجرت خسته و در خون غريق است
  • به پاسخ گفت وي را ويس دلکش
    صبوري چون توان کردن در آتش
  • همانا گر چو من بيدل بماني
    فغان در گيتي از من بيش راني
  • اگر بيدل بود شير دژآگاه
    برو چيره شود در دشت روباه
  • برم اين چاه بدبختي تو کندي
    به صدچاره مرا در وي فگندي
  • نمد باشد در آب افگندن آسان
    نباشد زو برآوردنش از آن سان
  • چنان بلبل که نالد زار برجفت
    همي ناليد و در ناله همي گفت
  • روان بد در ميان شان آفتابي
    خرد را فتنه اي دل را عذابي
  • کنون در تو نبينم آن حصاره
    کزو آمد همي ماه و ستاره
  • همي دانست خود رامين گربز
    که دلبندش کجا باشد در آن دز
  • بدو در مردمش همواره جادو
    يکايک برق چنگ و کوه بازو
  • دل از مردي درو هم راه جستي
    در و ديوار او درهم شکستي
  • ز يک تخميم در هنگام گوهر
    بداند هرکسي به را ز بدتر
  • بر آتش روي انديشه همي شست
    وصال دوست را در چاره مي جست
  • فلان تاوانه کاو را دل گشاده ست
    سوي ديوار دز در برنهاده ست
  • نرفتي غرم پوينده در آن جاي
    تو گفتي گشت پران مرغ را پاي
  • چو رامين تنگ شد در پاي ديوار
    بديدش ويسه از بالاي ديوار
  • شب دي ماه و گيتي در سياهي
    چو ديوي گشته از مه تا به ماهي
  • سه گونه آتش از سه جاي رخشان
    به خانه در گل افشان بود ازيشان
  • سه يار پاک دل با هم نشسته
    در کاشانه ها چون سنگ بسته
  • دلا گر در جدايي رنج بردي
    ز رنج خويش اکنون بر بخوردي
  • چو در دست جدايي بيش ماني
    ز وصلت بيش باشد شادماني
  • پس آنگه نوش کرد آن جام پر مي
    ز رامين جام را صد بوسه در پي
  • گهي مستان غنودي در بر يار
    ميان مشک و سيم و نار و گلنار
  • فرو کردم ز سر افسار دانش
    نهادم پاي در بازار رامش
  • مرا اين جاي فردوس برينست
    که در وي حور با من همنشينست
  • که داند کرد اين جز کردگاري
    که ياور نيستش در هيچ کاري
  • گهي مست و گهي مخمور بودند
    در آسايش همان رنجور بودند
  • دو تن در مهرباني همچو يک تن
    بجز خوردن ندانستند و خفتن
  • سه کس در خرمي انباز گشته
    ز گيتي کار ايشان راز گشته
  • ندانست هيچ دشمن راز ايشان
    مگر در مرو، زرين گيس خاقان
  • چنان در جادوي او بود استاد
    که لاله بشکفانيدي ز فولاد
  • گهي رامين چو يوسف بود در چاه
    گهي مانند عيسي بود بر ماه
  • گرفته راه صعب و دور در پيش
    نيايد تا نيابد داروي خويش
  • چو شاهنشاه شد در مرو خرم
    پديد آمد به جاي سور ماتم
  • تبيره بر در خسرو فغان کرد
    که چندين راه شاها چون توان کرد
  • هميدون ناي رويين شد غريوان
    بران دو يار در اشکفت ديوان
  • همي شد شاه با لشکر شتابان
    چو ابر و باد در کوه و بيابان
  • خروش و بانگ و غلغل در دز افتاد
    چنان کاندر درختان اوفتد باد
  • پذيره ناشده او را سپهبد
    به درگاهش در آمد شاه موبد
  • يکي در جادوي با ديو همبر
    يکي از ابلهي با خر برابر
  • تو از بيرون نشسته در ببسته
    درون رامين به کام دل نشسته
  • مکن غمگين به يافه خويشتن را
    مده در خويشتن راه اهرمن را
  • مثل شد در زبان هفت کشور
    شهان دانند باز ماده از نر
  • تو بر جانم همي بندي گناهي
    مرا در وي نبوده هيچ راهي
  • نه تيري بد بدين دز چون برآمد
    بدين درهاي بسته چون در آمد
  • مگو چيزي که در دانش نگنجد
    خرد او را به يک جو بر نسنجد
  • شهنشه گفت: زردا چند گويي
    ز بند در بهانه چند جويي
  • چه سود ار در ببستم مهر کردم
    که چون تو سست رايي را سپردم
  • سرايي بود نامم بوستان رنگ
    سيه کردي در و ديوارش از ننگ
  • خروشان بيدل و بي صبر و بي جفت
    دوان در کوهها با دل همي گفت
  • مرا دل بود و دلبر هر دو در بر
    کنون نه دل بماندستم نه دلبر
  • چو ويس دلبر از رامين جدا ماند
    تو گويي در دهان اژدها ماند
  • چو آمد شاه موبد در شبستان
    بديدش کنده روي چون گلستان
  • چهل تا جامه وشي و بيرم
    بسان رشته در هم بسته محکم
  • ندارم بيش ازين در مهرت اميد
    اگرچه تويني جز ماه و خورشيد
  • چه آن پندي که من بر تو بخوانم
    چه آن تخمي که در شوره فشانم
  • اگر تو نوشي از تو سير گشتم
    نهال صابري در دل بکشتم
  • نه رامين هرگز از تو شاد باشد
    نه هرگز در دلت زو ياد باشد
  • چه آن کش باشد اندر خانه بدخواه
    چه آن کش خفته باشد شير در راه
  • چه آ ن کش دشمني باشد نگهبان
    چه آن کش مار باشد در گريبان
  • وزان پس هر دو را در خانه افکند
    به مرگ هر دوان دل کرد خرسند
  • در خانه بريشان سخت بسته
    جهاني دل به درد هر دو خسته
  • پس آنگه زرد را از در بياورد
    ز گردانش يکي او را بدل کرد
  • چرا با دلبري تندي نمودم
    که در عشقش چنين ديوانه بودم
  • مبادا هيچ عاشق تند و سرکش
    که تندي افگند او را در آتش
  • يکي سرو سهي بيني بريده
    ميان خاک و خون در خوابنيده
  • مگر گفتست با تو هوشياري
    که گر دزددي کني در دزد باري
  • مگر چون من بدان در سخت شادي
    که چون گنجش به خاک اندر نهادي
  • مگر چون ديدي آن سرو بهشتي
    به باغ جاوداني در بکشتي
  • بريزد ترسم آن سيمين تن پاک
    کجا بي شک بريزد سيم در خاک
  • چرا تيره نباشد اختر من
    که در خاک است ريزان گوهر من
  • به باغ اندر نبالد بيش ازين سرو
    که سرو من بريده گشت در مرو
  • به چرخ اندر نتابد بيش ازين ماه
    که ماه من نهفته گشت در چاه
  • نگارا در جهان بودي تو تنها
    نديدي هيچ کس را با تو همتا
  • دلت بگرفت از گيتي برفتي
    به مينو در سزا جفتي گرفتي
  • به کوه غور ماهم را بکشتند
    چنان کشته در اشکفتي بهشتند
  • به کوه غور در اشکفت ديوان
    همي شادي کنند امروز ديوان
  • هر آن روزي که بنشستي به طارم
    به طارم در تو بودي باغ خرم