نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ويس و رامين
هوا چون بيشه ديد از رمح و نيزه
چو سرمه گشته
در
ره سنگ ريزه
چو
در
نامه سخنها ديد چونان
شد از آزار و از تندي پشيمان
منم مهمان تو يک ماه
در
ماه
چنان چون دوستداران نکوخواه
بکن اکنون تو ساز ميزباني
در
آن ايوان و باغ خسرواني
نگر تا
در
دل آزارم نداري
هم اکنون ويسه را پيش من آري
چو
در
مرو گزين شد شاه شاهان
دلش خرم به روي ماه ماهان
نه هر کاو جايگاهي مهرباني
کند، دارد به دل
در
بدگماني
اگر سوگند بتواني بدين خورد
نباشد
در
جهان چون تو جوانمرد
چو
در
زيرش نباشد ناصوابي
چه سوگندي خوري چه سرد آبي
همي تا تو به من بر بدگماني
از آن
در
مر ترا باشد زياني
بسان دلبري
در
لعل و ملحم
گرازان و خروشان مست و خرم
ز چهره نور
در
گيتي فگنده
ز نورش باز تاريکي رمنده
نبود آگاه
در
گيتي زن و مرد
که شاهنشاه آن آتش چرا کرد
همان گه ويس
در
رامين نگه کرد
مرو را گفت بنگر حال اين مرد
مرو را نيز دام خود نهادم
نه آن بودم که
در
دام اوفتادم
کنون
در
پيش شهري و سپاهي
ز من خواهد نمودن بي گناهي
بدان تا کهتر و مهتر بدانند
کجا
در
ويس و رامين بدگمانند
بيا تا پيش ازين کاومان بخواند
ورا اين راستي
در
دل بماند
تو چاره داني و نيرنگ بازي
نگر
در
کار ما چاره چه سازي
فراوان زر و گوهر برگرفتند
پس آنگه هر سه
در
گرمابه رفتند
همان گه پيش مرد باغبان شد
بياراميد چون
در
بوستان شد
ز گرما و کوير آگه نبودند
تو گفتي هيچ شب
در
ره نبودند
چو باشد مرد عاشق
در
بر دوست
همه زشتي به چشمش سخت نيکوست
کجا عاشق به مرد مست ماند
که
در
مستي غم و شادي نداند
به ري
در
بود رامين را يکي دوست
به گاه مردمي با او ز يک پوست
مرو را گفت رامين: اي برادر
بپوش اين راز ما
در
زير چادر
گشاده دل به کام و
در
ببسته
به مي گرد از رخان خويش شسته
به روز اندر نشاط و شادماني
به شب
در
خرمي و کامراني
گهي مي بر کف و گه دوست
در
بر
شده مي نوش بر رخسار دلبر
هنوز از باده بودي مست و
در
خواب
نهادنديش بر کف باده ناب
نشسته پيش او رامين دلبر
گهي طنبور و گاهي چنگ
در
بر
خوشا ويسا نشسته پيش رامين
چنان کبگ دري
در
پيش شاهين
کر خرما
در
جهان با خار باشد
نشاط عشق با تيمار باشد
مگر کارت بود
در
مهر کاري
ازان بهتر که تو اميد داري
همي جستش ز هر سو يک شبانروز
به دل
در
آتشي مانده خردسوز
کنون
در
عاشقي بس ناتوانم
چنان گشتم که گر بينم ندانم
کنون کز مهر دارم حلقه
در
گوش
هر آن چيزي که او را خوش مرا نوش
صواب آن ديد کز ره بازگردد
هواي ويس جستن
در
نوردد
به هر نامي که خواهي زو نکاهم
به ميدان
در
چنو پنجاه خواهم
به مرو اندر چنان بودم شب و روز
که گفتي آهوم
در
پنجه يوز
نه او را جان به کوهي باز بستست
و يا
در
چشمه حيوان بشستست
نباشد دير، باشد زود اين کار
تو گفتار مرا
در
دل نگه دار
مرا شش ماه
در
گيتي دوانيد
چه مايه رنج زي جانم رسانيد
کنون غمگين و آشفته بدان است
که او بي يار زنده
در
جهان است
همي تا باشد اين دل
در
تن من
نپردازم به جنگ هيچ دشمن
چو اين گفتار ازو بشنيد مادر
تو گويي
در
دلش افتاد آذر
ترا خواهم که بينم
در
جهان بس
که بر من نيست فرخ تر ز تو کس
چه مايه
در
جهان رنج و بلا ديد
نگر چه روزگار ناسزا ديد
بخورد از راستي پاکيزه سوگند
که هرگز نشکند
در
مهر پيوند
چو
در
پيشت بود کاني ز گوهر
چرا جويي به سختي کان ديگر
اگرچه بود
در
پرده نهفته
همي تابيد چون ماه دو هفته
وگر چه بود
در
ره کارواني
چو سروي بود رسته خسرواني
هوا او را به آب مهر شسته
هزاران رشته
در
پروين گسسته
بلورين جام را بر کف نهاده
چو روي ويس
در
وي لعل باده
چو شاهنشاه را مي
در
سر آويخت
خرد را مغز او با مي برآميخت
من اندر باغ روز و شب مجاور
بد انديشم چو حلقه مانده بر
در
جوان و مست و عاشق چنگ
در
بر
نشسته يار پيش يار ديگر
چو از مي مست شد پيروزگر شاه
به شادي
در
شبستان رفت با ماه
دل موبد ز ويسه بود پر درد
در
آن مستي مرو را سرزنش کرد
گل و برگت نکو باشد ز ديدن
وليکن تلخ باشد
در
چشيدن
کلوخي را که او
در
پس نشيند
مرو را چون که البرز بيند
نگر تا
در
دل انديشه نداري
که تو بيني ز من زنهار خواري
شهنشه را شگفت آمد ز دلبر
ز گفتار چنان زيبا و
در
خور
اميدش تازه شد چون شاخ نسرين
ز مستي
در
ربودش خواب شيرين
در
آن انديشه جنبش آمد از بام
مگر بامش آمد خسته دل رام
دل اندر تاب و جان
در
يوبه جفت
غريوان با دل نالان همي گفت
نگارينا روا داري بدين سان
تو
در
خانه من اندر برف و باران
تو
در
خوابي و آگاهي نداري
که عاشق چون همي گريد بزاري
الا اي باد تندي کن زماني
در
آن تندي بهم بر زن جهاني
شتاب دوستي
در
جانش افتاد
همان دم دايه را پيشش فرستاد
من آنم
در
وفا و مهرباني
که تو ديدي، چرا پس تو نه آني
من اندر برف و تو
در
خز و ديبا
من از تو ناشکيبا تو شکيبا
دلم
در
مهر تو گمراه گشتست
به راهم بر فراقت چاه گشتست
به درد من مشو يکباره خرسند
مرا
در
چاه رنج افتاد مپسند
که من تا
در
زمانه زنده باشم
به پيش بندگانت بنده باشم
دو عاشق
در
خوشي همراز گشته
به خوشي هردوان انباز گشته
تو گفتي شير و مي بودند
در
هم
و يا برهم فگنده خز و ملحم
چو از مستي
در
آمد شاه شاهان
نبود اندر کنارش ماه ماهان
گرفته دست آن جادو همي گفت
چه ديوي تو که هستي
در
برم جفت
قضاي بد مرا
در
مهري افگند
فزون از مهر مام و مهر فرزند
چه
در
دست اينکه نتوان گفت با کس
کرا گويم که تو فرياد من رس
خدايا هم تو فرياد دلم رس
که جز تو نيست
در
گيتي مرا کس
تو گفتي ناگه آتش
در
دلش ريخت
ز نوشين خواب دلبر را برانگيخت
تو از مستي شدي
در
خواب نوشين
زهي بيدار و دلخسته به بالين
در
آن غم مانده کز تو دور مانم
دلم اميد بگسسته ز جانم
نگه کن تا چه نيکو ساخت دستان
ز ناگه رفت پنهان
در
شبستان
مرا
در
بزمگه مي بيش دادي
از آن بيشي بلاي خويش دادي
به نيکي
در
مبادم زندگاني
اگر من بر تو بد دارم گماني
گناه دوست را پوزش نمايد
چو نپذيرد به پوزش
در
فزايد
مکاراد ايچ کس
در
دل نهالش
که زود آن کشته بار آرد و بالش
بخوان اين داستان ويس و رامين
بدو
در
گونه گون کار جهان بين
چو شاهنشاه دل خوش کرد با ويس
دگر ره
در
ميان افتاد ابليس
ستم ديده ز من مردان صف
در
کنون گشته زني بر من ستمگر
جهان از بهر آن بدنام خواهد
که خون من همي
در
جام خواهد
چرا جويم به صد فرسنگ دشمن
که دشمن هست هم
در
خانه من
به پيري
در
بلايي اوفتادم
کجا با او بشد گيتي ز يادم
دل من بر تو دارد استواري
که
در
هر کار داري هوشياري
نگه دار اين دو جادو را
در
آن دز
ز رنگ و چاره رامين گربز
مرا سه جادو اندر خانگاهند
که
در
نيرنگ جستن سه سپاهند
مرا چونان که تو ديدي ببستند
اميد شاديم
در
دل شکستند
صفحه قبل
1
...
1058
1059
1060
1061
1062
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن