167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ويس و رامين

  • چو در مرو گزين شد شاه شاهان
    عديل شاه شاهان ماه ماهان
  • بهشت آن روز مرو شاهجان بود
    بدو در گلستان گوهرفشان بود
  • چو در شهر اين نشاط گونه گون بود
    سراي شاه خود داني که چون بود
  • در و ديوار و بوم و آستانه
    نگاريده به نقش چينيانه
  • تو گفتي در رسيدي هر زماني
    از انده جان او را کارواني
  • نگارين روي در ديوار کردي
    به رخ بر ديده را خونبار کردي
  • چو باغي بود روي ويس خرم
    وليکن باغ را در بسته محکم
  • جهان تاريک شد بر ديدگانش
    تو گفتي دود شد در مغز جانش
  • چه کين دارد بجاي تو زمانه
    که کردت در همه عالم فسانه
  • ترا از شهر خود بيگانه کردند
    مرا در شهر خود ديوانه کردند
  • مبادا در جهان از من نشاني
    اگر بي تو بخواهم زندگاني
  • شده نالان و گريان بر تن خويش
    فگنده سر چو بوتيمار در پيش
  • بدو گفت اي گرانمايه نيازي
    چرا جان در تباهي مي گدازي
  • ترا در دست موبد داد مادر
    پس آنگه از پست نامد برادر
  • کنون در دست شاه کامراني
    مرو را همبر و جان و جهاني
  • دري بست و دو در همبرش بگشاد
    چراغي برد و شمعي باز بنهاد
  • تو گفتي گوز بر گنبد همي شاند
    و يا در باديه کشتي همي راند
  • هر آيينه خردداري و داني
    که تو امروز در شهر کساني
  • هران کس کاو ترا بيند بدين حال
    بگويد بر تو اين گفتار در حال
  • خوش آمد در دلش گفتار دايه
    نجست از هيچ رو آزار دايه
  • به درد مادر و فرخ برادر
    تنم در موج دريا، دل بر آذر
  • چه بالا و چه پهنا زان سمن بر
    سراپا هر دو چون دو يار در خور
  • دهان چون غنچه گل ناشکفته
    بدو در سي و دو لؤلؤ نهفته
  • بسان سي و دو گوهر درفشان
    نهان در زير دو لعل بدخشان
  • خرد در روي او خيره بماندي
    ندانستي که آن بت را چه خواندي
  • وگر رخ را در آب شور شستي
    ز پيرامنش ني شکر برستي
  • چو ماهي در چمن گاه بهاران
    ستاره گرد ماه اندر هزاران
  • که داند کرد يک يک در سخن ياد
    که شاهنشاه وي را چه فرستاد
  • چو باده خورد با مردم چنان خورد
    که در يک روز دخل يک جهان خورد
  • ز پيش آنکه او جويد ز من کام
    ترا گسترد بايد در رهش دام
  • به حکم ايزدي خرسند گردي
    ستيز و کينه از دل در نوردي
  • رسيد آن آب در هر مرغزاري
    پديد آمد چو جيحون رودباري
  • چو شير گرسنه بسته به زنجير
    چران در پيش او بي باک نخچير
  • به کام دشمنان در وصلت دوست
    چو زندان بود گفتي بر تنش پوست
  • به شب در بر گرفته دوست را تنگ
    تو گفتي دور بودي شصت فرسنگ
  • به گونه اشک خون چندان براندي
    که از خون پاي او در گل بماندي
  • خيال دوست در ديده بمانده
    ز چشمش خواب نوشين را برانده
  • گهي در باغ شاهنشاه رفتي
    ز هر سروي گوا بر خود گرفتي
  • شما را بخت جفت و باغ دادست
    مرا در عشق درد و داغ دادست
  • قضا را دايه پيش آمد يکي روز
    چنو گردان در آن باغ دل افروز
  • ز شرم دايه رويش گشت پرخوي
    بسان در فشانده بر سر مي
  • هنوزش بود پشت لب چو ملحم
    لبش چون انگبين و باده در هم
  • به گوهر تا به آدم نامورشاه
    به پيکر در زمانه سيمبر ماه
  • چو تنها دايه را در بوستان ديد
    تو گفتي روي بخت جاودان ديد
  • خرد باشد که زشت از خوب داند
    چو مهر آيد خرد در دل نماند
  • دو چشمم تا بهشتي ديد خرم
    دلم چون دوزخي افتاد در غم
  • گه رامش چنان دلتنگ و زارم
    که گويي با بلا در کارزارم
  • به گور خسته مانم در بيابان
    به دل برخورده زهرآلوده پيکان
  • به هر حالي به بخشايش سزايم
    که چونين در دم سرخ اژدهايم
  • تو نيز از مردمي بر من ببخشاي
    به نيکي در دلت مهرم بيفزاي
  • نه مي گيرم نه با خوبان نشينم
    نه جز وي در جهان کس را گزينم
  • به شب تا روز پيچان و نوانم
    چو ماري چوب خورده در ميانم
  • مرا عشق تو در جان خوشتر از جان
    وگرچه جان من زو گشت رنجان
  • نگر تا در دلت نايد که نيرو
    تواني کرد با فرزند شهرو
  • ترا آن به که دل در وي نبندي
    کزين دلبندي آيد مستمندي
  • خردمندي و شرم و دانش و راي
    به کار آيد روان را در چنين جاي
  • هر آيينه تو نپسندي که در من
    به زشتي راه يابد گفت دشمن
  • چنانست او ميان ويس دختان
    که خسرو در ميان نيک بختان
  • بسي زاري و لابه کرد و خواهش
    نيامد در ستيز دايه کاهش
  • در بسته ز پيشم برگشايي
    به روي ويسه ام راهي نمايي
  • مکن بي جرم را در چاه مفگن
    نمک بر سوخته کمتر پراگن
  • توي درمان دردم در جهان بس
    درين بيچارگي فرياد من رس
  • بجز تو در جهان کس را ندانم
    که با او راز خود گفتن توانم
  • سخن داني بسي هنگام گفتار
    هنر داري بسي در وقت کردار
  • اگر نه بخت من بودي نکوراي
    ترا پيشم نياوردي در اين جاي
  • بگفت اين و پس او را تنگ در بر
    کشيد و داد بوسي چند بر سر
  • دريده شد همانگه پرده شرم
    شد آن گفتار سردش در زمان گرم
  • بدو گفت: اي فريبنده سخنگوي
    ببردي از همه کس در سخن، گوي
  • بدان مانم که در دريا نشيند
    ز دريا باد و موج سخت بيند
  • کنون اميد در کار تو بستم
    مگر گيري درين آسيب دستم
  • بخنده گفت جادو کيش دايه
    تو هستي در سخن بسيار مايه
  • چه ديوست اين که بر جانت نشستست
    در هر شاديي بر تو ببستست
  • چو بشنيد اين سخن ويس دلارام
    تو گفتي يافت لختي در دل آرام
  • نشسته بر سمند کوه پيکر
    مرو را نيزه در کف تيغ دربر
  • به بيگانه زمين در دست دشمن
    بگو تا حال تو چونست بي من
  • وزان پس ديدمش با من بخفته
    بر سيمين من در برگرفته
  • مرا گفتار او کم دوش خواندست
    هنوز اندر دل و در گوش ماندست
  • بتر زين کي نمايد بخت کينم
    که ويرو را همي در خواب بينم
  • جهان چون خان راه مردمانست
    درنگ ما درو در يک زمانيست
  • مکن بدرود يکباره جهان را
    مکن در بند جاويدان روان را
  • به گيتي در جوانان هرکه مردند
    همه جويان کام و کرد و خوردند
  • تو با تيمار ويرو مانده و بس
    نخواهي در جهان جستن جز او کس
  • خجسته نام و فرخ بخت رامين
    فرشته بر زمين و ديو در زين
  • ترا ديدست و عاشق گشته بر تو
    اميد مهرباني بسته در تو
  • جهان ناديده در مهر اوفتاده
    دل و جان را به ديدار تو داده
  • شما را ديده ام در عشق بي يار
    دو بيدل هردو بي روزي ازين کار
  • دلم را چه شتاب و چه نهيبست
    که در وي مر ترا جاي فريبست
  • هم آلوده شوم در ننگ جاويد
    هم از مينو بشويم دست اوميد
  • چو در دامش فگند و کام دل راند
    ز ترس ايمن ببود و آز بنشاند
  • زن بدبخت در دام اوفتاده
    گرفته ننگ و آب روي داده
  • نه مرد بي وفا داردش آزرم
    نه در نامردمي دارد ازو شرم
  • گروهي در تن من طمع دارند
    ز کام خويش جستن جان سپارند
  • پس آن در چون گشايم بر روانم
    کزو آيد نهيب جاودانم
  • ز ديگر در مرو را داد پاسخ
    که باشد کار نيک از بخت فرخ
  • من از بخت نکو نه خوار باشم
    چو در کار بد او را يار باشم
  • خنک چشم و دلت را با چنان روي
    خنک همسايگانت را در آن کوي
  • به پاسخ دايه گفت: اي شير جنگي
    شکيبا باش در مهر و درنگي
  • گناهي را که من هرگز نکردم
    به دل در زو گماني هم نبردم
  • مرا تا جان بود زو برنگردم
    که جان خويش در کار تو کردم
  • دگر ره شد به نزد ويس مه روي
    سخن در دل نگاريده ز ده روي