167906 مورد در 0.17 ثانیه یافت شد.

ويس و رامين

  • من او را روز و شب در ناز دارم
    کليد گنجها او را سپارم
  • به فرياد آمده دل زير هر بر
    ستوهي يافته هر مغز در سر
  • مرا تا هست ويرو در شبستان
    نباشد سوي مروم هيچ دستان
  • چو دارم سرو گوهربار در بر
    چرا جويم چنار خشک و بي بر
  • کسي را در غريبي دل شکيباست
    که اندر خانه کار او نه زيباست
  • بسازم با برادر چون مي و شير
    نخواهم در غريبي موبد پير
  • جواني را به پيري چون کنم باز
    ملا گويم ندارم در دل اين راز
  • همي رفت و نبود او هيچ آگاه
    که در پيشش همي راهست يا چاه
  • مگر دژخيم ويسه دژ پسندست
    که ما را اينچنين در غم فگندست
  • ز کين جويي شده چونان بي آزرم
    که در چشمش جهان تاري بد از شرم
  • چنانت باد در دولت بلندي
    که چون جمشيد ديوان را ببندي
  • زن و مردش نشسته در خورنگاه
    خورنگاه از بتان پر اختر و ماه
  • کجا ويروست آنجا مهتر رزم
    ز ناداني به زور خويش در بزم
  • لقب کردست روحا خويشتن را
    به دل در راه داده اهرمن را
  • ز بس کينه همي لرزيد چون بيد
    چو در آب رونده عکس خورشيد
  • تن من جان شيرين را نخواهد
    اگر در جان من مهرت بکاهد
  • کجا آن سور و آن آراسته بزم
    گرانتر بود در چشم من از رزم
  • ز بانگ مطربان گشتم بي آرام
    نواشان بود در گوشم چو دشنام
  • کنون در خانه ويروي و قارن
    ز چشم بد برآيد کام دشمن
  • بسا خونا که مي جوشد در اندام
    بسا جانا که مي لرزد بي آرام
  • به گرد اندر چنان بودند لشکر
    که در ميغ تنک تابنده اختر
  • در آن فرياد صنج او را عديلي
    چو قوالان سرايان با سپيلي
  • در آن صحرا يلان بودند چونين
    فداي نام کرده جان شيرين
  • نبودش جاي بنشستن به گيهان
    همي شد در دهان و چشم ايشان
  • چو آمد هر دو لشکر تنگ در هم
    ز کين بردند گردان حمله بر هم
  • تو گفتي ناگهان دو کوه پولاد
    در آن صحرا به يکديگر درافتاد
  • تو گفتي جنگيان کارنده گشتند
    همه در چشم و دل پولاد کشتند
  • کسي نشيند آوازي در آن جاي
    مگر آواز کوس و ناله ناي
  • گهي اندر زره شد تيغ چون آب
    گهي در ديدگان شد تير چون خواب
  • گهي رفتي سنان چون عشق دربر
    گهي رفتي تبر چون هوش در سر
  • همي دانست گفتي تيغ خونخوار
    که جان در تن کجا بنهاد دادار
  • در آن انبوه گردان و سواران
    وز آن شمشير زخم و تيرباران
  • شما را شرم باد از کرده خويش
    وزين کشته يلان افتاده در پيش
  • ز صف خويش بيرون تاخت چون باد
    چو آتش در سپاه دشمن افتاد
  • يکي تاريکي از گيتي برآمد
    که پيش از شب رسيدن شب در آمد
  • در آن دم گشت مردم پاک، شبکور
    به گرد انباشته شد چشمه هور
  • چو خورشيد فلک در باختر شد
    چو روي عاشقان همرنگ زر شد
  • ميانجي گر نه شب بودي در آن جنگ
    نرستي جان شاهنشه از آن ننگ
  • در آمد لشکري از کوه ديلم
    گرفته از سپاهش دشت تارم
  • بدو در انده از شادي فزونست
    دل دانا به دست او زبونست
  • شهنشه در زمان از راه برگشت
    به راه اندر تو گفتي پرور گشت
  • چو خورشيد بتان ويس دلارام
    تن خود ديد همچون مرغ در دام
  • خروشان زار با دايه همي گفت
    به زاري نيست در گيتي مرا جفت
  • ازين بدتر چه باشد مرمرا بد
    که ناکام اوفتم در دست موبد
  • چو بخروشم خروشم نشنود کس
    نه در سختي مرا ياور بود کس
  • نگر تا در دلت ناري گماني
    که کوشي با قضاي آسماني
  • من از بهر تو ايدر آمدستم
    کجا در مهر تو بيدل شدستم
  • همي تا جان من باشد به تن در
    ترا با جان خود دارم برابر
  • مبر زين بيش در اميد من رنج
    به باد يافه کاري برمده گنج
  • وگر ويرو مرا بر سر نبودي
    مرا مهر تو هم در خور نبودي
  • چو ويرو نيست در گيتي مرا کس
    ز پيوندم نباشد شاد ازين پس
  • وگر با او خورم در مهر زنهار
    چه عذر آرم بدان سر پيش دادار
  • چو بشنيد اين سخن مرد شهنشاه
    نديد از دوستي رنگي در آن ماه
  • شهنشه را فزون شد مهر در دل
    تو گفتي شکرش باريد بر دل
  • خوش آمد در دلش گفتار دلبر
    که کام دل نديد از من برادر
  • همي تا ويس بت پيکر چنان بود
    جهان از دست موبد در فغان بود
  • همي پرورد عشق ويس در جان
    ز مردم کرده حال خويش پنهان
  • اميد ويس عشقش را روان شد
    هواي پير در جانش جوان شد
  • در آن هنگام وي را کرد پشتي
    نمود اندر سخن لختي درشتي
  • مباد آن کس که دارد بي دلي دوست
    کجا در بي دلي بسيار آهوست
  • چو رامين را هوا در دل برآشفت
    ز روي مهرباني شاه را گفت
  • چنين تخمي که در شوره فشاني
    هم از تخم و هم از بر دور ماني
  • چو در خانه بود دشمن ترا يار
    چنان باشد که داري باستين مار
  • وگر بيکام او با او نشيني
    ز دل در کن کزو شادي نبيني
  • نه از تيمار او يابي رهايي
    نه نيز آرام يابي در جدايي
  • چو بيمار بد اندر عشق جانش
    که شکر تلخ باشد در دهانش
  • اگر نوميد ازين دز باز گردم
    به زشتي در جهان آواز گردم
  • بماني شرم زد در پيش داور
    نبيني هيچ کس را پشت و ياور
  • به نامه در سخنها گفت شيرين
    به گوهر کرده وي را گوهر آگين
  • به هر خوني که ما ريزيم ايدر
    گرفتاري ترا باشد در آن سر
  • وگر زين کين به مهر من گرايي
    کنم در دست ويرو پادشايي
  • به شهرو خواسته چندان فرستاد
    که نتوان کرد آن در دفتري ياد
  • کمرها بر ميان از گوهر ناب
    به سر بر تاج زر و در خوشاب
  • تو گفتي در جهان گوهر نماندست
    که نه موبد به شهرو برفشاندست
  • ز يزدان نيز آمد در دلش بيم
    دلش زان نامه شد گفتي به دو نيم
  • کجا درگاه دز بر شاه بگشاد
    به دز در شد هم آنگه شاه دلشاد
  • سپه را سوي مغرب برد هموار
    که آنجا بود در چه مانده سالار
  • ستاره هر يکي بر جاي مانده
    چو مرواريد در مينا نشانده
  • حمل با ثور کرده روي در روي
    ز شير آسماني يافته بوي
  • دو پيکر باز چون دو يار در خواب
    به يکديگر بپيچيده چو دولاب
  • به پاي هردوان در خفته خرچنگ
    تو گفتي بي روان گشتست و بي چنگ
  • اسد در پيش خرچنگ ايستاده
    کمان کردار دم بر سر نهاده
  • زن دوشيزه را دو خوشه در دست
    ز سستي مانده بر (يک) جاي چون مست
  • در آورده به هم گزدم سر و دم
    ز سستي همچو سرما خورده مردم
  • کمان ور را کمان در چنگ مانده
    دو پاي آزرده دست از جنگ مانده
  • فتاده آبکش را دلو در چاه
    بمانده آبکش خيره چو گمراه
  • بمانده ماهي از رفتن به ناکام
    تو گفتي ماهي است افتاده در دام
  • به نزد جوي خرگوشي گرازان
    دو سگ در جستن خرگوش تازان
  • چو در دز رفت شاهنشاه موبد
    به ايدون وقت و ايدون طالع بد
  • شتابان روز و شب در راه تازان
    به روي دلبر خود گشته نازان
  • در و ياقوت خندان و سخنگوي
    چو سيم ناب رخشان و سمن بوي
  • يکي را سنگ بر دل خاک بر سر
    يکي را جام بر کف دوست در بر
  • مگر زان کشت او را ديده در جان
    که او را زود آرد بار مرجان
  • زبان بسته رگ از ديده گشاده
    نهيب عاشقي در دل فتاده
  • چه بودي گر دگر ره باد بودي
    ز روي ويس پرده در ربودي
  • چه بودي گر مرا در خواب ديدي
    دو چشم من پر از خوناب ديدي
  • گهي در چاه وسواس اوفتادي
    گهي دل را به دانش پند دادي
  • تو پيچان گشته اي در عشق آن ماه
    خود او را نيست از حال تو آگاه
  • دل عاشق در آتش سال تا سال
    نپرسد ايچ کس وي را ازان حال
  • چنان چون بود مهرافزاي رامين
    چو کبگ خسته دل در چنگ شاهين