نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
مجموعه آثار عطار
چرا دل بندي اندر بي وفائي
شوي محروم و
در
خدمت نيائي
اگر خواهي که گردي
در
جهان فرد
به گرد کوي صاحب دولتان گرد
به نزد خانه دستور کشور
و تاقي مختصر بگرفت بي
در
همي مالم تن خود را به ديوار
مگر روزي دهي
در
خانه ام بار
خوش آمد اين سخن
در
گوش جانش
ز زر پرکرد دامان و دهانش
مقام عاشقان بالاي عقل است
طريق عاقلي
در
عشق جهل است
بزد چنگال و او را
در
هوا برد
به چنگالش دو سه نوبت بيفشرد
چنانم
در
فراقت اي دل آرام
نه صبرم ماند و ني هوش نه آرام
گل از بلبل بکلي دست شسته
دريده پيرهن
در
خون نشسته
به هم خوش بود مارا
در
گلستان
حسد بردند بر ما جمله مرغان
همه
در
ماتم و اندوه ودردند
ز هر چه دون بود آزاد و فردند
مخور چيزي که عقلت راکند گم
وزآن هر لحظه باشي
در
توهم
به درگاه خدا رفتند و گفتند
هر آن رازي که
در
دل مي نهفتند
چو زهره اسم اعظم را بياموخت
در
آتش يکسر مويش نمي سوخت
به بابل سرنگون
در
چاه آيند
وليک از آب جز حسرت نيابند
روند مردم به بابل
در
سر چاه
به سحر آموختن وقت سحرگاه
تو هاروت خودي
در
چاه هستي
هميشه از شراب حرص مستي
بماني دايما جوينده بر
در
ز دنيا دور دائم دل پر آذر
زدرد ما کسي را هست بوئي
که باشد دايما
در
جست و جوئي
اگر يکقطره
در
حلق تو ريزند
ز تو عقل و خرد بيرون گريزند
دو صد کس زآنکه فتوي داده بودند
در
آن دم از حيات افتاده بودند
چرا عاشق چنين حيران نگردد
که جز گرد
در
جانان نگردد
به آواز آمدند بااو به يکبار
در
و ديوار و چوب و رشته و دار
همانگه کرد بلبل عهد
در
دم
ننوشم نيز مي والله اعلم
دمي از عشق گلي دارم خروشي
برآيد
در
دلم هر لحظه جوشي
شراب ناب ديد استاد
در
خم
بخورد آن باده را از حرص گندم
دو سه باده بخورد و مست شد گفت
ندارم من بمردي
در
جهان جفت
همان دستان هميزد موش سرمست
درآمد گربه و
در
موش زد دست
نباشد
در
حسابي هر چه گويد
مراد خاطر خود هرزه جويد
جوابي داد گربه موش را گفت
تو دزدي نيست
در
دزدي ترا جفت
نکردم پند استادان فراموش
مرا آن پند شد چون حلقه
در
گوش
چو بلبل را بديدند لال گشتند
در
آن حالت همه از حال گشتند
چرا خاموش گشتي اي سخندان
ز لعل خود برافشان
در
و مرجان
که باشند اين دو سه پژمرده دلها
بمانده پايشان
در
آب و گلها
تو تا کي
در
درون خانه گردي
بميدان آي اگر مرد نبردي
اگر خلوت نشين سالکي تو
چرا
در
بند دنيا هالکي تو
بجز نامي نداري
در
جهان فاش
همان شکلي که صورت کرده نقاش
تو
در
عالم بسي آوازه داري
ولي مرغي حزين و سوگواري
اگر هستي بيا
در
نيستي رو
غم ناديدنت بر ما بيک جو
تو گر
در
جمع باشي جمع گردي
تو باشي شمع او را شمع گردي
به دست ديو
در
ماند گرفتار
حقيقت را نبيند راه و هنجار
چو سيمرغ از پس کوه قناعت
قرين
در
وحدت و دور از جماعت
ز ناپاکي خود دل پاک شسته
ز خود برخاسته
در
خود نشسته
هر آنکس کو ندارد پير رهبر
بود همراه شيطانش بره
در
به پري بر فلک زين توده خاک
همي گردي تو با مرغان
در
افلاک
به قول مصطفي دين
در
امان گير
که کاري گر نيايد بي گمان تير
زنان دامند و شيطان دام را ساز
مرا
در
دام شيطاني مينداز
چرا
در
ماتم خود مانده تو
چرا اسرار حق ناخوانده تو
فروماندي چو کوران
در
غم خويش
نمي بيني فضاي عالم خويش
تو آن بازي که صيادان عالم
بتو دل شاد باشند و تو
در
غم
تو
در
مردي نداري پاي بر جاي
چنان بهتر که داري بند بر پاي
وگر خواهي که
در
عالم چو چاکر
نهد خلق جهان بر پاي تو سر
کلاه سروري از سر بينداز
سر خود
در
ره کهتر درانداز
تو
در
آيينه روي خويش ديدي
تو پنداري سخن از خود شنيدي
تو
در
آيينه ديدي روي خود را
نداري ديده عقل و خرد را
اگر
در
آينه آتش به بيني
هم آيين خود آييني به بيني
بسي
در
کسوت زيبائي خود
که زيبائي چو تو بينند بي حد
ترا چون
در
صف صورت کشيدند
تو افتادي بدام ايشان بريدند
وگرنه بر سر باطل بماني
چو کوري بي عصا
در
گل بماني
چه نفع آمد بگو اي مرغ خوش باش
در
حمام را از نقش نقاش
همي گردند پياپي گردش او
دو چاکر
در
رهش رومي و هندو
تو تا
در
بندگي بي جان نگردي
قبول حضرت سلطان نگردي
برو
در
عاشقي مي سوز و مي ساز
مکن راز دل خود پيش کس باز
مکن فرياد و خاموشي گزين تو
به بين
در
روي خود عين اليقين تو
بکيوان برکشي آنرا که خواهي
بخذلان
در
کشي آن را که خواهي
به بخشي جرم عطار ايخداوند
نداري جان او
در
غفلت و بند
در
چنين حالت حديثي گفت راست
کين همه سرگشتگي از بهر ماست
من ز عشق روي گل نالم همي
روز و شب
در
نالشم بي همدمي
گر ترا
در
گلستان افتد گذر
اين غزل را پيش گل از من ببر
سخت زارم
در
فراق روي تو
رحمتي کن بر من ايجان جهان
چون صبا نزديک گل آمد زراه
ديد گل
در
گلستان همچو ماه
ديد گل
در
گلستان سرفراز
خوش نشسته از سر تمکين و ناز
ديد گل را
در
چمن چون خسروي
مه ز رخسار لطيفش پرتوي
رحمتي بر جان غمگينم نهاد
دست من بوسيد و
در
پايم فتاد
چون مرا از گلستان بردند اسير
در
پي احوال شد آن فقير
مردمي بايد
در
اين راه نخست
باشد اندر عشق ورزيدن درست
حاليا آنشعر او را
در
نهان
نرم نرمي پيش ما جمله بخوان
چون صبا برخواند آن بيت سه چار
کرد انديشه
در
آن باب آن فکار
گفت ايگل راست گفتي اين سخن
هست گفتار تو چون
در
عدن
لؤلؤ افشان کرد بر فرقش سحاب
کين غزل خوش گفتي اي
در
خوشاب
لقمه خود تا نماند
در
گلوت
ورنه آيد سنگ خذلان بر سبوت
گفت اي بلبل زمن اين پند گوش
کن تلطف باش
در
هجران خموش
کين زمان
در
خدمتش ديدم محن
گلستان از بوي آن مشک ختن
سخت بيدردست از عشاق او
کي بود
در
راه حق مشتاق او
خوبرو هستند
در
عالم بسي
نيست اندر نسل آدم زو کسي
در
رهم صد خار محنت مي نهد
هر دمم صد درد و زحمت ميدهد
هر زمان بر رنگ و بو نازد همي
در
ره عشقم زبون سازد همي
ناله من از غنون ديگر است
عاشقان را ناله من
در
خور است
و آن غزل برگفت که فرموده بود
خويش را
در
هر سخن بستوده بود
اين غزل را هم بگوش او رسان
در
نهاني تا بدانند ناکسان
تا ببازم جان خود را
در
غمت
کي بدارم دست من از دامنت
گل بدو گفت اي صبا امشب مرا
در
چمن تنها رها کردي چرا
اينغزل را
در
بديهه همچو زر
کرد انشا با صبا گفتش ببر
بار عشق روي ما بر جان منه
تا نگردي
در
غم هجران خجل
باغبان را من کنم دلخوش ز تو
گر چه
در
دل دارد او آتش ز تو
روز و شب
در
مجلسم باشي مقيم
نزد من باشي مرا باشي نديم
بعد از اين شکرانه مي بايد مرا
زانکه کردم درد جانت
در
دوا
کز براي عذر تو گفتم غزل
از صبا بشنو که دارد
در
بغل
سربسر تفسير کن
در
پيش او
تيرها انداخت پر از کيش او
بارها رفتم براهش
در
حضور
تا رسد از پرتو رويش چه نور
صفحه قبل
1
...
1051
1052
1053
1054
1055
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن