نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
الهي نامه عطار
يکي نفس است و
در
محسوس جايش
يکي شيطان و
در
موهوم رايش
قدم چون خضر نه
در
راه مردان
که گردت
در
نيابد چرخ گردان
بهر علمي که باشد
در
زمانه
همه بودند
در
هر يک يگانه
بصد سختيش
در
کشتي نشاندند
وز آنجا
در
زمان کشتي براندند
در
آنجا رفت و شد مشغول طاعت
بسر مي برد عمري
در
قناعت
اگر شهوت نبودي
در
ميانه
نه من بودي و نه تو
در
زمانه
اگر کشته شوي
در
راه او زار
بسي زان به که
در
شهوت گرفتار
کشد چون پيل مستش اسب
در
راه
پياده رخ نيارد نيز
در
شاه
چو قارونان
در
اين ره عور آيند
هژبران
در
پناه مور آيند
ز حيزي گر کمي
در
عشق دلخواه
نه اي آخر ز موري کم
در
اين راه
تو منگر
در
نهاد و بنيت من
نگه کن
در
کمال نيت من
شبانگه مصطفي را ديد
در
خواب
بدو گفت اي علي
در
راه مشتاب
چو زخم سخت بر دست سگ افتاد
سگ آمد
در
خروش و
در
تک افتاد
که من
در
خورد ايشانم هميشه
که
در
معني چو ايشانم به پيشه
مگر
در
دست و
در
پاي از اديمش
غلافي کرده بودندي مقيمش
پسر گر چه بود شايسته فرزند
چو يوسف اوفتد
در
چاه و
در
بند
زماني بود و خلقي
در
رسيدند
ميان صفه خواني
در
کشيدند
چو از يوسف فرا انديش گيرد
در
آن ساعت مرا
در
پيش گيرد
خطاب آيد که اي
در
عين مستي
بيا
در
ما گريز از جمله رستي
مگر تو فضل خود
در
کار آري
مرا
در
پرده اسرار آري
هزاران
در
گشايد هر زماني
ز هر
در
ظاهرش گردد جهاني
ندادي
در
سرا کس را رهي باز
نبودي هرگزش
در
خانه دمساز
که چيزي
در
سر آن شاهزادست
کز آن شهزاده
در
پا اوفتادست
در
آن پرده که شه بيرون سر داشت
ورم بود و
در
او يک جانور داشت
کنون تو اي پسر چيزي که جستي
همه
در
تست و تو
در
کار سستي
در
افتادند
در
شهري سپاهي
گريزان شد نهان زآن شهر شاهي
گرفته بود
در
بر دلستاني
در
آن مدت نديدش کس زماني
به پيش خويش خواندش چون
در
آمد
سلامش گفت و حالي
در
سر آمد
يکي خيمه
در
آن ره
در
گشادند
شکاري را بر آتش مي نهادند
گهي
در
صلح باشم گاه
در
حرب
شود جولانگه من شرق تا غرب
شبي
در
مسجدي شد نيک مردي
که
در
دين داشت اندک مايه دردي
متابع گردد او را
در
همه حال
بماند جاودان
در
خيل دجال
مگر بوالقاسم همدان
در
آن راه
در
آمد گرد آن مي گشت ناگاه
که
در
خلق جهان بسيار افتاد
در
اين ديرم کنون اين کار افتاد
بمردي رو
در
آن ديني که هستي
که نامردي است
در
دين بت پرستي
شهش محبوس کرد و
در
عذابش
نه ناني داد
در
زندان نه آبش
در
آب افکند خويش آتش پرستي
که تا
در
دين وي نايد شکستي
اگر مرگ تو
در
بابل نبودي
ترا اين آرزو
در
دل نبودي
بشهر مصر
در
شوريده اي بود
که
در
عين اليقينش ديده اي بود
هزاران دل بمژگان
در
ربوده
بهر يک موي صد جان
در
ربوده
در
سردابه را آن فخر گرگان
ببست القصه
در
پيش بزرگان
کليد آنگه بديشان داد و تا روز
بر آن
در
خفت
در
عشق دل افروز
مگر
در
جسته بود از شمع آتش
فتاده
در
لحاف آن پريوش
چو
در
آتش فتاده بود يارش
در
آتش اوفتادن بود کارش
زماني ثقبه
در
گوشش گهر بود
زماني حلقه
در
گوشش قمر بود
رسن
در
گردن درويش افکند
پس آنگه اسب را
در
پيش افکند
در
آن سوزش بصحرا رفت ناگاه
نيستاني دروده بود
در
راه
تو گر
در
دوستي جان
در
نبازي
ترا آن دوستي باشد مجازي
زماني بود ترسائي
در
آمد
بخدمت پيش آن بت
در
سر آمد
چو شيخ آن حال ديد از دير بگريخت
بسي با خود
در
آن قصه
در
آويخت
ز عيسي آن يکي
در
خواست يک روز
که نام مهتر حقم
در
آموز
خوشي مي گفت اگر نگشائيم
در
بجاي حلقه بر
در
مي زنم سر
که گر تو کژ روي اي گوي
در
راه
بماني تا ابد
در
آتش و چاه
مشوتر گر چه
در
آبي هميشه
در
اين معرض چه سنجد شير بيشه
که داند تا
در
اين اندوه مردان
چگونه زار
در
خونند گردان
در
آن ويرانه شد محمود يک روز
يکي ديوانه اي را ديد
در
سوز
و گر
در
ره روي سر پيش ميدار
نظر
در
پيش پاي خويش ميدار
اگر يک دم تنم
در
دامت افتاد
دلت
در
دام من مادامت افتاد
گهي صد گونه شهوت
در
درونش
برانگيزم شوم
در
رگ چو خونش
در
افکندست خلقي را بغم
در
همه گيتي بر آورده بهم بر
بهر کنجي دلي
در
خواب کرده
بهر جائي گلي
در
آب کرده
ببين ابليس را
در
لعن و
در
رشگ
ز ديده چند بايد ريختن اشگ
شدم
در
پي روان تا آن چه آبست
که چندانيش
در
رفتن شتابست
محک نقد مردان
در
کف اوست
ز مشرق تا بمغرب
در
صف اوست
چو
در
ميدان دعوي مرد آمد
همه چيزش ز حق
در
خورد آمد
اگر چه لعنتي از پي
در
آرم
به پيش غير او کي سر
در
آرم
در
آن ساعت که ملعون گشت ابليس
زبان بگشاد
در
تسبيح و تقديس
چو
در
صافي هزاران سال آن ديد
کجا
در
درد غير او توان ديد
چرا لعنت چنين
در
جان نهادي
چو گنجي
در
دلش پنهان نهادي
چو اول آن نظر
در
کار آيد
در
آخر زخم کي دشوار آيد
چو شيطان اينچنين گرمست
در
راه
تو چوني اي پسر
در
عشق دلخواه
چو چندان سحر گم شد
در
عصائي
نگردد گم
در
او جز ناسزائي
بره
در
بيوه اي را ديد جائي
فکنده قصه اي را
در
عصائي
مگر محمود آن شب ديد
در
خواب
که بود افتاده
در
چاهي بگرداب
در
افکندند لشکر خويش بر هم
گرفتند آن عصا
در
دست محکم
تو همچون کافر درويش ماندي
که هم
در
خلق و هم
در
خويش ماندي
در
آن کان درم بستي تو
در
جيب
کجا بود اعتماد جانت بر غيب
دو عالم چيست بحري نام او دل
تو
در
بحري بمانده پاي
در
گل
چو باشد صد جهان
در
دل نهانت
کجا
در
چشم آيد صد جهانت
به ره
در
پيره زالي مبتلائي
عصا
در
دست مي آمد ز جائي
که گر
در
طاعتي ور
در
گناهي
دهد هر عضو تو بر تو گواهي
اگر
در
زهر و گر
در
نوش ميري
همان بار خود اندر دوش گيري
نهاده نيم خشتي زير سر
در
پلاسي تا سر زانو ببر
در
مگر شد رابعه
در
درد و داغي
که تا
در
گيرد از جائي چراغي
فکندي
در
پريشاني مرا تو
بخون
در
چند گرداني مرا تو
بجوفت درکشم
در
يک زمان من
بدارم
در
درونت جاودان من
چو گفتم اين سخن
در
پرده راز
جوان برخاست پس
در
داد آواز
نشد سست از وعيدم
در
عبادت
ولي شد
در
عمل جدش زيادت
بآخر
در
ره آمد چون غريبان
نهاده پاره اي نان
در
گريبان
چنان
در
خاکش افکندست و
در
خون
که ديگر برنخواهد خاست اکنون
در
اطلس کش رياضت
در
نمد نه
که آن کار خر است آن خرد نه
زماني کل شده
در
قدس و پاکي
زماني آمده
در
قيد خاکي
چو شه راه اين سخن
در
گوش آمد
چو دريائي دلش
در
جوش آمد
اياز افتاد
در
پايش که اي شاه
چه افتادت بگو امروز
در
راه
دلا معشوق را
در
جان نشان تو
نثارش کن ز چشم
در
فشان تو
زبان بگشاد شوهر
در
نهاني
که کشتي خويشتن را
در
جواني
اگر
در
پاي افتم گوئيم خيز
اگر
در
تک شوم گوئي مشو تيز
بگفت اين و
در
آتش برد دستي
که
در
موئيش زان نامد شکستي
مرا چون پاک شستي
در
کفن نه
بدست خويش خط
در
دست من نه
نخفت آن شب حسن
در
فکري مي بود
همه شب
در
نماز و ذکر مي بود
صفحه قبل
1
...
103
104
105
106
107
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن