نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
جوهر الذات عطار
دلم ايندم چو
در
هيلاج آري
حقيقت بر سر کل تاج داري
دم بيچون تو
در
هيلاج کل زن
تو نيز عشق بر آماج کل زن
دم بيچون
در
اينجا زن که رستي
شکن بت آنگهي تو باز رستي
چو حق گفت اندر اينجا من نبودم
وليکن
در
قلم نقشي نمودم
مرو بيرون ز خود تا راز بيني
همه ديدار
در
خود باز بيني
شفاي داري
در
اينجا عاشقانت
بمانده اندر اين شرح و بيانت
سخن اينجا چنان گفتيم ايدوست
که
در
يکي بيابي مغز با پوست
بدادم سر
در
اينجا بهر اين سر
که تا گشتم همه اسرار ظاهر
بده سر تا بيابي سر جانان
وگر بر سر خود سر
در
گريبان
چنان
در
عشق باشد صادق حق
که چون صديق باشد عاشق حق
ز چندين نافه ها بوئي برد او
در
اين ميدان يقين گوئي برد او
بصدق راست
در
احمد نظر کن
تو صديقانه زين معني نظر کن
خبر داري مرا بايد چو آن يار
که با ما باشد امشب
در
بن غار
ز عقل اينجا طلب کن علم تحقيق
که عقل آمد ز جان
در
عشق صديق
بنور عقل دريايي
در
آخر
جمال جان جان اينجا تو ظاهر
سخن عقلست ني نقل ار بداني
حقيقت جمله
در
سر معاني
سخن از عشق خواهم گفت اسرار
در
اينجا گه يقين از عين ديدار
سخن از عشق خواهم گفت بشنو
يقين ديگر تو
در
هيلاج بگرو
سخن عشقست
در
هر دو جهانست
سخن اينجايگه از جان جانست
سخن
در
عشق خواهد بود اينجا
که تا بنمايمت آن بود اينجا
همه
در
عشق خواهد بود باقي
که مي بينم ما ديدار ساقي
سخن
در
عشق گفتم آخر کار
که کل از عشق ميايد پديدار
کتابي بين که بيچون و چرايست
در
اينجا گاه ديدار خدايست
کتابي خوان که خوانندش جواهر
در
او ديدار جانان گشته ظاهر
بسي راز است
در
وي جمله مرغوب
باخر ديدن ديدار محبوب
اگر مرد رهي خونخور
در
اين راز
که تا دريابي اين سر کتب باز
همه تورات با انجيل و فرقان
زبور و صحف
در
اينجاست برخوان
اگر ره برده درياب
در
اين
دمادم سر کل اينجا تو مي بين
بهر دم کن
در
اينجاگه نگاهي
ز خود خوان و ز خود مي بين الهي
ز خود ره بر سوي خود اندر اينجا
توئي جان بس همي مگذر
در
اينجا
ز خود بنگر يکايک جمله اشيأ
که
در
تست و توئي بر جمله دانا
حجابي نيست ايندم يار ما راست
که بيشک
در
يکي ديدار ما راست
تناسخ مر ترا کي ره نمايد
ترا اندوه
در
آخر فزايد
بقرآن راه خود را باز يابي
در
اينجا صد هزاران راز يابي
تمام آمد اکنون
در
سر قرآن
جواهر ذات را مي بين و ميخوان
کتاب اينجا تمام آمد
در
آخر
که با ما هست جانان گشته ظاهر
مر اين اسرارها با خاص و عام است
کتاب اينجا
در
اينمعني تمام است
که ذات پاک بيچون آشکار است
درون جمله
در
پنج و چهار است
الهي عالم السري
در
اسرار
همه کون از نمود تو خبردار
الهي اينزمان عطار با تست
در
اينجا ديده و ديدار با تست
مجموعه آثار عطار
تو گفتي آنچه سلمان
در
نهان گفت
تو گفتي آنچه منصور او عيان گفت
که تا يابم وقوفي از معاني
کنم
در
علم و حکمت کامراني
بيا برگو تو حال عاشقان را
که
در
راه خدا کردند جان را
بيا برگو که ناجي کيست
در
دين
که باشد هالک درياي خونين
بيا برگو که خود حق را که ديد او
کدامين قطره شد
در
بحر لؤلؤ
بيا برگو ز حال نوح و کشتي
اگر با نوح
در
کشتي نشستي
بيا برگو سليماني کدامست
چرا
در
پيش او پرنده رام است
بيا برگو که سر راه با کيست
در
اين هر دو سرا آگاه ما کيست
بيا برگو همه اسرار عالم
که
در
وي بحرها باشد مسلم
فتادم
در
تفکر کي الهم
بهر حالي توئي پشت و پناهم
بهر چيزي که دارم از تو نامي
سؤالي کرد از من
در
کلامي
مرا پرسي که راه حق کدام است
کرا داني که
در
عالم تمام است
رموز مار و مور و ماهي و طير
سراسر گفته ام
در
منطق الطير
عوام الناس را احوال مشکل
عوام الناس را پايست
در
گل
نباشد حد اين گفتار کس را
نيارم
در
دل خود اين هوس را
دگر پرسد کي آدم از جهان رفت
به عزت
در
جهان جاودان رفت
بگو آن آدم و گندم کدام است
چرا
در
رهرو آن دانه دام است
بگويم زين سخن اي يار محرم
در
اين اسرار کم باشند همدم
جنيد و بايزيد آگاه بودند
به شرع مصطفي
در
راه بودند
جواب اين سخن سر نهانست
ولي آن يار
در
عالم عيانست
حقيقت منزل او لا مکانست
به معني
در
زمين و آسمانست
ازو باشد حقيقت هستي ما
مراو را
در
وجود ماست مائوا
به چشم جان ببايد ديد نورش
که تا باشي همه جا
در
حضورش
نموده
در
همه جا مظهر نور
ولي نادان از آن نور است مهجور
حقيقت بين شو و
در
وي نظرکن
بجز او از وجود خود بدرکن
اگر ره بردي و از وي تو دوري
بمعني و حقيقت
در
حضوري
مرا
در
جان و دل آن يار باشد
ز غير او دلم بيزار باشد
تو بشناس آنکه او از نور ذاتست
به گيتي آشکارا
در
صفاتست
تو بشناس آنکه او
در
عين ديده است
همه درهاي معني را کليد است
اميرالمؤمنين را دان که شاهست
مرا
در
کل آفتها پناه است
اميرالمؤمنين را تو چه داني
که بغضش
در
دل و جان مينشاني
ز بغضش راه دوزخ پيش گيري
ز حبش
در
ولاي او بميري
مرو را
در
جهان بس عاشقانند
که بر وي هر زمان جانها فشانند
همه
در
عشق او باشند مجنون
بکلن رفته اند از خويش بيرون
همه
در
عشق او باشند فرهاد
که دادند خرمن هستي خودباد
همه
در
عشق او اندر تک و دو
دو عالم نزد ايشانست يک جو
نمي خواهند چيزي جز لقايش
ز خود فاني و باقي
در
بقايش
سراسر از شراب عشق سرمست
همه
در
عشق او جان داده از دست
به راه حيدر صفدر روان شو
تو هم
در
راه آن چون عاشقان شو
ز عشق او شوي از خويش فاني
بماني
در
بقاي جاوداني
اگر تو عشق او
در
جان نداري
بمعني دانش و ايمان نداري
نباشد عشق او گر
در
دل تو
زهي بيچارگي حاصل تو
تو
در
دل دار عشق او چو عطار
که تاباشي بمعني واقف يار
تو
در
دل عشق چون منصور ميدار
که تا گوئي اناالحق بر سر دار
ز عشق او همه اسرار ديدم
مر او را
در
دل عطار ديدم
تو
در
دل دار عشق او چو سليمان
که تا يابي حقيقت اصل ايمان
طريق فقر دان راه سلامت
در
اين ره باش ايمن از ملامت
چو دل خالي کني از غير دلدار
نماند
در
وجودت غير آن يار
شوي اندر حقيقت واقف حق
چو منصور اندر آئي
در
اناالحق
دگر پرسيد که منصور از کجا گفت
چرا اسرار پنهان
در
ملا گفت
بدريا باز رفت و همچو او شد
باول بود
در
آخر هم او شد
زماني
در
گريبان سر فرو بر
ازين گلهاي معني هم تو بوبر
بمانده
در
سبوي قالب تن
بدست خود سبو را بر زمين زن
سبو بشکن که تايابي تو بهره
روي
در
بحر وحدت همچو قطره
نه هرکس پير خواني پير باشد
در
اين ره مر ترا دستگير باشد
ترا او سوي مظهر ره نمايد
در
معني برويت او گشايد
چو مظهر يافتي يابي تو بهره
روي
در
بحر وحدت همچو قطره
نواي عشق او اکنون کنم ساز
برآرم
در
جنون فرياد و آواز
محمد
در
حقيقت رهنما بود
ولي مقصود اين ره مرتضي بود
محمد گفت امت را
در
اين راه
علي سازد ز اصل کار آگاه
صفحه قبل
1
...
1046
1047
1048
1049
1050
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن