نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.12 ثانیه یافت شد.
جوهر الذات عطار
تن اينجا جانست بس مر تن نباشد
حديث عشق بس
در
من نباشد
من اينجا نيستم بود خدايم
يکي ام
در
يکي من ني جدايم
نظر کردم
در
آخر باز ديدم
ز هر ذرات اينجا راز ديدم
ز خود دريافتم سري از آن باز
منم
در
جزو و کل انجام و آغاز
ز خود به همدمي هم خويش ديدم
که اسرار همه
در
خويش ديدم
ز خود به مي ندانم هيچ ذرات
که چون جمله منم
در
عين آيات
مگو عطار خود را به ز هر کس
که اين نکته
در
اينجا مر ترا بس
تو خود را کمترين جملگي گوي
کز اين جا گه بري
در
جملگي گوي
اگر خود کمترين داني
در
اسرار
ترا باشد حقيقت عين ديدار
هر آنکو خويشتن گم ديد پيشت
وگرنه کفر او
در
عين کيش است
وگر آهي زدي
در
عشق و هوئي
شدي گردان بر من همچو گوئي
نظر پنهان مکن از من کنون تو
چو هستي
در
حقيقت رهنمون تو
منم مسکين تو تو شاه مائي
در
اينجاگه يقين آگاه مائي
کنون من نيستم اي مايه ناز
تو باشي
در
يانه صاحب راز
خبر بودت
در
آن رازي که گفتي
مرا گفتا که تو رازم شنفتي
چگويم گفت اکنون من چگويم
در
اينجا و ترا من راز گويم
يقين آندم مبين خود را
در
اسرار
حقيقت هيچ چيزي جز رخ يار
بجز او هيچ منگر
در
عيان تو
حقيقت خود مبين اندر ميان تو
حقيقت خود مبين و او ببين تو
اگر هستي
در
اين سر پيش بين تو
حقيقت خود مبين
در
وي فنا باش
چو رفتي محو او شو کل فنا باش
در
آندم چون وصال آيد بديدار
حقيقت جان شود کل ناپديدار
در
آندم هر که آنجا خود نبيند
حقيقت هيچ نيک و بد نبيند
هر آنکو خود نديد او حق يافت
در
اينجا بود خود را حق حق يافت
دوئي برخاست تا يکي عيان شد
حقيقت
در
يکي او جان جان شد
تو هستي و وليکن تو نباشي
چو او
در
تست آخر تو که باشي
چو از وي دم زدي او گوي دائم
که از ذات وئي
در
عشق قائم
چو از وي دم زدي او ديده تست
حقيقت
در
يقين بگزيده تست
خدا بين باش ني خود بين
در
اينجا
که خود بين باشد اينا خوار و رسوا
از او گوي و وز او جوي آشکاره
وز او کن
در
نود خود نظاره
دوئي چون رفت او
در
تست موجود
مني تو کنون از اوست مقصود
دل و جان هر دو با هم آشنا شد
در
اينجا گاه ديدار خدا شد
چو ديدارند هر دو
در
تن تو
گرفته مسکن اندر مسکن تو
تو اوئي اينزمان
در
عالم خاک
ترا بنموده رخ اين صانع پاک
چو
در
جانست خود گويد اناالحق
حقيقت خويش گويد راز مطلق
نموده خود بخود انجام و آغاز
چو
در
جانست خود گفتست خود راز
چو
در
جانست اسرار جهان است
ز ديدار تو ديدار جهانست
بجز تو هيچ
در
عالم ندارد
که ديدار تو جز دردم ندارد
تو
در
جان وئي پيوسته جاويد
بتو دارد حقيقت جمله اميد
چنان اميدوارم من
در
آندم
که گرداني مرا محو دو عالم
کريما از کرم عطار با تست
حقيقت
در
جهان گفتار با تست
تو ميداني که عطار است خسته
در
اين وادي دل او شد شکسته
تو دانائي و جمله رهنمائي
هر آنکس را که خواهي
در
گشائي
ترا ديدم که بيشک کار سازي
ز فضلت
در
حقيقت بي نيازي
در
آنعالم توئي اينجاي هم تو
حقيقت هم وجود و عم عدم تو
در
آنعالم يقين هستي عيان ذات
که نور تست اندر جمله ذرات
ز شوقت لا شوم تا راز يابم
ترا
در
عين کل اعزاز يابم
منم
در
عشق تو مجروح مانده
ابا ديدار تو با روح مانده
همه ديدار ميخواهم
در
آخر
که گرداني مرا ديد تو ظاهر
مرا بود تو ميبايد که ديدم
کنون اينجا چو
در
بودت رسيدم
دو عالم را بتو ديدم
در
اسرار
وليکن پرده را از پيش بردار
همه
در
تو شده اينجاي فاني
از آن اسرار جمله مي تو داني
همه از تست بگشايم
در
اصل
مرا بنماي اينجاگاه تو وصل
از آن وصلم ببخش اينجايگه تو
ببخشم
در
يقين آن پايگه تو
اگر چه وصل ديدار تو دارم
در
اينجا عين اسرار تو دارم
مرا آن وصل ميبايد که داري
که من
در
آن کنم کل پايداري
چو بر ديدار تو او جان فشاند
در
اين اسرار تو کي جان بماند
چنانم راز دان خويش کردي
که
در
آخر مرا بي خويش کردي
در
اين بيخويشي و تنهائي من
ذليلي و غم و رسوائي من
درونم صاف شد با وصل ايجان
مرا شد
در
زمانه يار اعيان
مرا
در
اندرون وصلت تحقيق
از آن پيوسته زين اصلست توفيق
تو
در
عطاري و عطار ماندست
از آن دست از دل و جان برفشاندست
از آن عطار
در
تو جانفشانست
که ديدار تو اينجا روح از آنست
تو ميداني که يارت
در
درونست
ترا بر جزو و بر کل رهنمونست
چو اصل کل
در
اينجاگه بيانست
از آن اينجايگه کلي عيانست
چو کلت آرزو باشد
در
آخر
ز هيلاجت شود اسرار ظاهر
اگر دانا است ور نادانست
در
کار
همه مرگست بيشک آخر کار
بدو گفتا که خواندم هر کتب من
در
آنجا گاه ديدستم حجب من
حجابم بود علم فقه و تفسير
از آن افتادم اينجا
در
تف و سير
حجابم بود هر چيزي که خواندم
در
آخر من بهر چيزي بماندم
حجابم بود اينجا هر چه ديدم
گذشتم از همه
در
جان رسيدم
وصال اندر خموشي يافتستم
از آن
در
جزو و کل بشتافتسم
خموشي پيشه کن گر کار داني
که بگشايد ترا
در
معاني
همه
در
عين خاک افتاده مجروح
بمانده جملگي بي قوت و بيروح
همه واصل شده
در
کار خانه
برسته جمله از جور زمانه
همه واصل شده
در
سر بيچون
رسيده سوي جانان بيچه و چون
در
آن حضرت چنان بود فنا اند
که گوئي جملگي عين بقا اند
نينديشي دمي آخر از اين راز
که خواهي رفت
در
سوي عدم باز
نميري گر بميري از همه تو
شوي
در
هر دو عالم دمدمه تو
نميري گر بميري از دو عالم
رسي آندم چو من
در
سر آدم
چو
در
يکي است رجعت جمله ذرات
يقين اندر يکي درياب اين ذات
بجز يکي مبين مانند من تو
که
در
يکي است مر اصل سخن تو
تو
در
يکي قدم زن گر تواني
وجودت بر عدم زن گر تواني
تو
در
يکي قدم زن آخر کار
حجاب خود توئي اين پرده بردار
حجاب تو توئي بردار از پيش
حجابت
در
نگر آيينه خويش
مکن انديشه جز
در
جان و دل تو
وگر نه باز ماني سوي گل تو
دل و جانت منور کن
در
اينجا
حقيقت فکر او بردار اينجا
ز جان جانان تواني يافت کم گوي
در
اينجاگه وجود خود عدم گوي
وجود تست
در
پندار دائم
دل و جانت بود پندار دائم
دل من واصلست اين لحظه جانم
يکي اينجا است
در
عين العيانم
حقيقت جانم اکنون جان فشاند
بخون او
در
اينره جا نماند
چه ماند است اينزمان جز سر بريدن
جمال يار
در
سر باز ديدن
نداري تو دمي خود
در
دو عالم
که ايندم داري اينجاگه از آندم
نديدم آدم چنين ايندم که داري
عجب ايندم
در
اينجا پايداري
بهر يک بيت کز شرح معاني
برون آمد
در
اين جوهر فشاني
بهر يک حرف صد جوهر نهانست
کسي داند که
در
درياي جانست
چو داري عقل و هوش و فهم و ادراک
نظر کن يکدمي
در
جوهر پاک
تو
در
بحري و چنديني عجائب
گرفته پيش و پس چندين غرائب
همه اين بحر موجودند اينجا
يقين
در
بود کل بودند اينجا
تو بود خود بدان
در
بحر بنگر
که از آن اصل داري بود جوهر
تو هستي بحر و جوهر مخزن تست
در
اينجاگاه نور روشن تست
صفحه قبل
1
...
1045
1046
1047
1048
1049
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن