167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

جوهر الذات عطار

  • همه با تو تو با کل در مياني
    حقيقت جاني و هم جان جاني
  • تو بود خود يقين از بود ديدي
    کنون در مرکز اصلي رسيدي
  • تو بود خويش دانستي يقين باز
    که ايجاگه شدي در خود سرافراز
  • تو بود خويش دانستي و کس نه
    يکي اندر يکي در پيش و پس نه
  • از اول تا باخر در نمودي
    ز بهر ذات خويش اندر سجودي
  • از اول تا باخر در يکي باز
    نمودي هر چه بودي بيشکي باز
  • دوئي برداشتي در نيستي دوست
    يکي مي بينم ايندم مغز با پوست
  • منم واقف شده تو واقف من
    حقيقت در بطوني واصف من
  • چگويم وصف تو خود وصف کردي
    که بيشک در همه جائي و فردي
  • ندانم وصف تو کردن من از دل
    که جاني و شده در جان تو حاصل
  • چنان حيران و مدهوشند و خاموش
    از آن جامي که کردند در ازل نوش
  • ز شوقت در يکي خاکند و خونند
    حقيقت هم درون وهم برونند
  • تو ياري هيچ ديگر نيست دانم
    که بودت در همه يکيست دانم
  • کمال ذات تو منصور دانست
    وگر نه که در اينجاگه توانست
  • نه اول دار نه آخر تو از ديد
    توئي اينجايگه در عين توحيد
  • تو جاناني و هم جانان پديدست
    در اينصورت ز تو گفت و شنيدست
  • تو جاناني و هم جانها نمودار
    ز تست اينجايگه در غرق اسرار
  • يکي مي بينمت اندر همه باز
    فکندستي در اينجا دمدمه باز
  • که اينجا گه منم عطار جانان
    منم در جملگي پيدا و پنهان
  • يکي ذاتم نموده رخ در آفاق
    شدم امروز اندر جزو و کل طاق
  • طمع بگسل در اينجا هر چه بيني
    همه من بين اگر صاحب يقيني
  • چو جانان با من است اينجا نمودار
    از اويم اينزمان در خود گرفتار
  • چو جانان با من است و آشنائيم
    در آخر بيشکي عين خدائيم
  • چنانم ره نموده سوي منزل
    رسيدم تا شدم در عشق واصل
  • چنانم واصل و حيران دلدار
    که جز او مي نبينم من در اسرار
  • منم جانان و ديده روي خود من
    رسيده اينزمان در کوي خود من
  • دوئي را بار ديگر پيش ما در
    بان سر حقيقت هان تو مگذر
  • ز ديد خويشتن اينجا فنا شو
    پس آنگه در همه بود خدا شو
  • چو تو مردي از اينصورت تو اوئي
    که در جمله زبانها گفتگوئي
  • بنقد امروز چون دانستي اين اصل
    يکي مي بين و خوش ميباش در وصل
  • بنقد امروز مي بين روي معشوق
    وصال يار در هر کوي معشوق
  • بنقد امروز در نقدي مينديش
    حجاب اکنون بکل بردار از پيش
  • کنون از وصل برخور سوي دنيا
    که جانان يافتي در کوي دنيا
  • کنون از وصل بر خور همچو منصور
    که در ذاتي و از ذاتي علي نور
  • نمودي آنچه هرگز کس نگفتست
    بسفتي در که هرگز کس نسفتست
  • در معني تو بگشادي يقين باز
    نمودي با همه انجام و آغاز
  • در معني گشادستي يقين است
    که پيدا اولين و آخرين است
  • در معني کنون چون بر گشادي
    بر مردان عالم داد دادي
  • در اينعالم شدي از وي سرافراز
    کنون هيلاج گوي و سر برافراز
  • نشان داري کنون در بي نشاني
    بصورت ليک پنهان از معاني
  • در اينجا صورت و معني برانداز
    حقيقت دنبي و عقبي برانداز
  • در اينجا خود پديد آور که آني
    که هم ذاتي و هم جسمي و جاني
  • در اينجا بود خود اظهار گردان
    برافکن بود خود را يار گردان
  • چنان گو سر کل در آخر ايدوست
    که کلي يک نمايد مغز با پوست
  • چنان گو سر کل در آخر کار
    که مي هيچي نباشد جز که ديدار
  • چنان گو سر کل اندر شريعت
    که بيني در شريعت ديد ديدت
  • دل و جانت حقيقت در يکي اند
    ز نور شرع جانان بيشکي اند
  • بنور شرع هر دو راه ديدند
    در آخر هر دو روي شاه ديدند
  • تو اکنون واصل هر دو جهاني
    بهر دم در جهان گوئي معاني
  • ترا اين در گشاد اينجايگه يار
    ترا بخشيده است اين پايگه يار
  • ندارد هيچکس امروز دلدار
    چنان در بر بکام دل که عطار
  • دل عطار امروز اوفتاده است
    چو خورشيدي که در روز افتادست
  • ترا اين جوهر دل کن نظر باز
    که کل در دل ويست و جان خبر باز
  • دگر با دل يقين دادست اينجا
    در دل و جان چو بگشادست اينجا
  • از آن اين گنج دل پرگوهر آمد
    که از صورت بيکره بر در آمد
  • دلم چون ترک بود خويش کرد است
    از آن ذرات را در پيش کرد است
  • کنون فردست جان در دل بمانده
    بروي جان جان حيران بمانده
  • تعالي الله که بيمثل و صفاتند
    حقيقت هر دو در ديدار ذاتند
  • تعالي الله که هر دو در يکي اند
    ابا عطار جانان بيشکي اند
  • تعالي الله از اين جوهر پاک
    که اندر آب و ريح و نار در خاک
  • که را زهره است تا جوهر ستاند
    در اين درياي او غرقه نماند
  • در اين بحرم يکي جوهر پديدست
    درونم بيشک از بيرون پديدست
  • کنون هم وصل هر دو آشکارست
    حقيقت هر دو در ديدار يارست
  • کسي ديدست جان مانند اول
    بشد دل نيز در آخر معطل
  • همه ذرات با ايشان يکي اند
    کنون در وصل جانان بيشکي اند
  • چو جان اصلست از جانان خبردار
    چو من پيوسته در جانان پديدار
  • بجز جانان مبين در هيچ رويت
    که او اينجاست اندر گفتگويت
  • فنا کن خرقه خود در بر دوست
    برون آور حقيقت مغز از پوست
  • در اين سر فنا عطار افتاد
    يقين گفتار من با يار افتاد
  • سخن در بيخودي ميگويم اکنون
    ز جانان وصل کل ميجويم اکنون
  • سخن در وصل کل هيلاج افتاد
    از آن گفتار با حلاج افتاد
  • سخن در وصل کل اينجا نمايم
    ز ذات کل بيان پيدا نمايم
  • در اينجا وصل جانان دست دادست
    غنيمت دان که جانان دست دادست
  • خبر امروز بايد بودنت يار
    که خواهي گشت در وي ناپديدار
  • که باشد تا وصال اينجا بيابي
    ورا در نقد حال اينجا بيابي
  • خبر دارم ز نقد حال امروز
    که دارم در دورن يار دل افروز
  • خبر در وصل آنکس باز يابد
    که اينجا اصل جانان باز يابد
  • اگر امروز يابي آن خبر باز
    همه اسرار يابي در نظر باز
  • فروغ روي آن مه گر بيابي
    چو من در جزو دنيا کل شتابي
  • ترا چندين معاني بهر اين است
    که يکي در يکي عين اليقين است
  • اگر امروز باشي در خبر تو
    يقين فردا توئي صاحب نظر تو
  • همه کورند اندر آشنائي
    همه يک اصل و مانده در جدائي
  • منم بر تخت معني کامران من
    حقيقت رفته در کون و مکان من
  • چو سلطانم کنون در هر دو عالم
    کنم اينجايگه حکم دمادم
  • منم سلطان معني اندر آفاق
    فتاده در نهاد و اصلان طاق
  • منم سلطان معني بيچه و چون
    نموده روي خود در هفت گردون
  • منم سلطان معني در يقينم
    که بيشک اولين و آخر آخرينم
  • دمي در اين کتاب از جان نظر کن
    دل و جان زين سخنها باخبر کن
  • چو بر خواني شوي در عشق واصل
    ترا مقصود کل آيد بحاصل
  • هر آنکو اين کتب را باز بيند
    بخواند در درون او راز بيند
  • چو نور يار در جانم عيانست
    از آن پرنورم اين شعر و بيان است
  • چو نور يارم اينجا هست ديدار
    همه در نور جانان ناپديدار
  • بمعني اندر اينجايم سخنگوي
    بمعني برده ام در هر سخن گوي
  • سخن از من بمانده يادگارم
    که در معني حقيقت بود يارم
  • چو من ديگر نيايد سوي دنيا
    که هستم در عيان ديدار مولا
  • نمودي وصل جانان در يقين تو
    ميان سالکان پيش بين تو
  • شناساي حقي در هر دو عالم
    کز او ميگوئي اينجاگه دمادم
  • توئي منصور ثاني در يکي تو
    دم او يافتستي بيشکي تو
  • توئي منصور اکنون راز گفته
    همه در جوهر حق باز گفته
  • چو جانانست در ما رخ نموده
    کنون اينجا رخ فرح نموده