نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
جوهر الذات عطار
همه با تو تو با کل
در
مياني
حقيقت جاني و هم جان جاني
تو بود خود يقين از بود ديدي
کنون
در
مرکز اصلي رسيدي
تو بود خويش دانستي يقين باز
که ايجاگه شدي
در
خود سرافراز
تو بود خويش دانستي و کس نه
يکي اندر يکي
در
پيش و پس نه
از اول تا باخر
در
نمودي
ز بهر ذات خويش اندر سجودي
از اول تا باخر
در
يکي باز
نمودي هر چه بودي بيشکي باز
دوئي برداشتي
در
نيستي دوست
يکي مي بينم ايندم مغز با پوست
منم واقف شده تو واقف من
حقيقت
در
بطوني واصف من
چگويم وصف تو خود وصف کردي
که بيشک
در
همه جائي و فردي
ندانم وصف تو کردن من از دل
که جاني و شده
در
جان تو حاصل
چنان حيران و مدهوشند و خاموش
از آن جامي که کردند
در
ازل نوش
ز شوقت
در
يکي خاکند و خونند
حقيقت هم درون وهم برونند
تو ياري هيچ ديگر نيست دانم
که بودت
در
همه يکيست دانم
کمال ذات تو منصور دانست
وگر نه که
در
اينجاگه توانست
نه اول دار نه آخر تو از ديد
توئي اينجايگه
در
عين توحيد
تو جاناني و هم جانان پديدست
در
اينصورت ز تو گفت و شنيدست
تو جاناني و هم جانها نمودار
ز تست اينجايگه
در
غرق اسرار
يکي مي بينمت اندر همه باز
فکندستي
در
اينجا دمدمه باز
که اينجا گه منم عطار جانان
منم
در
جملگي پيدا و پنهان
يکي ذاتم نموده رخ
در
آفاق
شدم امروز اندر جزو و کل طاق
طمع بگسل
در
اينجا هر چه بيني
همه من بين اگر صاحب يقيني
چو جانان با من است اينجا نمودار
از اويم اينزمان
در
خود گرفتار
چو جانان با من است و آشنائيم
در
آخر بيشکي عين خدائيم
چنانم ره نموده سوي منزل
رسيدم تا شدم
در
عشق واصل
چنانم واصل و حيران دلدار
که جز او مي نبينم من
در
اسرار
منم جانان و ديده روي خود من
رسيده اينزمان
در
کوي خود من
دوئي را بار ديگر پيش ما
در
بان سر حقيقت هان تو مگذر
ز ديد خويشتن اينجا فنا شو
پس آنگه
در
همه بود خدا شو
چو تو مردي از اينصورت تو اوئي
که
در
جمله زبانها گفتگوئي
بنقد امروز چون دانستي اين اصل
يکي مي بين و خوش ميباش
در
وصل
بنقد امروز مي بين روي معشوق
وصال يار
در
هر کوي معشوق
بنقد امروز
در
نقدي مينديش
حجاب اکنون بکل بردار از پيش
کنون از وصل برخور سوي دنيا
که جانان يافتي
در
کوي دنيا
کنون از وصل بر خور همچو منصور
که
در
ذاتي و از ذاتي علي نور
نمودي آنچه هرگز کس نگفتست
بسفتي
در
که هرگز کس نسفتست
در
معني تو بگشادي يقين باز
نمودي با همه انجام و آغاز
در
معني گشادستي يقين است
که پيدا اولين و آخرين است
در
معني کنون چون بر گشادي
بر مردان عالم داد دادي
در
اينعالم شدي از وي سرافراز
کنون هيلاج گوي و سر برافراز
نشان داري کنون
در
بي نشاني
بصورت ليک پنهان از معاني
در
اينجا صورت و معني برانداز
حقيقت دنبي و عقبي برانداز
در
اينجا خود پديد آور که آني
که هم ذاتي و هم جسمي و جاني
در
اينجا بود خود اظهار گردان
برافکن بود خود را يار گردان
چنان گو سر کل
در
آخر ايدوست
که کلي يک نمايد مغز با پوست
چنان گو سر کل
در
آخر کار
که مي هيچي نباشد جز که ديدار
چنان گو سر کل اندر شريعت
که بيني
در
شريعت ديد ديدت
دل و جانت حقيقت
در
يکي اند
ز نور شرع جانان بيشکي اند
بنور شرع هر دو راه ديدند
در
آخر هر دو روي شاه ديدند
تو اکنون واصل هر دو جهاني
بهر دم
در
جهان گوئي معاني
ترا اين
در
گشاد اينجايگه يار
ترا بخشيده است اين پايگه يار
ندارد هيچکس امروز دلدار
چنان
در
بر بکام دل که عطار
دل عطار امروز اوفتاده است
چو خورشيدي که
در
روز افتادست
ترا اين جوهر دل کن نظر باز
که کل
در
دل ويست و جان خبر باز
دگر با دل يقين دادست اينجا
در
دل و جان چو بگشادست اينجا
از آن اين گنج دل پرگوهر آمد
که از صورت بيکره بر
در
آمد
دلم چون ترک بود خويش کرد است
از آن ذرات را
در
پيش کرد است
کنون فردست جان
در
دل بمانده
بروي جان جان حيران بمانده
تعالي الله که بيمثل و صفاتند
حقيقت هر دو
در
ديدار ذاتند
تعالي الله که هر دو
در
يکي اند
ابا عطار جانان بيشکي اند
تعالي الله از اين جوهر پاک
که اندر آب و ريح و نار
در
خاک
که را زهره است تا جوهر ستاند
در
اين درياي او غرقه نماند
در
اين بحرم يکي جوهر پديدست
درونم بيشک از بيرون پديدست
کنون هم وصل هر دو آشکارست
حقيقت هر دو
در
ديدار يارست
کسي ديدست جان مانند اول
بشد دل نيز
در
آخر معطل
همه ذرات با ايشان يکي اند
کنون
در
وصل جانان بيشکي اند
چو جان اصلست از جانان خبردار
چو من پيوسته
در
جانان پديدار
بجز جانان مبين
در
هيچ رويت
که او اينجاست اندر گفتگويت
فنا کن خرقه خود
در
بر دوست
برون آور حقيقت مغز از پوست
در
اين سر فنا عطار افتاد
يقين گفتار من با يار افتاد
سخن
در
بيخودي ميگويم اکنون
ز جانان وصل کل ميجويم اکنون
سخن
در
وصل کل هيلاج افتاد
از آن گفتار با حلاج افتاد
سخن
در
وصل کل اينجا نمايم
ز ذات کل بيان پيدا نمايم
در
اينجا وصل جانان دست دادست
غنيمت دان که جانان دست دادست
خبر امروز بايد بودنت يار
که خواهي گشت
در
وي ناپديدار
که باشد تا وصال اينجا بيابي
ورا
در
نقد حال اينجا بيابي
خبر دارم ز نقد حال امروز
که دارم
در
دورن يار دل افروز
خبر
در
وصل آنکس باز يابد
که اينجا اصل جانان باز يابد
اگر امروز يابي آن خبر باز
همه اسرار يابي
در
نظر باز
فروغ روي آن مه گر بيابي
چو من
در
جزو دنيا کل شتابي
ترا چندين معاني بهر اين است
که يکي
در
يکي عين اليقين است
اگر امروز باشي
در
خبر تو
يقين فردا توئي صاحب نظر تو
همه کورند اندر آشنائي
همه يک اصل و مانده
در
جدائي
منم بر تخت معني کامران من
حقيقت رفته
در
کون و مکان من
چو سلطانم کنون
در
هر دو عالم
کنم اينجايگه حکم دمادم
منم سلطان معني اندر آفاق
فتاده
در
نهاد و اصلان طاق
منم سلطان معني بيچه و چون
نموده روي خود
در
هفت گردون
منم سلطان معني
در
يقينم
که بيشک اولين و آخر آخرينم
دمي
در
اين کتاب از جان نظر کن
دل و جان زين سخنها باخبر کن
چو بر خواني شوي
در
عشق واصل
ترا مقصود کل آيد بحاصل
هر آنکو اين کتب را باز بيند
بخواند
در
درون او راز بيند
چو نور يار
در
جانم عيانست
از آن پرنورم اين شعر و بيان است
چو نور يارم اينجا هست ديدار
همه
در
نور جانان ناپديدار
بمعني اندر اينجايم سخنگوي
بمعني برده ام
در
هر سخن گوي
سخن از من بمانده يادگارم
که
در
معني حقيقت بود يارم
چو من ديگر نيايد سوي دنيا
که هستم
در
عيان ديدار مولا
نمودي وصل جانان
در
يقين تو
ميان سالکان پيش بين تو
شناساي حقي
در
هر دو عالم
کز او ميگوئي اينجاگه دمادم
توئي منصور ثاني
در
يکي تو
دم او يافتستي بيشکي تو
توئي منصور اکنون راز گفته
همه
در
جوهر حق باز گفته
چو جانانست
در
ما رخ نموده
کنون اينجا رخ فرح نموده
صفحه قبل
1
...
1044
1045
1046
1047
1048
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن