نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
اسرار نامه عطار
کمال قدسيان
در
قربت عشق
کمال عشق هم
در
رتبت عشق
سر زنجير
در
دست خداوند
تعجب کن ببين کين چند
در
چند
گشادند آن دم از درجي يکي
در
که تا
در
رکوه کردند اندکي زر
نخستين جسم خود
در
اسم
در
باز
پس آنگه جان زبعد اسم درباز
چنان
در
اسم او کن جسم پنهان
که مي گردد الف
در
بسم پنهان
هر آنگاهي که
در
تو من نماند
دوي
در
راه جان و تن نماند
ولي تا
در
زمان و
در
مکاني
نياري ديد هرگز تن به جاني
چو
در
چشم آيدت چون ماه نوري
چرا نايد
در
آن هر ذره حوري
کسي کاينجا بود
در
کين و
در
زور
کنندش حشر اندر صورت مور
چو ما
در
اصل کل علت نگوييم
بلي
در
فرع هم علت نجوييم
چو لختي بر زند
در
کوي معشوق
بسوزد
در
فروغ روي معشوق
يکي را خواه تا
در
ره نماني
فلک رو باش تا
در
چه نماني
به ياران گفت اين سر
در
چنين راه
سر مرديست از مردان
در
گاه
که هر کو
در
نبازد هر دو عالم
نگردد
در
حريم وصل محرم
کساني
در
چنين ره باز ماندند
که از درياي دل
در
مي فشاندند
دري
در
قعر درياي دل تست
که آن
در
از دو عالم حاصل تست
بزد
در
تا
در
زندان گشادند
يکي را داغ بر ران مي نهادند
برو دل گرم کن
در
سوز عقبي
که تا
در
سايه ماني روز عقبي
ازين کافر که ما را
در
نهادست
مسلمان
در
جهان کمتر فتادست
برو گر مرد اين راهي زماني
بجوي از درج
در
در
دل نشاني
دلت
در
تنگناي تنبلي ماند
تنت
در
چار ميخ کاهلي ماند
برآي از آب اي زشت سيه تاب
که
در
آتش همي پايي نه
در
آب
چو جان پاک
در
يک دم بدادي
قدم حالي
در
آن عالم نهادي
همه
در
دل شود چون ذره گم
بلي
در
بحر گردد قطره گم
چو
در
دنيا بمردن اوفتادي
يقين مي دان که
در
عقبي بزادي
به دنيا
در
به مرگ افتادن تست
به عقبي
در
بمردن، زادن تست
فغان زين صوفي
در
حلم مانده
ولي
در
حلم خود بي علم مانده
چو دروان را ز
در
بيرون نهادست
هر آن کس را که بايد
در
گشادست
چو دريا
در
تغير باش دايم
چو مردان
در
تفکر باش دايم
فشاندم
در
معني بر تو بسيار
ولي کي کور بيند
در
شهوار
چو ديد آن عجب
در
خود مرد برخاست
مناري کرد
در
مکه چپ و راست
زخود
در
سر مکن گر هوشياري
که تو سر مست
در
سر کرده داري
چو خفتي قطره افتادت بقلزم
شدي
در
بي خودي يا
در
خودي گم
که من ببريده ام
در
گاه و بيگاه
سه باره سي هزاران سال
در
راه
شود چون پنبه موي سياهت
نه سر ماند نه پنبه
در
در
کلاهت
چو خلقانش ببيند از
در
و بام
در
اندازندش از بالا سرانجام
وليکن صبر هست اي خفته
در
راه
که تا
در
راهت اندازند ناگاه
در
آن ساعت که آن چشم آيدت پيش
دو عالم
در
تو گم گردد تو درخويش
ولي تا باز را
در
سر کلاه است
کجا
در
خورد دست پادشاه است
گهي مه
در
دق و گاهي
در
آماس
گهي گشته سپر گاهي شده داس
گهي
در
خوشه چون از سيم داسي
گهي
در
گاو چون زرين خراس
خموشانند سر
در
ره نهاده
زفان ببريده و
در
ره فتاده
در
آن گردش نه مستند و نه هشيار
نه
در
خوابند زان حالت نه بيدار
برين نطعي که
در
چشم است خردت
نمي داني که تا
در
چيست بردت
اگر خواهيم
در
يک طرف العين
پديد آريم
در
هر ذره کونين
گهي باکوف
در
ويرانه بوديم
گهي با صوف
در
کاشانه بوديم
گهي
در
خاره دل پر خار کرديم
گهي
در
دشت جان ايثار کرديم
در
هر پير زن مي زد پيمبر
که اي زن
در
دعا با يادم آور
شوي صد بار
در
ديار نگوسار
نيابي
در
و ريگ آري بخروار
يکي
در
سور ديگر
در
مصيبت
زفان و دل پر از تزوير و غيبت
تو گر مرد رهي
در
ره فرو شو
قدم
در
نه فداي راه او شو
نکو باريست
در
دنيا و برگي
که
در
خوردست سرباريش مرگي
بزادن جمله
در
شوريم و آشوب
بمردن جمله
در
زير لگد کوب
بماندي
در
کبودي و سياهي
بمردي
در
ميان آخر چه خواهي
چو شب انگشت ريزندش ببر
در
بهر روزي ببايندش ز سر
در
درين نه طشت خوان
در
گفت و گويي
بماندي همچو منجي
در
سبويي
جهانرا چون رباطي با دو
در
دان
کزين
در
چون درايي بگذري زان
همي
در
هيچ صحرا منزلي نيست
که
در
خاک رهش پر خون دلي نيست
درين ديگ بلا پختي بصد درد
که هستم چون نمک
در
ديگ
در
خورد
ميان
در
بند کين
در
بر گشادست
مکن سستي که سختت اوفتادست
همه ژنده بسوخت او
در
ميان هم
کرا
در
هر دو عالم بود از آن غم
مکن
در
راه دين يک ذره سستي
که نستانند
در
دين جز درستي
سرايي داشت و باغي هر دو
در
باخت
نماندش هيچ با افلاس
در
ساخت
الا يا
در
مقامر خانه خاک
همه چيزي چنين
در
باخته پاک
بکف
در
آتشين داري نواله
که
در
پيري بکف داري پياله
کنون چون زندگاني رخت
در
بست
به سوي خاک رفتم باد
در
دست
مرا
در
شست افتادست هفتاد
چنين صيدي کرا
در
شست افتاد
اجل دانم که تنگم
در
رسيد ست
که دور دوري
در
کشيدست
همه ريگيست اگر
در
هم زند دست
شود کوهي و
در
زيرت کند پست
که چندان اين مگس
در
من گزيدند
که گويي
در
جهان جز من نديدند
شهش گفتا که اين کار آن من نيست
مگس
در
حکم و
در
فرمان من نيست
شبي خفت آن گدايي
در
تنوري
شهي را ديد مي شد
در
سموري
براهي بود چاهي بس خجسته
رسن را
در
دو سر
در
دلو بسته
چو ديد آن دلو شد
در
دلو تن زد
بدستان دست محکم
در
رسن زد
سگيست اين نفس
در
گلخن بمانده
زبهر استخوان
در
تن بمانده
چو از گشتن نماند
در
تنش زور
نهد خود را بدست خويش
در
گور
فرو افکند سر
در
محنت خويش
نشسته تشنه و درياش
در
پيش
در
آن ساعت نه بتوانيد ناليد
نه رخ
در
پيش او رد خاک ماليد
هر آن خلعت کزان
در
گاه پوشند
چوآيد صبح
در
آنگاه پوشند
چو شب از صبح گردد حلقه
در
گوش
درآيد ذرهاي خاک
در
جوش
در
آن دم گر شود آهي ميسر
ز دنيا و آنچ
در
دنياست خوشتر
عزيزا عمر شد
در
ياب آخر
شبان روزي مشو
در
خواب آخر
گشاده پيش او دست نيازي
گهي
در
گريه گه
در
نمازي
ميان خلد و دوزخ
در
زمانه
چگونه خوابم آيد
در
ميانه
بمانده
در
عجب حالي مشوش
زدست دل دلي
در
دست آتش
چگونه پر زند
در
خون و
در
گل
ميان راه مرغ نيم بسمل
چو شه
در
روي آن دل داده نگريست
سر او
در
کنار آورد و بگريست
الهي نامه عطار
زهي وحدت که موئي
در
نگنجد
در
آن وحدت جهان موئي نسنجد
جهان را چو رباطي با دو دردان
که چون زين
در
در
آئي بگذري زان
تو شاهي هم
در
آخر هم
در
اول
ولي بيننده را چشمست احول
اگر خصميش
در
هفتم زمين است
سپهر هفتمينش
در
کمين است
ز بس هيبت که بودي
در
حضورش
خلاف افتاد از اين
در
جمع نورش
زمين چون سفره اي
در
هم کشيده
نهادندش همه
در
پيش ديده
در
آن ساعت که غرق معرفت بود
در
او از تيرگوئي دو صفت بود
بجلادي تو با تيغ
در
دست
کمر
در
بسته عزرائيل پيوست
نفس هرگز
در
افزوني نمي زد
که دم جز
در
«اقيلوني » نمي زد
چو
در
دربست جاويدان ستم را
گشاد از عدل خود صد
در
عجم را
تويي اين هر دو گر
در
راه افتي
ز کوري عاقبت
در
چاه افتي
چو
در
قرآن امام خاص و عامست
چرا
در
حکم خويشان ناتمامست
چو نه
در
آسمان نه
در
زميني
کجائي نزد رب العالميني
صفحه قبل
1
...
102
103
104
105
106
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن