نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
منطق الطير عطار
هر دو عالم
در
لباس تعزيت
اشک مي بارند و تو
در
معصيت
هست بادي
در
علم،
در
کوس بانگ
باد بانگي کمتر ارزد نيم دانگ
مانده ام
در
تنگناي اين جهان
تنگ تنگ است اين جهانم
در
زمان
چون دلم
در
پس بود
در
خون خويش
راه چون گيرم من سرگشته پيش
واديي
در
پيش مي بايد گرفت
صد بلا
در
بيش مي بايد گرفت
گر ندارم من
در
اين اندوه کس
هم دمم
در
عشق او اندوه بس
عشق او
در
خاک و
در
خونم فکند
زلف او از پرده بيرونم فکند
هرک شد
در
عشق صورت مبتلا
هم از آن صورت فتد
در
صد بلا
شاه مي شد،
در
قفاش آن سگ دوان
در
ره سگ بود لختي استخوان
آفتاب تيغ زن
در
گشت او
اين همه سر مي برد
در
طشت او
در
ميان هيزم آيد بي قرار
در
دهد صد نوحه خود را زار زار
سالها
در
ناله و
در
درد بود
بي ولد، بي جفت، فردي فرد بود
وانک
در
چرخ فلک خون ريز بود
گشت
در
خاک لحد ناچيز زود
چون کفن سازيم، تن پاکت کنيم
در
کدامين جاي
در
خاکت کنيم
آنچ
در
صورت ترا رنجي نمود
در
صفت بيننده را گنجي نمود
کار فرمان راست
در
فرمان گريز
بنده تو،
در
تصرف برمخيز
زر و گوهر
در
زمين مي ريختند
مشک و عنبر
در
هوا مي بيختند
هر کسي
در
شيوه و
در
شان خويش
عرضه مي کردند بر تو آن خويش
آن همه
در
ناز خود گم بوده اند
در
غرور خود فرو آسوده اند
گفت شب
در
خواب ديدم ناگهي
بايزيد و ترمدي را
در
رهي
هرچ
در
دست آيدم گم گرددم
زانک
در
دست آن چو کژدم گرددم
پاک بازي مي کنم
در
کوي او
بوک
در
پاکي ببينم روي او
هرک او
در
باخت هر چش بود پاک
رفت
در
پاکي فروآسود پاک
هرکرا او
در
کشد
در
کار خويش
دم نيارد زد دمي بي يار خويش
شورشي
در
عقل بيهوشم فتاد
آتشي
در
جان پر جوشم فتاد
سايه
در
گردانمش
در
کوي خويش
پس برآرم آفتاب روي خويش
در
ميان جمع آمد
در
خروش
گفت اي دلال کنعاني فروش
وانک او بي پر بود،
در
صد بلا
در
ميان حقه ماند مبتلا
در
کسي چون جمع آمد اين صفت
رتبت او چون بود
در
معرفت
خود فتوت نيست
در
هر دو جهان
برتر از انصاف دادن
در
نهان
بعد از آن
در
خيمه تنها نشست
دل ازو برخاست ،
در
سودا نشست
دست زد بر طاس از سر باز
در
گفت برگويد بدين آواز
در
اي چو موري لنگ
در
کار آمده
در
بن طاسي گرفتارآمده
کي تواند داشت رندي
در
سپاه
زهره گستاخيي
در
پيش شاه
لاف عشق او مزن
در
هر نفس
کو نگنجد
در
جوال هيچ کس
ديده کس را که برخيزد ز گنج
مي دود
در
کوه و
در
صحرا به رنج
بي شکي فردا خوشي
در
عز و ناز
درروم
در
دشت محشر سرفراز
گر تو روزي
در
فناي تن شوي
گر همه شب
در
شبي روشن شوي
تا به کلي گم شود
در
بحر جود
پس نماند هيچ رشدش
در
وجود
در
بر شيخي سگي مي شد پليد
شيخ از آن سگ هيچ دامن
در
نچيد
عابدي بودست
در
وقت کليم
در
عبادت بود روز و شب مقيم
چون ترا
در
عشق نقصان شد پديد
عيب
در
چشمم چنين زان شد پديد
آسمان را
در
همه بگشاده اند
در
بهشتم مسندي بنهاده اند
هرچ آن جز ما بود
در
هم فکن
چون فکندي بر همش
در
هم شکن
چون
در
اول بسته اي ميثاق تو
چون تواني شد
در
آخر عاق تو
مرد بايد کز طلب
در
انتظار
هر زماني جان کند
در
ره نثار
گفت ليلي را کجا يابي ز خاک
کي بود
در
خاک شارع
در
پاک
تا طلب
در
اندرون نايد پديد
مشک
در
نافه ز خون نايد پديد
تا به ريشم
در
وجود خود نسوخت
در
مفرح کي تواند دل فروخت
در
عجم افتاد خلقي از عرب
ماند از رسم عجم او
در
عجب
شب مخسب و روز
در
هم مي مخور
اين طلب
در
تو پديد آيد مگر
پاسباني کن بسي
در
کوي دل
زانک دزدانند
در
پهلوي دل
گر ز ماهي
در
عدم شد تا به ماه
پاي مور لنگ شد
در
قعر چاه
با سگي
در
دست
در
بازار شد
قرب سالي از پي اين کار شد
گر بگويم بيش ازين
در
ره بسي
جمله
در
خوابيد، کو رهبر کسي
گر من افتادم
در
آن آب روان
از چه افکندي تو خود را
در
ميان
ني کنم خدمت نه
در
سر آيمش
کيستم تا
در
برابر آيمش
سايه اي کو گم شود
در
آفتاب
زو کي آيد خدمتي
در
هيچ باب
هست ايازت سايه اي
در
کوي تو
گم شده
در
آفتاب روي تو
خسروي کافاق
در
فرمانش بود
دختري چون ماه
در
ايوانش بود
در
بسيط عالمش همتا نبود
مثل او
در
حسن سر غوغا نبود
صد هزاران خلق
در
بازار و کوي
خيره ماندندي
در
آن خورشيد روي
داروي بي هوشيش
در
مي فکند
لاجرم بي خويشيش
در
وي فکند
بود آن شب مي ميان جمع
در
همچو خورشيدي به نور شمع
در
در
ميان آن همه خوشي و کام
گم شده
در
چهره دختر غلام
دخترش
در
حال جام مي بداد
نقل مي را بوسه اي
در
پي بداد
چشم او
در
چهره جانان بماند
در
رخ دختر همي حيران بماند
هر که او
در
وادي حيرت فتاد
هر نفس
در
بي عدد حسرت فتاد
گر پليدي گم شود
در
بحر کل
در
صفات خود فروماند بذل
هرک چون مويي شود
در
کوي او
بي شک او مويي شود
در
موي او
شد يکي ديگر گذشت از نور
در
خويش را بر شمع زد از دور
در
گر بود مويي اضافت
در
ميان
هست صد عالم مسافت
در
ميان
سالها رفتند
در
شيب و فراز
صرف شد
در
راهشان عمري دراز
باز بعضي
در
بيابان خشک لب
تشنه
در
گرما بمردند از تعب
محو ما گرديد
در
صد عز و ناز
تا به ما
در
خويش را يابيد باز
تا تو هستي
در
وجود و
در
عدم
کي تواني زد درين منزل قدم
تا نيابي
در
فنا کم کاستي
در
بقا هرگز نبيني راستي
در
نشيني با گدايي
در
نهان
از تو پردازم همين ساعت مکان
در
ربودند آن پسر را زار و خوار
تا
در
آويزند سر مستش ز دار
جامه نيلي کرد و
در
برخود ببست
در
ميان خون و خاکستر نشست
عاقبت پيک عنايت
در
رسيد
شکر ما بعد شکايت
در
رسيد
شاه
در
خاک و پسر
در
خون فتاد
کس چه داند کين عجايب چون فتاد
هرچ گويم بعد ازين ناگفتنيست
در
چو
در
قعرست هم ناسفتنيست
هرک نام آن برد
در
راه عشق
نيست
در
ديوان دين آگاه عشق
تو فنا شو تا همه مرغان راه
ره دهندت
در
بقا
در
پيشگاه
مانده ام
در
چاه زندان پاي بست
در
چنين چاهم که گيرد جز تو دست
چون نظام الملک
در
نزع اوفتاد
گفت الهي مي روم
در
دست باد
تذکرة الاوليا عطار
... گفت: «شکر کردن
در
موضع استغفار گناه بود و استغفار
در
موضع شکر ...
اسرار نامه عطار
فروشد عقل ها
در
قطره آب
همه
در
قطره اي گشتند غرقاب
دو عالم جمله
در
گفتار ماندند
همه
در
پرده پندار ماندند
بسان حلقه سر مي زن برين
در
که کم نايد برين
در
از چنين سر
تو
در
انگشت خود تسبيح گردان
که تسبيح است
در
انگشت مردان
بمانده بي تو اسماعيل
در
سوک
که تا
در
راه تو قربان شود بوک
چو رب العزه
در
اسرار آمد
پيمبر نيز
در
گفتار آمد
در
اوسط نايب خاص نخستين
پيمبر را نيابت کرده
در
دين
تو گنجي ليک
در
بند طلسمي
تو جاني
در
زندان جسمي
به پرواز معاني باز کن پر
سراي هفت
در
را باز کن
در
نخستين
در
جهان قدس بخرام
وزان پس
در
جهان انس نه گام
زمين و آسمان را
در
گشادند
در
ايثار جانها بر گشادند
کمال هر يک اقطاعيست
در
خور
کزان اقطاع ننهد پاي بر
در
صفحه قبل
1
...
101
102
103
104
105
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن