نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان عطار
مذبذبي شده اندر ميان خلق مدام
نه
در
عبادت خود ثابت و نه
در
عصيان
هرگاه که
در
ماتم و
در
نوحه گرايد
ماتم زده بايد که بود نوحه گر من
دردا و دريغا که ز آهنگ فروماند
در
پرده شد آواز خوش پرده
در
من
اين آن قلندر است که
در
من يزيد او
تسبيح
در
حمايت زنار آمده
سلطان عالي حضرتي برتر ز نور و ظلمتي
در
پرده هاي عزتي
در
لامکان سبحانه
وصفت که جان افزايدم گرچه زبان بگشايدم
نه
در
عبارت آيدم نه
در
بيان سبحانه
عدو گر بنگرد
در
تو به انکار
نماند مردمش
در
ديده محکم
منطق الطير عطار
آسمان را
در
زبردستي بداشت
خاک را
در
غايت پستي بداشت
باز
در
يعقوب سرگردان نگر
چشم کرده
در
سر کار پسر
باز ايوب ستمکش را نگر
مانده
در
کرمان و گرگان پيش
در
باز يحيي را نگر
در
پيش جمع
زار سر بريده
در
طشتي چو شمع
اي خرد
در
راه تو طفلي بشير
گم شده
در
جست و جويت عقل پير
در
چنان ذاتي من آنگه کي رسم
از زعم من
در
منزه کي رسم
هرکه
در
کوي تو دولت يار شد
در
تو گم گشت وز خود بي زار شد
جان نهان
در
جسم و تو
در
جان نهان
اي نهان اندر نهان اي جان جان
خاک
در
کوي تو بر
در
مانده
خاکساري خاک بر سرمانده
عجز از آن همشيره شد با معرفت
کو نه
در
شرح آيد و نه
در
صفت
عقل
در
سوداي او حيران بماند
جان ز عجز انگشت
در
دندان بماند
آن مگو چون
در
اشارت نايدت
دم مزن چون
در
عبارت نايدت
هرچ آورد از عدم حق
در
وجود
جمله افتادند پيشش
در
سجود
نيم جزوم بي تو من،
در
من نگر
کل شوم گر تو کني
در
من نظر
خواجه اي کز هرچه گويم بيش بود
در
همه چيز از همه
در
پيش بود
کرده
در
شب سوي معراجش روان
سر کل با او نهاده
در
نهان
حق تعالاش از کمال احترام
برده
در
توريت و
در
انجيل نام
چون دلش بي خود شدي
در
بحر راز
جوش او ميلي برفتي
در
نماز
بي کسانرا کس تويي
در
هر نفس
من ندارم
در
دو عالم جز تو کس
از درت گر يک شفاعت
در
رسد
معصيت را مهر طاعت
در
رسد
مادري را طفل
در
آب اوفتاد
جان مادر
در
تب و تاب اوفتاد
آن يکي
در
صدق هم راز و زير
و آن دگر
در
عدل خورشيد منير
هم هدايت
در
جهان و هم هنر
امتش
در
عهد او شد بيشتر
در
همه آفاق هم دم مي نيافت
در
درون مي گشت و محرم مي نيافت
اي گرفتار تعصب مانده
دايما
در
بغض و
در
حب مانده
ميل
در
صديق اگر جايز بدي
در
اقيلوني کجا هرگز بدي
با
در
منه شهر را برخاستي
مي شدي
در
شهر وره مي خواستي
نيست آسان تا که جان
در
تن بود
عهده خلقي که
در
گردن بود
آنک
در
جانش چنين شوري بود
در
دلش کي کينه موري بود
گر شود
در
پاي خاري ناگهت
حب و بغض کس نماند
در
رهت
آنک او
در
دست خاري مبتلاست
زو تصرف
در
چنان قومي خطاست
آن نه من بودم که
در
سجده گهي
خار
در
چشمم شکست اندر رهي
خه خه اي کبک خرامان
در
خرام
خوش خوشي از کوه عرفان
در
خرام
تنگ دل زاني که
در
خون مانده اي
در
مضيق حبس ذوالنون مانده اي
هرک
در
وي باخت جان از خود برست
در
ره جانان ز نيک و بد برست
خنده گل گرچه
در
کارت کشد
روز و شب
در
ناله زارت کشد
در
سخن گفتن شکر ريز آمده
در
شکر خوردن پگه خيزآمده
من
در
اين زندان آهن مانده باز
ز آرزوي آب خضرم
در
گداز
من نه آن مردم که
در
سلطان رسم
بس بود اينم که
در
دروان رسم
من نيابم
در
جهان بي آب سود
زانک زاد و بود من
در
آن بود
کبک بس خرم خرامان
در
رسيد
سرکش و سرمست از کان
در
رسيد
چون بود
در
تيغ گوهر بر دوام
زان گهر
در
تيغ مي جويم مدام
چون ره سيمرغ راه مشکل است
پاي من
در
سنگ گوهر
در
گلست
مي زند او خود ز شوق دوست جوش
گاه
در
موج است و گاهي
در
خروش
عاجزي ام
در
خرابي زاده من
در
خرابي مي روم بي باده من
هرک
در
جمعيتي خواهد نشست
در
خرابي بايدش رفتن چو مست
در
خرابي جاي مي سازم به رنج
زانک باشد
در
خرابي جاي گنج
در
ميان آه تو دانم که بود
در
حقيقت توبه بشکستي چه سود
هست از آيينه دل
در
دل نگر
تا ببيني روي او
در
دل نگر
پادشاه خويش را
در
دل ببين
هوش را
در
ذره حاصل ببين
راز اگر مي پوشم از بيرونيان
در
درون با اوست جانم
در
ميان
هرکه را
در
عشق محکم شد قدم
در
گذشت از کفر و از اسلام هم
خلق را في الجمله
در
شادي و غم
مقتدايي بود
در
عالم علم
ور بماند
در
پس آن عقبه باز
در
عقوبت ره شود بر وي دارز
چاه سيمين
در
زنخدان داشت او
همچو عيسي
در
سخن آن داشت او
چون شب تاريک
در
شعر سياه
شد نهان چون کفر
در
زير گناه
جمله شب
در
خون دل چون مانده ام
پاي تا سر غرقه
در
خون مانده ام
عقل کو تا علم
در
پيش آورم
يا به حيلت عقل
در
بيش آورم
چون سخن
در
وي نيامد کارگر
تن زدند آخر بدان تيمار
در
گه ز تاب زلف
در
تابم مکن
گه ز چشم مست
در
خوابم مکن
دل ز دست ديده
در
ماتم بماند
ديده رويت ديد، دل
در
غم بماند
گرچه همچون سايه ام از اضطراب
در
جهم
در
روزنت چون آفتاب
حلقه
در
گوش توم اي سيم تن
حلقه اي از زلف
در
حلقم فکن
دوستر دارم من اي عالي سرشت
با تو
در
دوزخ که بي تو
در
بهشت
در
درون هر کسي هست اين خطر
سر برون آرد چو آيد
در
سفر
بود ياري
در
ميان جمع، چست
پيش شيخ آمد که اي
در
کار سست
معتکف
در
کعبه بنشينيم ما
دامن از هستيت
در
چينيم ما
زلف او چون حلقه
در
حلقش فکند
در
زفان جمله خلقش فکند
شيخ را
در
کعبه ياري چست بود
در
ارادت دست از کل شست بود
جز
در
حق نيستي جاي شما
در
حضورستي سرا پاي شما
در
تظلم داشتن
در
پيش حق
هر يکي بردي از آن ديگر سبق
سبزپوشان
در
فراز و
در
فرود
جمله پوشيدند از آن ماتم کبود
هم چو گل
در
خون چشم آغشته بود
وز خجالت
در
عرق گم گشته بود
او چو آمد
در
ره تو بي مجاز
در
حقيقت تو ره او گير باز
آتشي
در
جان سرمستش فتاد
دست
در
دل زد،دل از دستش فتاد
شيخ چنداني که
در
صحرا بگشت
کس نمي جنبيد
در
صحرا و دشت
عزت اين
در
چنين کرد اقتضا
کز
در
ما دور باشد هر گدا
در
نهان
در
زيرچشم آن پير راه
کرد درمن طرفة العيني نگاه
هرک او
در
دولتي پيوسته شد
خار
در
دستش همه گل دسته شد
ديد زير چتر روي آشنا
در
عنايت اوفتاد و
در
عنا
در
چنين راهي که مردان بي ريا
چادري
در
سرکشيدند از حيا
در
غرور اين هوس گر جان دهم
به که دل
در
خانه و دکان نهم
گر گنه کردي،
در
توبه ست باز
توبه کن کين
در
نخواهد شد فراز
در
زمين گرديد و
در
دريا بگشت
بار ديگر گرد عالم دربگشت
صوفيي مي رفت
در
بغداد زود
در
ميان راه آوازي شنود
در
شب آن زاهد مگر ديدش به خواب
در
بهشت و روي همچون آفتاب
من چو ايشانم، ولي
در
راه دين
نه زني
در
دين نه مردي چند ازين
جامه تسليم
در
بر کرده ايد
اين خصومت از چه
در
سر کرده ايد
در
عجايب مانده ام زين بي وفا
تا چرا مي اوفتد
در
آشنا
گه به دوزخ
در
سعير شهوتست
گاه
در
وي زمهرير نخوتست
تا چو عمري گور کندي
در
مغاک
چه عجايب ديده اي
در
زير خاک
ما همه
در
حکم نفس کافريم
در
درون خويش کافر پروريم
هرک اين سگ را به مردي کرد بند
در
دو عالم شيرآرد
در
کمند
صفحه قبل
1
...
100
101
102
103
104
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن