تمامي اشيا از يک نور واحدند - قسمت ششم

از آن درمانده در ديد حسابي
ز پير دير چشم خويشتن باز
ببردت تا نمايد رازها باز
کسي از پير اينجا نيست آگاه
بجز آنکو بود مر سالک راه
حقيقت سالک اينجا پير بيند
درون را پير با تدبير بيند
حقيقت سالک اينجا ديد سيرش
بپرسيد او ز پير بي نظيرش
مصيبت نامه اينجا پير بر گفت
در اسرارهايم پير کل سفت
جهان پير است اگر دانسته باز
که گرديد است در انجام و آغاز
حقيقت سالک از وي با خبر شد
گهي در شيب و گاهي بر زبر شد
همي پرسيد راز جمله اشيا
که بود کل کند در خويش پيدا
مکان کون ميگرديد سالک
از آن شد زبده کل ممالک
همي پرسيد از هر چيز او راز
همي آمد بنزد پير خود باز
بيان ميکرد با پير طريقت
که تا مر باز بيند او حقيقت
چنان پيرش يقين ميگفت تحقيق
که تا يابد در اينجا باز توفيق
گهي سالک بر خورشيد بودي
ابا او گفتي و از وي شنودي
گهي در پيش ماه و گاه بر عرش
گهي لوح و قلم هم گاه او فرش
گهي با جبرئيل و گه اسرافيل
ز ميکائيل و گاهي هم عزرائيل
گهي موسي گهي با آتش و آب
گهي با خاک و باد اندر تک و تاب
گهي با وحش و طير اينجا عيان شد
ابا ايشان در اين شرح و بيان شد
گهي با آتش و گه کوه و دريا
گهي بر آسمان گه بر ثريا
گهي با آدمي و گاه ابليس
گهي در جستن حق کرد تلبيس
گهي از آدم و مرگاه از نوح
که تا او را فزايد قوت روح
گهي با آسمانها گه ملايک
بيان پرسيد اينجا گاه يک يک
گهي از موسي و گه مر براهيم
همي پرسيد سالک گشته تسليم
گهي عيسي از او پرسيد هم راز
حقيقت ز انبيا ميديد او راز
گهي در شيث پيش پير بودي
ابا او گفتي و از وي شنودي
همه راهش سوي احمد نمودند
درش در سوي کل آخر گشودند
باخر پيش احمد يافت تحقيق
مر او را داد اينجا گاه توفيق
ز احمد راه خود و اسرار خود يافت
باخر جسم و جان اندر احد يافت
محمد (ص) راز او بنمود اينجا
درش در ديد کل بگشود اينجا
رهش بنمود اول سوي صورت
که در صورت بود معني ضرورت
ز حسنش بگذرانيد و خيال او
ز عقل و قلبت و آنگه وصال او
عيان در جان خود ديد از حقيقت
گذر کرد آخر کار از طبيعت
چو اندر منزل جان او قدم زد
وجود عقل در سوي عدم زد
درون جان در اسرار کماهي
عيان جان يافت اسرار الهي
ز جان پرسيد و با جان او سخن گفت
مر او راز جان و سر کهن گفت
بدو جان گفت راز خويش اينجا
حقيقت چو نظر بگماشت اينجا
حقيقت سالک اينجا جان عيان ديد
درون جان خود او جان جان ديد
حقيقت جان جان بود او يقين او
شده ذرات اينجا پيش بين او
همه ذرات را در ره فکندند
بپرسش جمله پيش شه فکندند
حقيقت چونکه سالک در بر جان
در اينجا شد حقيقت رهبر جان
نمود خويشتن از جان يقين يافت
در اينجاگه عيان عين اليقين يافت
ز جان پرسيد سالک راز بيچون
مر او را گفت جان سر بيچه و چون
که من بودم ترا گم کرده خويش
حقيقت مر ترا در پرده خويش
در اين پرده ترا گم کردم اول
که تا ماندي در اينجاگه معطل
در آخر چون بنزدم آمدي تو
حقيقت کام اينجا بسندي تو
منت کردم در اشيا جمله گردان
منت بودم در اينجا جان جانان
حکايت مر بسي بشنيدم از پير
حقيقت من بدم از پير تدبير
من اينجا مر ترا کل رخ نمودم
منم جان نيز هم پاسخ نمودم
منم جبريل و ميکائيل بنگر
هم اسرافيل و عزرائيل بنگر
منم لوح و منم کرسي منم عرش
منم عين قلم بنوشته بر فرش
منم جنت منم دوزخ در اينجا
منم منم حور و قصور و عين حورا
منم خورشيد و ماه و جمله انجم
ترا کردم درون جملگي گم
منم عاشق يقين بنگر تو مر باد
ز باد و خاک من کرده تو آباد
منم طير و وحوش و آدمي من
منم هم جن و انس اندر کمين من
منم عين نبات و ديد حيوان
منم اينجا حقيقت دان از اينسان
منم آدم منم نوح اندر اينجا
منم مر انبيا اندر تو پيدا
منم ديدار سر مصطفا کل
که بنمودم ترا اينجا لقا کل
منم جان و منم جسم و منم کل
منم عين خيال و نيست باطل
منم اينجا و آنجا در يقين باز
نمايم مر ترا انجام و آغاز
ز من مگذر که من جانم ز صورت
نمايم هر دمي اينجا حضورت
ز من مگذر بمن بنگر يقين تو
که من هستم درونت پيش بين تو
ز من دان هر چه داني اندر اينجا
نمودم مر ترا اي مالک اينجا
کنون تا قدر من بشناسي از جان
مرو جائي دگر خود را مرنجان
تو قدر من بدان تا در يقينت
نمايم جاودان عين اليقينت
در اينجا منزلت آن شه نمايم
در آخر مر ترا آن مه نمايم
در اينجا منزلت در خود فنا کن
پس آنگاهي ز من خود را بقا کن
در اينجا منزلت و من منازل
ترا گردانم اندر عشق واصل
در اينجا منزلست و من حقيقت
کنم پاکت در اينجا از طبيعت
در اينجا منزلست اي مرد سالک
نظر ميکن تو در عين مناسک
همه در تست و من از تو پديدار
يقين در من شو اينجا ناپديدار
همه در تست اگر از من بيابي
حقيقت در درون از من بيابي
منت واصل کنم چون خويش اينجا
همه حاصل کنم چون خويش اينجا
حقيقت چون وصالت آخر کار
ز جان ميايد اينجا گه پديدار
ز جان واصل شوي اينجا حقيقت
نمايد جان در آخر ديد ديدت
تو جان واصل شوي چون باز بيني
ز جان مر راز بيچون باز بيني
ز جان واصل شوي در جزو و کل تو
ز جان يابي حقيقت عين کل تو
ز پير جانت کردم آگه اينجا
اگر هستي چو سالک در ره اينجا
در اينمعني اگر ره باز يابي
ز پير خويشتن شهباز يابي
ترا پيريست جان و زار ديدست
همه در خويشتن او باز ديدست
ترا جان پير تن اينجا روانست
جمال جان ترا عين العيان است
جمال او اگر يابي چو احمد
شوي آنگه چو منصور و مؤيد
جمال جان نظر از اندرونت
که جانست اندر اينجا رهنمونت
جمال جان نظر کن در نهان تو
کز او يابي در آخر جان جان تو
جمال جان بخود پيوسته داري
از آن نور يقين پيوسته داري
جمال جان چو مردان باز ديدند
حقيقت جان عيان شهباز ديدند
جمال جان اگر رويت نمايد
يکي بيني ز هر سويت نمايد
همه جانست و تن جانست اينجا
عيان تن جان پنهانست اينجا
همه جانست و تن از جان پديدار
ز تن مرجانست اينجا ناپديدار
حقيقت جان ز تن باشد نهاني
بتن ميگويد او راز نهاني
ز تن هرگز کسي واصل نبودست
مراد کس ز تن حاصل نبودست
ز تن جز رنج و درد سر نيايد
همان از تن غم و اندوه فزايد
همه رنج از تن است و شادي از جان
که همچون جان شود در خويش پنهان
خبر کن تو تن از سر حقيقي
که با جان دائما در دل رفيقي
خبر کن تو که خواهي شد فنا باز
بيابي در فنا بيشک بقا باز
خبر کن تن که اينجا راز داري
سزد گر فکر از خود باز داري
خبر کن بين که اندر آخر من
تو خواهي بود عين ظاهر من
خبر کن باز تا فارغ شود او
حقيقت در جهان بالغ شود او
خبر کن تا يقين کل بيابد
حقيقت جزو سوي کل شتابد
چو سالک واصل جان گشت اينجا
يکي باشد حقيقت در همه جا
ز پير جان اگر بوئي بري تو
در اين ميدان يقين گوئي بري تو
ز پيرت آگهي دادست عطار
کنون سالک ز پير جان خبردار
خبر داري که جانان پير راهست
کنون اندر مکان اعيان شاهست
حقيقت واصل است اين پير دانا
بهر معني بود اينجا توانا
حقيقت واصل است اين پير جمله
همي جويد يقين تدبير جمله
اگر سالک بر پير حقيقت
بسازد از عيان دل طريقت
کند پيرش چو خد اينجا عيان او
در آخر در رسد در جان جان او
کسي کو ره برد اينجا سوي پير
نباشد خود مر او را مکر و تزوير
در اينره هر چه بازد پاک بازد
ز ديد پير آخر سر فرازد
ز ديد پير يابد جان جان باز
اگر آخر شود اينجاي جانباز
يقين منصور پير کل عيان ديد
نظر کرد و جمال او عيان ديد
ز پيرش رهنمائي بود اول
در آخر مر خدائي بد چو اول
چنان در پير خود اينجا رسيد او
که پير پرده را زاينجا بديد او
بر پير آمد و بنمود رازش
حجاب انداخت اينجا گاه بازش
بيکره چو حجاب از وي جدا کرد
ز خود کردش گم آنگاهي خدا کرد
اگر تو واصلي مانند منصور
مشو يکدم ز پير خويشتن دور
اگر تو واصلي از پير مگذر
وصال پير ياب از پير برخور
وصال از پير جوي و بي نشان شو
چو پير آمد درون خود نهان شو
وصال از پير جوي و باز بين راز
حجاب از روي پير اينجا برانداز
وصال از پير جوي و در فنا شو
در آن عين فنا از حق بقا شو
دريغا زين معاني اندر اينجا
که بيشک ره نميداني در اينجا
نميداني ره و غافل بمانده
عجب در خويش بيحاصل بمانده
چنين در خوابي و بيدار جانت
هميگويم دمادم در نهانت
که هان از خواب شو بيچاره بيدار
زماني تو ز ديدارم خبردار
چنين تا کي بخفته اندر اينراه
نباشي يکنفس از دوست آگاه
که ناگاهي که جانت واصل آمد
ورا اعيان کلي حاصل آمد
دمادم ميکند شر خواب بيدار
تو هستي خفته اندر خواب پندار
تمامت رهروان در کل رسيدند
جمال جاوداني باز ديدند
ره جان که اندر آخر ايدوست
بداني کين وجود تو هم از اوست
ره جان کن که گردي واصل اينجا
شوي در ديدن جانان تو يکتا
حقيقت جان و دل پيوند جانانست
در آخر هر دو اندر بند جانانست
چو در بندست جانت در جدائي
در آخر زين سخن يابد رهائي
از اين زندان چو بيرون آيدت جان
بيابي مر ورا خورشيد تابان
چو خورشيدست جان تو بصورت
برون آمد ز ميغ تن ضرورت
به يک ره لشکر حرص و حسد را
نهد او تيغشان اندر جسد را
چو وقت رفتن سالک بصورت
بود نشو معاني از حضورت
حقيقت در فنا يابد بقا او
بيابد اندر آخر کل لقا او
برون آيد چو خورشيدي از اين ميغ
کشد مر نور خود در جمله چون تيغ
بيکره جمله را از خويشتن دور
کند تا جاودان ماند يقين نور
چرا کاينجا بود از عشق سالک
هنوز از عشق گردد عين مالک
چو سالک جان دهد در آخر کار
نديده اندر اينجا نقد ديدار
نتابد نور جان در بود جسمش
برافتد اندر اينجا عين اسمش
پشيمان باشد اندر آخر کار
نديده اندر اينجا عين دلدار
در اينجا نقد ديدارت بيابد
که تا در اندر آخر برگشايد
در اينجا نقد ديدار ار بيابي
در آخر چون سوي جانان شتابي
در اينجا نقد ديدار است بنگر
هميگويم که هان يار است بر خور
ز جان برخور که جانت ديده جانانست
درون جان ببين بيشک که جانانست
چو نقد جانت اينجا گاه پيدا
چرا هر جا همي گردد ز سودا
همه جان بين که جان ديدار شاهست
حقيقت دان که جان نور الهست
از اين نقد حقيقت بر خور اينجا
چو ديدت جانست از جان بگذر اينجا
همه جان بين که جانت رهنمونست
چرا اينجا دل تو پر ز خونست
که جان را يکدمي ناديده تو
يقين بنگر اگر با ديده تو
نفخت فيه من روح است جانت
ز ذات کل شده عين العيانت
نفخت فيه من روح است اينجا
حقيقت کشتي نوح است اينجا
چو جان نوح است و صورت هست کشتي
چرا از نوح جان اندر گذشتي
چو تو کشتي نوحي راز ديده
يقين بحر حقيقت باز ديده
تو در کشتي نوحي فارغ ايدل
ترا بحر حقيقت هست حاصل
در اين بحر حقيقت در طوافي
نظر کن در درون بحر صافي
تو با نوحي و آگاهي نداري
که درياي حقيقت ميگذاري
تو دريا و ابا نوحي نداني
که کشتي زينچنين دريا براني
ز درياي حقيقت کن گذاره
مر آن جوهر کن اينجاگه نظاره
نبيني بر سر دريا تو جوهر
مگر در قعر يابي جوهرت بر
ترا زين بحر جوهر بايدت يار
که آيد از درون او پديدار
ترا زين بحر اگر جوهر برآيد
حقيقت ذات دريا آن نمايد
تو هستي بر سر طوفان نشسته
بگرد بحر ميگردي تو جسته
درون بحر جوهر مي نداني
در اينمعني تو ره بر تا بداني
حقيقت جوهرت از اصل بنگر
در اين دريا تو بود وصل بنگر
در اين درياي بي پايان بسي راز
حقيقت يافتم از جوهرم باز
مرا اين جوهر و اين بحر ديدم
ولي در بحر کلي ناپديدم
در اين بحر حقيقت شد مرا فاش
مر آن جوهر بديدم عين نقاش
چو ملاحم در اينجاگه در اين بحر
روم از ناگهان اندر بن قعر
برآرم جوهري من از معاني
کنم زان جوهر اينجا در فشاني
ندارد از يقين عطار اينجا
فشاند جوهر اسرار اينجا
ندارد زر بجز ازکان جوهر
چه جوهر هست جوهر بهتر از زر
مرا آن جوهر ديدست تحقيق
که اندر عين اعيانست توفيق
در اين بحر فنا آن جوهر عشق
مرا آمد نصيب از اختر عشق
چنان از عشق جوهر يافتستم
که اندر خانه من دريافتستم
در اين خانه است يارت ار بداني
درون خانه ار ميتواني
درون خانه تو بحر بنگر
مرا آن جوهر اندر قعر بنگر
مرا اندر درون خانه دريا است
در آن بحرم يکي جوهر هويداست
درون خانه بحر کل که ديدارست
مر اينمعني کسي از کس شنيده است
کسي داند که اينمعني چگونست
که جانش در بن درياي خونست
کسي داند که اندر خانه دل
حقيقت بحر کل کردست حاصل
کسي داند که اين بحر گهربار
دمادم ميشود زو ناپديدار
بسي در بحر جان خوردند غوطه
که تا پيدا شدند با دلق و فوطه
نيايد هيچکس زين بحر بيرون
شدند غرقه در اين درياي پر خون
در اين درياي پر خون جان بدادند
درون بحر جان پنهان بدادند
درون بحر جان دادند و کس نيست
چگويم کاندر او فرياد رس نيست
نيامد هيچکس زين بحر بر در
بداند جان همه از بهر جوهر
همه از بهر جوهر جان بدادند
يقين جان بر سر جوهر نهادند
يکي درياي پر خونست بنگر
نميگويم که تا چونست بنگر
گهي درياي پر خونست و پر راز
اگر از عاشقاني جان در او باز
يکي درياي پر خونست تحقيق
کسي کو جان در او بازيد توفيق
ز جوهر يافت اندر آخر کار
درون بحر جوهر ديد با يار
حقيقت ميزند موج پر از خون
در اينجا هيچ راهي نيست بيرون
حقيقت ميزند موج دمادم
کسي بايد که يابد اندر او دم
نگه کن تا در اين دريا شود باز
بيابد جوهر اندر عز و اعزاز
در اين دريا چو آخر باز بيند
حقيقت جوهر جان باز بيند
درون بحر جان بنگر زماني
که جوهر يابي اينجا در عياني
دم خود اندر اين دريا نگهدار
نبايد تا شوي تو ناپديدار
در اين بحر معاني غوطه خور
فرو رو تا بيابي باز جوهر
چو اندر جوهر الا رسيدي
تو نور جوهر الا بديدي
در آن جوهر يکي نور است مطلق
در آن نور حقيقت باز بين حق
در آن نور حقيقت بنگري باز
در او پيداست هم انجام و آغاز
در آن نورست پيدا هر چه بيني
در آن نور است اگر صاحب يقيني
حقيقت شمس و ماه و چرخ و انجم
شدند در نور جوهر جملگي گم
در آن نور است پيدا هر چه بيني
شده پيدا در آن نور يقيني
همه از نور جوهر تابناکند
شده پيدا در آن ديدار خاکند
حقيقت نور جوهر ياب در خاک
که خاک آمد خود صانع پاک
حقيقت بحر در خاکست پيدا
از آن پيوسته اندر شور و غوغا
اگر واصل شوي مانند منصور
تو باشي در عيان آن جوهر نور
تو باشي جوهر و خود را نداني
هميگويم دمادم در معاني
بهر معني که ميگويم ترا باز
نمي يابي ز خود انجام و آغاز
بهر معني که گويم در گماني
از آن زين سر رمزي مي نداني
يکي حرفست و چنديني کتاب است
يکي نور است و چنديني حجابست
يکي فعلست و چنديني صفاتست
يکي بحر است و اسمش عين ذاتست
يکي ذاتست و چنديني عجائب
صفات و فعل مي بينم غرائب
يقين جسمت پيوسته در ايندل
ز دل جانست مر مقصود حاصل
ز جان ذاتست مقصود ار بداني
وليکن چون بيابي بي نشاني
ندارد نور اينجا رنگ بيشک
ندارم نيز هوش و هنگ بيشک
که تا بر گويم اين سر تا چگونست
دلم افتاده در درياي خونست
همه ذرات من جوياي اويند
حقيقت هم بدو گوياي اويند
همه ذرات من جوياي ذاتند
شده حيران در آن عين صفاتند
تمامت ديده ديدستند در خويش
حجابي نيست ايشانرا در اين پيش
بجز خود مر حجاب خود نباشد
همي خواهد که ايشان خود نباشد
چنان خواهد که در جانان شود گم
که ايشان قطره اند و يار قلزم
فناي خويش ميخواهند اينجا
که کلي در فنا يابند اينجا
فناي خويش ميخواهند بيشک
که کلي در فنا يابند آن يک
فنا شان آرزو و در فنااند
کنون افتاده در ديد بقااند
وليکن فرقي از هستي و ثاني است
يکي جويند کاينجا خود دو تا نيست
دو نبود جز يکي اينجا نبيند
که در يکي حقيقت همنشينند
دو نبود ذات بيشک جمله ذاتند
که ميخواهند بود خود که بازند
همي خواهند تا اندر فنا راز
نيابند و شوندش جمله جانباز
ترا مر ذره جان نيست بنگر
ز مر پيدات پنهان نيست بنگر
حقيقت چون فنااند اول آخر
برانداز از ميان اين نقش ظاهر
برانداز از ميان اين نقش صورت
همه ظلمت شود در سوي نورت
برانداز از ميان اين صورت خويش
که ذات جاودان بيني تو در پيش
اگر اين نقش اينجاگه ببازي
بنزد انبيا سر برفرازي
اگر اين نقش گردد ناپديدار
جمال بي نشان آيد پديدار
اگر اين نقش پنهاني کني پاک
نماند نار و ريح و ماء با خاک
بمانده جاودان جان تو پر نور
شود در جزو و کل يکي چو منصور
حقيقت آخر کار و سرانجام
بخواهي خورد همچون ديگران جام
ترا جام فنا بايد چشيدن
در آن خلعت فراق جان بديدن
ترا جام فنا بايد بخوردن
بصورت از همه اشيا بمردن
ترا جام فنا خواهند دادن
يکي داغي ترا اينجا نهادن
ترا جام فنا در آخر کار
ببايد خورد اينجاگه بناچار
ترا جام فنا مانند مردان
فرو بايد کشيدن تا شود جان
ترا جام فنا مانند منصور
ببايد خورد تا گردي بکل نور
ترا جام فنا اينجا چو آدم
ببايد خورد و شد در قرب آن دم
فروکش جام اينجا شادمانه
که تا يابي حيات جاودانه
فروکش جام را در عزت و ناز
که خواهي يافت در آندم تو کل باز
فورکش جام و خندان شو تو چون گل
که خواهي يافت در آندم يقين کل
فروکش جام جانان تا شوي پاک
حقيقت از نمود خاک و افلاک
در آندم چون خوري اين جام اينجا
ببين هم اول و انجام اينجا
ببايد کردنت مر نوش آن جام
که خواهي گشت ذات کل سرانجام
ببايد خوردنت بي تلخي روي
مگردان روي خود را از دگر سوي
چنان باش اندر آن دم راز ديده
که باشي جزو و کل را باز ديده
چنان باش اندر آن و در وصالش
که راحت يابي از عين وبالش
چنان باش اندر آندم همچو عشاق
که باشي در خودي و بي خودي طاق
چنان باش آندم همچو مردان
که يکي يابي اندر ذات و در جان
چنان کن خويش را آنگه تو تسليم
که بد در آتش سوزان براهيم
چنان کن خويش را تسليم جانان
که اسميعيل خود ميکرد قربان
چنان کن خويش را تسليم مشتاق
که سر ببريد اندر عشق اسحاق
چنان کن خويش را تسليم آن ديد
که در يکي يکي يابي ز توحيد
چنان کن در يکي تسليم جانت
که ذات حق شود کلي عيانت
چنان تسليم کردن جان و دل تو
که در آندم نماني مر خجل تو
چنان تسليم کن جان در بر دوست
که بيرون آورد يکباره از پوست
چنان تسليم کن جان در بر يار
که تا پيدا شوي تو کل پديدار
چنان تسليم کن جانا دل از جان
که در جان يابي آن خورشيد تابان
چنان تسليم کن جان اندر آن ذات
که نور قدس گردد جمله ذرات
چنان تسليم کن جان در جلالش
که يابي در نمود جان وصالش
چنان تسليم شو مانند مردان
که تا يابي در آندم جمله جانان
در آندم گر تو کل تسليم گردي
بساط جسم و جان را در نوردي
از اين دم سوي آندم رفت خواهي
شوي در جزو و کل نور الهي
از ايندم سوي آندم ميشوي باز
حقيقت نزد جانان تو باعزاز
در آندم باش حاضر تا حقيقت
نمودار مي کند در ديد ديدت
در آندم باش حاضر از دل و جان
که بنمايد حقيقت روي جانان
مشو غافل دمي جانان در آندم
که بنمايد رخت جانان هماندم
همه مردان در آندم راز ديدند
جمال دوست آندم باز ديدند
حقيقت آخر آندم وصال است
در آندم عاشقان ديد جمال است
حقيقت آخر آندم شوي ذات
شود جان مر حقيقت جمله ذرات
نظر کن اندر آندم بي وجودت
که پيدا آيد آندم بود بودت
نظر کن اندر آندم از نهاني
که در جانان شوي کلي تو فاني
چو جانان رخ نمايد اندر آندم
خيالي بيني اينجا جمله عالم
چو جانان رخ نمايد اندر آنراز
حجاب از روي خود اندازد او باز
چو جانان رخ نمايد آخر از ديد
تو گردي ذات قرب از عين توحيد
چو جانان رخ نمايد آخر کار
برافتد اين حجاب آخر بيکبار
تو جانان گردي و او در تو موجود
شود آندم بيابي عين مقصود
تو جانان گردي و ويندم شود پوست
نماند جان و ماند جاودان دوست
تو جانان گردي و مر دل بماند
تنت در خاک زير گل بماند
تو جانان گردي و پيوسته باشي
ازل را با ابد پيوسته باشي
تو جانان گردي از عين وصالت
در آندم عاشقان ديد جمالت
تو جانان گردي از ديد وصالت
يکي بيني همه اندر جلالت
نماند جان بجز جانان نماند
تن اندر خاکدان پنهان نماند
شود تن خاک اندر آخر کار
شود در خاک و خون او ناپديدار
شود جانان ز بعد مدتي تن
نبايد گفت مر عطار تن زن
خوشا آندم که جان گردد در اينخاک
چون جان بيشک نهان گردد در اينخاک
خوشا آندم که چون جان باز گردد
درون جزو و کلي راز گردد
در آخر دوست خواهد بود تحقيق
ببايد از نمود دوست توفيق
دلا در لا يکي يکلحظه اينجا
شده در عين الا الله يکتا
دلا در راز الا الله عياني
وليکن مانده در روي جهاني
نخواهي رفت زين منزل سوي لا
حقيقت بود خواهد شد در الا
نخواهي رفت از اينمنزل حقيقت
رها خواهي تو کردن اين طبيعت
دلا جاي تو در خاکست بنگر
درون رو تو ز ديد دوست برخور
در اينمعني مجال دم زدن نيست
از اينمنزل ره باز آمدن نيست
همه رفتند و کس نامد پديدار
همه آنجا شدنش ناپديدار
همه رفتند در ديدار بيچون
يقين دريافتند اسرار بيچون
همه رفتند مر در شب اين گل
حقيقت گشتشان مقصود حاصل
همه رفتند اندر جوهر دوست
رها کردند اينجا جملگي پوست
همه رفتند بر سودا دماغي
بمردند اندر اينجا چون چراغي
همه رفتند و نامد هيچکس باز
نيامد هيچکس مي باز پس باز
همه رفتند در سوي خداوند
حقيقت يا ازل کردند پيوند
همه رفتند در صحراي عقبي
شدند اينجايگه يکتاي مولي
همه رفتند پنهان در سوي يار
در اينجا مي نه بني ليس في الدار
همه رفتند اندر جوهر ذات
رها کردند اينجا جسم ذرات
همه رفتند و اعيان باز ديدند
بسوي ذات کلي راز ديدند
همه رفتند اندر عين الله
شدند از راز جانان جمله آگاه
همه رفتند و در جانان شدند گم