تمامي اشيا از يک نور واحدند - قسمت چهارم

وليکن وصلش اينجا پايدار است
وصال شاه ديد و جان جان شد
دل و جان باخت با سر بي نشان شد
وصال شاه ميجويند جمله
يقين از وصل ميگويند جمله
وصال شاه آن يابد يقين باز
که سر در بازد از عين اليقين باز
وصال شاه آن يابد ز دنيا
که مر چيزي نيابد عين مولي
وصال شاه آن يابد که در راز
يکي داند همه در قرب و اعزاز
وصال آن ديد کز در گذشت او
حقيقت نور خود را در نوشت او
وصال آن ديد کاندر او فنا شد
ز عين لا اله اعيان لا شد
وصال آن ديد چون منصور اينجا
که کلي ديد عين نور اينجا
وصال آن ديد چون منصور الحق
ز عين لا زد اينجا دم اناالحق
وصال او ديد اينجا همچو او باز
که بگذشت از اوجود و گشت سرباز
وصال آن ديد الاالله آن شد
که اينجا همچو او عين العيان شد
وصال آن ديد اينجا از يقين او
که چون منصور آمد پيش بين او
وصال آن ديد کاندر جزو و کل باز
همه خود يافت با انجام و آغاز
وصال شاه ياب ايدل چو منصور
از او چون بستدي اينجا تو مشهور
ترا منشور عشق او دادت اينجا
ز غم کردت بکل آزادت اينجا
ترا منشور عشق او داد بنگر
درونت گنج جان آباد بنگر
ترا منشور از او و گنج از اويست
باخر کارت از وي کل نکويست
ترا منشور عشق اي راز ديده
از او اين قرب آخر باز ديده
ترا منشور از او شد آشکاره
همه ذرات در تو شد نظاره
ترا منشور کل دادست منصور
وز اين منصور خواهي گشت منصور
ترا منشور کل داد از حقيقت
نمود اينجايگه کل ديد ديدت
ترا منشور او در عين لا داد
در آخر مر ترا عز و بقا داد
ترا منشور او چون هست اينجا
رسيدي تو بکل در قربت لا
ز منشورش دم کل ميزني باز
يقين ديدي از او اين عزت و ناز
ز منشورش دم جانان زن اينجا
که گردونست ارزن پيشت اينجا
ز منشورش حقيقت باز ديدي
همه اندر شريعت باز ديدي
ترا ايندم از او ديدار پيداست
تو پنهان گشته و کل يار پيداست
ترا ايندم از او بايد زدن دم
که ميگويد ترا سر دمادم
ترا ايندم از او بايد زدن کل
که تا بيرون شوي از عين اين ذل
ترا آمد از او ايندم يقينست
که او در جانت آمد پيش بينست
از او زن دم که آدم اين بديدست
مگو چندين که او چندين پديدست
از او دم زن حقيقت پايدارش
سر خود باز اندر پاي دارش
از او دم زن وز او ميگو سخن تو
همي کن فاش اسرار کهن تو
از او دم زن که در عين العياني
ببازت جان که در وي جان جاني
از او دم زن وز او مگذر زماني
وز او بردار هر دم داستاني
از او دم زن تو اندر کل حالت
که ناگاهي رسانت در وصالت
از او دم زن که عين بودي گردي
چو او در عاقبت معبود گردي
از او دم زن که او اندر دم تست
حقيقت همدم و هم آدم تست
از او دم زن وز او ميگوي دائم
دواي درد از او مي جوي دائم
از او دم زن چو زآندم آمدستي
ز عين او تو همدم آمدستي
از او دم زن تو در اعيان او باش
از او پيدا شدي پنهان او باش
از او دم زن که او جان و دل تست
حقيقت وصل کز زو حاصل تست
از او دم زن که تا زو حق شوي تو
از او در آخر جان حق شوي تو
از او دم زن در اينجاگه فنا گرد
اگر هستي چو او مر صاحب درد
از او دم زن که جانان رفت تحقيق
حقيقت درد و هم درمانست توفيق
ترا چون پير کل منصور آمد
ز سر تا پايت اينجا نور آمد
ترا در نور خود داد آشنائي
رسيدي باز در عين خدائي
ترا در نور خود او راه دادست
در اينجايت دل آگاه دادست
ترا در نور او بايد شدن پاک
که تا واصل شوي در حقه خاک
ترا در نور او بايد شدن دل
که در آخر شوي از وصل واصل
ترا در نور او بايد شدن جان
که تا جانت شود در وصل جانان
ترا از نور او وصل است پيدا
حقيقت رفته فرع و اصل پيدا
ترا از نور او اينجا يقين است
دل و جانت ز نورش پيش بين است
ترا از نور او وصل است در جان
از آن رو ميکني زو نص و برهان
ترا از وصل او ديدار شاه است
که او شاهست و ديدار اله است
ترا از وصل او شد رنج اينجا
بدستت داد بيشک گنج اينجا
ترا در وصل او تحقيق فاش است
که اسرار عيان بي منتهاش است
تو چون از وصل او ديدي رخ او
بگفتي اندر اينجا پاسخ او
ز وصلش اندر اينجا سرفرازي
در آخر چون سر و جانت ببازي
سرو جان پيش وصلت مي ببازم
که از تو در حقيقت سرفرازم
سرو جان پيش وصلت باخت خواهم
با عيان تو کلي تاخت خواهم
مرا از وصل تو اصل است موجود
نمودستي مرا ديدار مقصود
مرا از وصل تو جانست شادان
که هم جاني در او هم ماه تابان
مرا از وصل تو اعيان الا است
حقيقت بود تو اينجا هويداست
مرا از وصل تو جان ديد رويت
ز وصل آمد چنين در گفتگويت
ز وصلت گفتگو کردست آغاز
که ديدست از رخت انجام و آغاز
ز وصلت گفتگو آورد اينجا
که از وي شد حقيقت فرد اينجا
ز وصلت جملگي اسرار گويم
همه با تو يقين اي يار گويم
ز وصلت جز تو چيزي مي نبينم
که از ديد تو در عين اليقينم
ز وصلت اين معاني جوهر ايدوست
برون آورده ام چون مغز از پوست
ز وصلت در درون بحر رازم
که پرده کرده ز اسرار بازم
چنانم پرده از رخ باز کردي
مرا کل صاحب اينراز کردي
که جانم از تو بود و در تو گم شد
مثال قطره در درياي گم شد
ز بودت باز ديدم بودت اينجا
حقيقت چون توئي معبودت اينجا
تو مقصودم بدي در جان و در دل
مرا مقصود از روي تو حاصل
تو مقصودم بدي در آخر کار
که تا پرده بگرفتستي ز رخسار
تو مقصودم بدي و رخ نمودي
در اينجاگه رخ فرخ نمودي
تو مقصودم بدي در اصل جمله
که خواهي بود آخر وصل جمله
تو مقصودم بدي از روي تحقيق
مرا بخشيدي اينجاگاه توفيق
تو مقصودم بدي در آخر ايجان
مرا کردي بکل خورشيد تابان
تو مقصودم بدي ايندم در الا
که کردي مر مرا اينجا تو يکتا
ز عين ديد خود ديدار بودست
منم ايندم نمودار نمودست
منم در عين لاي او بمانده
بيک ره دست از خود برفشانده
توئي اعيان من کل آشکاره
که خواهي کردنم جان پاره پاره
تو چون خود را چنان کردي مرا هان
که حاجت نيست اندر شرح و برهان
جمال بي نشانت آشکارست
همه جانها ترا اندر نظارست
جمال بي نشانت در فشانست
حقيقت قل هوالله زان نشانست
جمال بي نشانت هست موجود
تمامت از تو ميجويند مقصود
جمال بي نشانت چون نمودي
همه دلها بيک ره در ربودي
جمال بي نشانت راحت جانست
که اندر پرده پيدا و پنهانست
جمال بي نشانت راحت جانست
که اندر پرده پيدا و پنهانست
جمال بي نشانت قوت روحست
خوشا آنکس کش اين فتح و فتوحست
جمال بي نشانت کعبه دل
بود کاينجاست مقصودم بحاصل
جمال بي نشانت خويش بنمود
مرا اسرارها از پيش بنمود
جمال بي نشانت شد دوايم
از آن از ديدنش عين بقايم
جمال بي نشانت ديدم اينجا
از آن در عشق در توحيدم اينجا
جمال بي نشانت ديده ام باز
از آن رو گشته ام در عشق ممتاز
جمال بي نشانت ديده ام ذات
از آن ديدار جان شد جمله ذرات
جمال بي نشانت راز ديدم
از آن ذات تو اينجا باز ديدم
جمال روشنست اينجا حقيقت
وليکن در نمودار شريعت
جمالت آفتاب لايزالست
دل عشاق از او اندر وصالست
جمالت تافتست اينجاي نوري
دلم انداختست اندر حضوري
جمالت را حضور جان بديدم
چو خورشيدي دلم تابان بديدم
جمالت فتنه جانست در ديد
کز اينجا ميتوانم يافت توحيد
جمالت باز ديدم در عيان من
از آنم گشته بي نقش و نشان من
جمالت ديدم اندر عين اشيا
که چون نور است اندر جمله شيدا
جمالت ديدم اندر نور خورشيد
از آن تابان شده منشور خورشيد
جمالت ديدم اندر روي مهتاب
که تابانست از او نور جهانتاب
جمالت ديدم اندر مشتري من
بجان و دل شدستم مشتري من
جمالت ديدم اندر عين ناهيد
بدادم جان و گشتم نور جاويد
جمالت ديدم اندر عرش و کرسي
کزان تابانست در جان روح قدسي
جمالت ديدم اندر لوح ديدار
مرا زين جايگه شد نور ديدار
جمالت ديده ام اندر قلم من
از آن حيران شدم اندر عدم من
جمالت ديدم اندر هر نجومي
از آن تابان شده هر جا علومي
جمالت ديدم اندر عين آتش
از آن آتش شده پيوسته سرکش
جمالت ديدم اندر نفخه باد
که عالم کرده است از شوق آباد
جمالت ديدم اندر آب روشن
از آن کرده بهر جاگاه گلشن
جمالت ديدم اندر کون تحقيق
مکان دريافته از عين توفيق
جمالت در همه اشيا عيانست
بجز واصل مر اين را خود که دانست
جمالت ذات و ذاتت در صفاتست
ترا کل قل هوالله نور ذاتست
زهي ذات تو اينجا بود جمله
حقيقت مر توئي مقصود جمله
عيان شد ذات تو در جان من پاک
از آن افتاده ام در عين ناپاک
عيان شد ذات تو تا من بديدم
عيانت را از آن من ناپديدم
عيان ذات تو تا راز ديدم
ز ذات انجامت و آغاز ديدم
تو لائي عين الا الله خوانند
ترا مر عاشقان جز تو ندانند
تو لائي در همه موجود گشته
تو مقصودي از آن معبود گشته
تو لائي مر ترا الله ديدم
ترا اعيان الا الله ديدم
دل و جان هر دو حيران تو مانند
کواکب جمله گردان تو مانند
همه پيدا بتو عين پنهان
همه جانها بتو تو مانده بيجان
همه پيدا بتو تو ناپديدار
ز صورت نقطه در ديد پرگار
چنان پنهاني از ديدار جمله
که ميداني ز خود اسرار جمله
ترا جويان شده ذرات در ديد
که ميخواهند اندر عين توحيد
رسندت کل رسيده مي ندانند
از آن حيران و سرگردان بمانند
توئي جز تو کسي نبود که دانم
از آن غيري نديدم زان ندانم
حقيقت بود اشيائي هميشه
که بر جائي همه جائي هميشه
ز غير خود نديده در حقيقت
ز سير خود بديده در طبيعت
نه از کس زاده و ني کس از تو
يکي مي بينيش پيش و پس از تو
يکي ميدانمت در جوهر ذات
بتو پيدا حقيقت جمله ذرات
صفاتت فيض و فضل از نور دارد
از آن هر ذره منشور دارد
نهان از ديده و ديده تو
حقيقت در همه گرديده تو
نهان از جمله و جمله از تست
عيان از تست و هر ذره ترا جست
نديدت هيچ کس جز آنکه ديدار
نمائي مر ورا او ناپديدار
کني بود وجودش جمله در خويش
حجابش آنگهي برداري از پيش بخود
راهش دهي اينجا يقين باز
نمائي تو ورا انجام و آغاز
کمالت کي ببايد عقل اينجا
اگر چه ميکند صد نقل اينجا
چنان در تست عقل اينجا ربوده
که گفتست از تو و از تو شنوده
عيان سر توحيدت بسي گفت
حقيقت او هم از ديدت بسي گفت
بسي در راه بودت روز و شب تاخت
نديدت روي و آنگه خود بينداخت
چنان انداخت مر خود را به تسليم
که افتادست اندر ترس و در بيم
ره تو بي نشان و بي مکان بد
از آن در ديد ديدت بي نشان شد
نشان مي جست اندر بي نشاني
نبودش راز اينجاگه نهاني
چو او را مي نديد از پيش وز پس
فرو ماند اندر اين گفتارها بس
کجا يابد کمالت عقل و ادراک
که هر دو سرنگون افتاده در خاک
ترا چون يافت عشق راز ديده
وصال تو هم از تو باز ديده
ز تو پيدا و هم از تو زده دم
حقيقت در درون جان آدم
بتو موجود و لاموجود بوده
ز بود تو حقيقت بود بوده
ترا اينجا نديدت آخر کار
هم اندر تو شده او ناپديدار
کمالت در جمال لامکان ديد
حقيقت خويش در کون و مکان ديد
نمودم زد که عشقم همدم تست
حقيقت او ز بحرت شبنم تست
جمالت يافت منصور از يقين باز
فدا شد اندر اينجا جان و سرباز
تمامت انبيا حيران ذاتت
ملائک جمله سرگردان ذاتت
نه راه از پيش و ني از پس چگويم
کنم اينجايگه يا بس چگويم
دل و جان هر دو داري تو در اينجا
ز بود خود خبر داري در اينجا
چه جويم چون توئي در جان و در دل
مرا مقصود از ديد تو حاصل
چو پيدائي درون جان حقيقت
کجا گنجد مرا اندر طبيعت
تو بنمودي جمال بي نشاني
فزودي هر نفس در من معاني
توئي با من منم در تو بمانده
سر و جان بر جمال تو فشانده
توئي با من منم در تو پديدار
درون جان من تو ناپديدار
درونم با برونم بگرفته با دوست
توئي مغز و منم درمانده در پوست
درون داري برون بگرفته از پوست
حقيقت هست ديدم اين ابا دوست
توئي در پيش ذات تو نگنجد
دو عالم نزد تو موئي نسنجد
چو ذات تست مستغني ز عالم
تو در جاني فکنده نفخه دم
دل و جان روشن از اسرارت آمد
از آن سر مست در بازارت آمد
در اين بازار جز رويت نديدست
از آن اندر کمال تو رسيد است
ترا ديد و بجز کس نبيند
توئي در جملگي زان کس نبيند
ترا ديد و ترا بيند حقيقت
از آندم ميزند اندر شريعت
جمالت يافت اندر پرده جانا
از آن شد در عيان کل توانا
زهي پرده برافکنده ز رخسار
درون جان شده در من پديدار
چه وصفت گويم اي موجود بيچون
که گردانست از شوق تو گردان
فلک بسيار تک زد سالها او
ز تو بسيار ديده حالها او
ولي در قربتت کي راه يابد
چو جان او کي دل آگاه يابد
اگر شمس است سرگردان ذاتت
شده گردونت در ديد صفاتت
اگر ماهست در شوقت گدازست
گهي در شيب و گاهي بر فراز است
اگر نجم است هر يک در ره تو
همي بوسند خاک درگه تو
اگر عرشست گردانست دائم
همي اندر تو حيرانست دائم
اگر لوح است از تو مي چه خواند
که هم در اين قلم چيزي نداند
اگر کرسي است کرسي رفته از پاي
عجائب او فرو ماندست بر جاي
اگر هم نيز ديدار بهشتست
بجز تو ديد خود اينجا بهشتست
اگر هم دوزخ است از ذوق سوزانست
ز عشقت دائما در خور فروزانست
اگر نارست در نارست بيشک
فتاده دائما در شعله و تک
اگر بادست جز بادي ندارد
بجز تو هيچ آبادي ندارد
اگر آبست در راهت روانه
همي گردد در اينجا از بهانه
اگر خاک است بر سر خاک دارد
درون جان و دل بر خاک دارد
اگر کوهست کوه غم ورا هست
از آن شد ريزه ريزه گشته آن است
اگر بحر است در شور و فغانست
هم از درياي فضلت مي ندانست
کجا داند رهي در سوي تو برد
وگر بردست در درگاه تو مرد
کجا يارد کس از تو دم زدن باز
مگر منصور کو گشتست جانباز
جلالت سوخت اينجا جان عشاق
ز تست اين زمزمه در کل آفاق
جلالت سوخت مشتاقان درگاه
از آن کافتاده اينجاگه ابر راه
جلالت سوخت مر ذرات تحقيق
اگر چه رخ نمودستي ز توفيق
مرا بنماي مر کلي جمالت
که تا سوزان شوم اندر جلالت
بسوزانم که مشتاقم حقيقت
نميخواهم مر اين نقش طبيعت
بسوزانم اگر چه سوختستم
که سر عشق تو آموختستم
بسوزانم که کل گردانيم تو
که راز اينجايگه ميدانيم تو
وصالت را خريدارم بدين جان
از آن افتاده ام مدهوش و حيران
اگر چه مستم از شوق جمالت
شدستم گشته در عين وصالت
شدستم کشته چون منصور اسرار
مرا آويختي اندر سر دار
مرا بردار کردستي حقيقت
که ديدستم ز ذاتت ديد ديدت
يقين توحيد تو من فاش گفتم
از آن اين جوهر اندر ذات سفتم
منم مست و توئي هشيار گشته
کنون از جسم و جان بيزار گشته
بخواهي کشتنم آخر که دانم
در اينجا گشت راز تو عيانم
فنا کن بود من تا تو بماني
مکن مستم فناي کل تو داني
بخواهي کشتنم در خاک کويت
از اينم دائما افتاده سويت
فنا کن تا بقا يابم ز تو باز
تو دانائي درون ايصاحب راز
بجز توحيد ذاتت مي ندانم
از آن من دائما توحيد خوانم
چو ديدم اندر اينجاگاه مرديد
ترا کل زان همي گويم ز توحيد
مرا تا جان بود توحيد گويم
ترا در عين آن توحيد جويم
يکي ذاتست توحيد تو ما را
عيان در ديد آن ديد تو ما را
اگر چه گم نکردستم ترا من
که ميدانم ترا عين لقا من
نکردم هيچ گم تا من بجويم
بصورت زان ز معني تو گويم
يکي ذاتست پنهان از تمامت
بهر دم ميکند در جان قيامت
يکي ذاتست اينجا آشکاره
يقين در خويشتن از خود نظاره
يکي ذاتست اين برهان نموده
همي اسرار از قرآن نموده
يکي ذاتست کل پنهان و پيدا
مرا در جان و دل کلي هويدا
وصال ذات تو ديدم در اينجا
شدم در ذات تو ايدوست يکتا
تو من من تو در اين معني چگويم
توئي ظاهر کسي ديگر چه جويم
تو هستي ظاهر و باطن تو داري
تو داري مر ترا پاسخ تو داري
يکي بيچون و بي مثلي و مانند
نداري يار و خويش و زوج و فرزند
همه از تو تو از خود ديده رازت
بخود گفته حقيقت جمله بازت
نبينم غير تو چون کل تو بودي
که دائم بوده و بودي و بودي
زهي اسرار تو مشکات ارواح
مرا از جان و دل نورست مصباح
ز روزنهاي مشکاتي هويدا
از آن نور تو شد در جام پيدا
يکي جام عجائب ساختستي
ز بود ذات خود پرداختستي
يکي جامست پر نور حقيقت
در آن موجود بيشک ديد ديدت
يکي جامست در وي ذات پاکت
عيان بنموده زو آيات پاکت
يکي جامست نور پاکت ايذات
همي راني در اينجا عين آيات
درون جام راح کل نمودي
حقيقت جام ديدم هم تو بودي
درون جام هستي نور روشن
بتابيده عيان در هفت گلشن
ز نورت پرتوي در کائناتست
از آن پيوسته امکان ثباتست
مزين کرده زين جاويد افلاک
بسر گردان شده پيوسته در خاک
ز نورت فيض دارم هر چه ديدم
بجز تو هيچ در اشيا نديدم
درون جان مرا کردي مزين
ز نور تست هر ارواح روشن
درون جام دارد روشنائي
از آن در وي جمالت مينمائي
جمال خويش بنمودي تو در جام
از آن ديدم رخ خوبت سرانجام
درون جام بنمودي عياني
درون جام ديدم تن نهاني
جمال خويش بنمودي يقينت
در اين جام حقيقت پيش بينت
دل عطار مست جام عشقست
شده آغاز در انجام عشقست
نمودستي رخت در جام عطار
يقين گشتست سرانجام عطار
ز تو عطار باشد مست اين جام
حقيقت گشت خود بيند سرانجام
ز تو واقف شده واصف شده باز
نديده در درون انجام و آغاز
بنورت روشنائي يافت اينجا
ز بود خود خدائي يافت اينجا
نظر کل کرد اندر جسم و جانم
از آن بسپرده مر اسم جانم
بديده مر ترا در سينه خويش
درون تو توئي ديرينه خويش
وصالت را طلب کردم ز هر کس
چو ديدم جملگي بودي تو خود بس
تو بودي در درون خويش پيدا
فکنده در درون اين شور و غوغا
طلب ميکردمت اندر جدائي
که تا دريافتم از آشنائي
طلب ميکردمت تا باز ديدم
نه گم بودي ولي در تو رسيدم
طلب از من بد و من طالب ايجان
تو بودي در حقيقت غالب ايجان
طلب هم از تو بود و من بدم هان
تو ميگفتي حقيقت شرح و برهان
کنونت در يقين چون باز ديدم
نه گم بودي ولي در تو رسيدم
دل عطار مسکين را نگهدار
دو روزي ديگرش اينجا ميازار
دل عطار مرغ دامت آمد
از آن مسکين چنين در کارت آمد
دلم حيران دام اي دام هم تو
حقيقت دولت و هم کام هم تو
در اين دام توام در شادکامي
که ميدانم که تو مرغ و تو دامي
در اين دام توام من راز ديده
که من دام توام اي باز ديده
همه در دام تو هستند گرفتار
نميدانندت اي داناي اسرار
يقين شد بر دل عطار اين دام
که بيرون آيد از دامت سرانجام
مر اين مرغ دلم تا کشته گردد
ميان خاک و خون آغشته گردد
بکش اين مرغ اگر خواهيش کشتن
يقين مرغ از تو کي خواهد گذشتن
بکش مرغ دلم ايجان تو داني
بکش کين کشتنستم زندگاني
مرا اين کشتن تو زندگاني است
حقيقت مر حيات جاوداني است
چنانت ديده ام انجام و آغاز
که خواهم کشتن اينجاگاه سرباز
دم ذاتت زنم در سر اعيان
از آنم برتر از خورشيد تابان
دم ذاتت زنم در سر توحيد
نه بينم بعد از اينم جز در اين ديد
تو در جاني کجا جويم ترا من
چو تو هستي کرا گويم ترا من
تو در جاني چنين غوغا فکنده
مرا در قربت الا فکنده
تو در جاني چنين اسرار گفته
ز خود گفته چنين در خود شنفته
تو در جاني و عطار از تو موجود
حقيقت خود تو مقصود و تو موجود
از آن جز تو نخواهم ديد غيري
که جز تو من ندارم هيچ سيري
بتو روشن شده جان و جهانم
از آن از غير اينجا من جهانم
نديدم غير تو بود تو ديدم
ز آن مر بود تو گفت و شنيدم
نديدم غير تو جانا جز ايدل
همه از تست اينجاگاه حاصل
نه کس در پرده تو راز برده
نه کس از تو نشاني باز برده
تو اندر پرده و جمله طلبکار
در آخر پرده بردراي ز اسرار
يکي ذات دوئي عين صفاتت
کني مخفي همه در نور ذاتت
يکي ذاتي دوئي اينجا نداري
از آن پيدا شده الا تو داري
ز لا موجودي و الا حقيقت
ز الا الله ديدم ديد ديدت
ز الا الله مي بينم نشانت
از آن ميگويم اين شرح و بيانت
ز الا الله مي بينم دل و جان
ترا اي ماهر و خورشيد رخشان
ز الا الله ديدم مر ترا باز
نديدم جز ترا آنجام و آغاز
حقيقت بيشکي هر دو جهاني
حقيقت سر پيدا و نهاني
بجز تو هيچ اينجا غير نبود
حقيقت کعبه و هم دير نبود
تو تا بنموده اين کعبه جان
همه ذرات گرد اوست گردان
در اين کعبه جلال تست پيدا
يقين نور جمال تست پيدا
در اين کعبه همه روي تو بينم
همه ذرات گرد سوي تو بينم
همه در کعبه اند و کعبه جويان
همه در کعبه وصل تو پويان
همه در کعبه اينجاگه رسيده
جمالت را در آن کعبه نديده
در اين کعبه جمال جاوداني است
درونش هم نشان بي نشاني است
در اين کعبه تمامت وصل يابند
ترا آخر در اينجا اصل يابند
جمال کعبه اينجاگه نمودي
دل خلقي ز ديدارت ربودي
از اين کعبه نمودستي جمالت
شده تابان در او نور جلالت
از آن نور است کعبه پاک و روشن
از آن عکسي شده هر هفت گلشن
حقيقت سالکان اندر طوافند
جمالت را از آن در عشق لافند
توئي در کعبه و چيز دگر نيست
بجز واصل در اين کعبه خبر نيست
همه ره کرده در کعبه رسيده
جمالت را در آن کعبه نديده
همه اندر طواف و کعبه در جوش
يقين در راه هم گويا و خاموش
کسي در وصل کعبه راه يابد
که در کعبه جمال شاه يابد
جمال شاه بيشک در درونست
حقيقت عشق اينجا رهنمونست
حقيقت عشق اينجا در کند باز
بيابي تو جمال خود باعزاز
پس آنگه در سوي کعبه شتابي
جمال شاه اينجاگه بيابي
وليکن راه هر کس نيست اينجا
مگر آنکو بود در عشق يکتا
کسي در کعبه ره دارد حقيقت
که رشته باشد از عين حقيقت
کسي در کعبه ره دارد يقين او
که باشد بيشکي عين اليقين او
کسي در کعبه روي شاه بيند
که کلي نور الا الله بيند
کسي در کعبه دارد وصل جانان
که کلي ديده باشد اصل جانان
کسي در کعبه جان پيش بين شد