هم در عيان و بيچوني ذات و تحقيق صفات گويد - قسمت دوم

خدا با تست اي داناي اسرار
نهان اندر جهان صورت پديدار
خدا با تست اينجا راز ديدي
همه عهد الستت باز ديدي
خدا با تست در پيدا و پنهان
هميشه راز ميگويد زهر سان
خدا با تست در خلقت بگفتار
همي گويد زهر شيوه ز اسرار
خدا با تست ميگويد که چونم
يقين با تو درون و هم برونم
خدا با تست اکنون بر يقين باش
گمان بردار و اينجا پيش بين باش
خدا با تست هم اينجا هم آنجا
نهان بود و کنون در تست پيدا
خدا با تست اينجا راز گفته
ترا اسرار کلي باز گفته
خدا با تست بيشک همچو منصور
اناالحق ميزند تا نفخه صور
خدا با تست اي ماننده سر
ز باطن ميکند اسرار ظاهر
خدا با تست چون منصور حلاج
نهاده بر سرت از سر خود تاج
خدا با تست اينجاگاه چون حق
ز بود خود زند در تو اناالحق
خدا با تست راز فاش بنگر
توئي نقش ويت نقاش بنگر
خدا با تست اينجا در دل و جان
نظر کردي و ديدي سر پنهان
خدا با تست و ميگويد تو بشنو
نويسنده هم اوست اي پير بگرو
خدا با تست ديد مصطفي هم
حقيقت انبيا و اوليا هم
خدا و مصطفي در بود بنگر
چنين اسرار از ايشان بود بنگر
خدا و مصطفي بيشک نمودار
ترا در جان همي گويند اسرار
خدا و مصطفي داري حقيقت
حقيقت از خدا ز احمد شريعت
شريعت ره سپردستي ز احمد
که تا گشتي تو منصور و مؤيد
حقيقت از خدا داري تو در جان
همي گوئي از ايندم راز جانان
ره عشقت حقيقت کل نمودست
اگر چه خود حقيقت بود بودست
حقيقت شرع دان و شرع الله
ز شرعت دم زن اينجا صبغه الله
حقيقت شرع ديد مصطفي دان
که ديد مصطفي کلي يقين دان
محمد با خدا هر دو يقين است
نظر کن رحمه للعالمين است
هر آنچيزي که غير از مصطفايست
حقيقت دان که تشويش و بلايست
ره احمد (ص) ره بيچون ذاتست
محمد (ص) بيشکي بيچون ذاتست
اگر چه در سلوک مصطفائي
از آن پيوسته در ديد لقائي
ز ديد مصطفي اين دم زدي تو
ز معني کام اينجا بستدي تو
دم او در دم تست اي گزيده
از آني از دم او راز ديده
منه پاي از خدا و شرع بيرون
بهم از مصطفي بين راز بيچون
ره احمد گزين و زو مدد خواه
که او ديدست کل ديدار الله
چو احمد در دل و جان دوستداري
همه مغزي نه چون خر پوست داري
ز احمد مغز جان آباد کردي
طبيعت از ميان آزاد کردن
رهت احمد نمودي اي پير عطار
از او گوي و از او ميدان تو اسرار
رهت احمد نمود اينجا بتحقيق
از او مي بافتستي عين توفيق
رهت احمد نموده هم بمنصور
ترا در جمله عالم کرد مشهور
ترا مشهور کرد اندر بر دوست
رسانيدت که هستي رهبر اوست
دمي کاينجا زدي از مصطفي بود
از آنت اندرون پر صفا بود
دمي کاينجا زدي او ره نمودت
در بسته يقين او برگشودت
دم احمد ترا در جانست اينجا
دلت همچون مه تابانست اينجا
دم احمد تو داري زان شدي شاد
حقيقت حق شدي در ليس في الدار
دم احمد زدي در راستي تو
در آن معني از آن آراستي تو
دم احمد درون تو چو جان کرد
بسي اينجا ترا شرح و بيان کرد
دم او در درون بنگر که اوئي
حقيقت اوست با تو پس چه جوئي
يقين احمد مختاري تازي
ترا با اوست اينجا عشقبازي
يقين مصطفي هر دل که بگرفت
دو عالم را بيک ارزن بنگرفت
دلت چون مصطفي ديدست جاني
از آن دلشاد در عين العياني
هر آنکو شرع احمد دارد اينجا
محمد ضائعش نگذارد اينجا
ز احمد هر دلي کو راز بايد
چو من گم کرده خود باز يابد
ز احمد گر ترا بگشايد اين در
شوي در ديد معني همچو حيدر
ز احمد حيدر اينجا در يقين شد
از آن بر اولين او راستين شد
ز احمد راز دان و سر تو بشناس
چو حيدر از نهنگ و ديو مهراس
ز احمد راز دان و جانفشان شو
چو جان داري حقيقت جان جان شو
چو احمد راز دان و گرد بيچون
بدان اسرار ما را بيچه و چون
ز احمد گر شوي واصل چو عطار
ز جسم و جان شوي کل ناپديدار
ز احمد گر شوي اينجا تو مؤمن
شوي ز آفات و مرعاهات ايمن
ز احمد گر شوي واصل در اينجا
کني ديدار ما حاصل در اينجا
ز احمد گر شوي واصل در اينجا
کني ديدار ما حاصل در اينجا
ز احمد گر شوي واصل چو مردان
برت سجده کند اين چرخ گردان
ز احمد گر شوي واصل چو آدم
يقين بخشد ترا سر دمادم
ز احمد گر شوي واصل تو چون نوح
بيابي اندر اينجا قوت روح
ز احمد گر شوي واصل تو بي بيم
نسوزي تو بنارش چون براهيم
ز احمد گر شوي واصل چو موسي
شوي در کوه و طوردل تو يکتا
ز احمد گر شوي واصل چو هارون
بکام تو شود اين هفت گردون
ز احمد گر شوي واصل چو يعقوب
بيابي در زمان ديدار محبوب
ز احمد گر شوي واصل چو يوسف
جمال يار يابي بي تأسف
ز احمد گر شوي واصل چو جرجيس
شوي زنده چو جان بي مکر و تلبيس
ز احمد گر شوي واصل چو يونس
خدا بيني درون جان تو مونس
شوي در عشق چون موسي مصفي
ز احمد گر شوي واصل چو عيسي
ز احمد گر شوي واصل چو حيدر
شوي در کائنات جان و دل در
ز احمد گر شوي واصل چو منصور
شوي ذات عيان نور علي نور
ز احمد گر شوي واصل چو عطار
هزاران جان ترا آيد پديدار
ز احمد واصلم در قربت او
فتاده اينزمان در حضرت او
ز احمد واصلم در قربت ذات
مرا گوياست از وي جمله ذران
ز احمد واصلم در شرع احمد
دم او ميزنم در نيک و در بد
ز احمد واصلم نزديک مردان
حقيقت اوست کل تنبيه مردان
ز احمد واصلم جز او نجويم
هر آنچيزي که گفتم اوست گويم
ز احمد گفتم اين شرح و بيانها
که بيشک احمد آمد جان جانها
ز احمد گفتم اين راز نهاني
مرا بگشاد درهاي معاني
ز احمد گويم و زو بشنوم باز
که گنجشکم من اندر چنگ شهباز
چو احمد شاهباز عالم آمد
حقيقت تاج فرق احمد آمد
چو احمد شاه و جمله چون گدايند
همه از او رموزي ميگشايند
هر آنکو ره دهد احمد بر خود
کند او را حقيقت رهبر خود
هر آنکو ره دهد ديدار بايد
يقين از ديد او مر يار يابد
هر آنکو ره دهد در خدمت شاه
بيابد در زمان ديدار الله
هر آنکو ره دهد در سر بيچون
خدا اينجا ببيند بي چه و چون
هر آنکو ره دهد در وصل دلدار
هم اينجاگه ببينند اصل ديدار
هر آنکو ره دهد در خدمت دوست
شود مغز و برون آرندش از پوست
هر آنکو ديد پيغمبر(ص)در اينجا
حقيقت در درون آن رهبر اينجا
حقيقت و اصل هر دو جهان شد
به معني برتر از کون و مکان شد
حقيقت راه ديد و راهبر يافت
در اينجا جان جان در جان و تن يافت
بديد آن راز کان نتوان نمودن
به جز او کس مرا اين نتوان نمودن
هر آنکو دست زد در دامن او
خوشي آسوده شد در مسکن او
هر آنکو جز محمد(ص)پير جويد
بهرزه هر چه گويد هيچ گويد
هر آنکو جز محمد(ص)ديد اينجا
يقين نايافت ديد ديد اينجا
هر آنکو جز محمد راهبر يافت
حقيقت دور گشت از خير و شر يافت
هر آنکو جز محمد(ص)يار بيند
کجا جانان در اينجا باز بيند
هر آنکو جز محمد يافت چيزي
بزند عاشقان نرزد پشيزي
هر آنکو راه او جست و دم او
ز شرع او بد اينجا همدم او
حقيقت يافت بيچون و چرا باز
در آخر ديد اينجا بيشکي راز
ابا او باش و راز او تو بنگر
در اين بنگر ز ديدارش تو برخور
ابا او باش تا بنمايدت کل
برون آرد ترا از رنج و ز دل
ابااو باش تا جانت نمايد
در اينجا راز جانانت نمايد
ابا او باش و با او مهتري کن
گداي او شو و زين پس سري کن
ابا او باش و جان اندر ميان نه
چون از جان تو است انصاف جان ده
ابا او باش تا در قربت او
شوي بيشک وصال حضرت او
ابا او باش تا ذات نمايد
حقيقت تا سرا پايت نمايد
ابا او باش و خاک پاي او باش
که کل نقشند و زو بنگر تو نقاش
ابا او باش اينجا تا تواني
که بيشک اوست راز کن فکاني
ابا او باش اينجا تا به بيني
که او اينجاست دوست حق يقيني
ابا او باش و تو بين زو همه دوست
اگر تو مرد راهي خود همه اوست
بنزد واصلان کار ديده
که ايشانند ديد يار ديده
محمد(ص)با خدا دانند يکذات
اگر مرد رهي بين زين تو آيات
محمد(ص)رحمت الله و حبيب است
همه رنجور عشقتند او طبيب است
دواي درد عالم احمد(ص)آمد
که حل مشکل نيک و بد آمد
دواي سالکانست او حقيقت
که او بنمود اسرار شريعت
دوا از مصطفي جو تا تواني
که تا يابي شفا از ناتواني
دوا از مصطفي جو و ز حيدر
اگر مردي از اين هر دو تو مگذر
دوا از مصطفي جو و لقا ياب
بسوي مصطفي از جان تو بشتاب
محمد(ص)با تو است اي کار ديده
چرا غافل شدي بردار ديده
محمد(ص)با تو است و بنگرش روي
تو راز دل همه با مصطفي گوي
محمد(ص)با تو است ار راز بيني
سزد گر روي احمد باز بيني
درون جان ببين ديدار احمد
حقيقت بر خور از اسرار احمد
درون جان محمد را نظر کن
دل و جان را زديد او خبر کن
درون جاي صفاي نور او بين
دو عالم را يکي منشور او بين
درون جان مر او را بين و شو ذات
حقيقت جان از او کن تو چو ذرات
درون جان چو ديدي باز او را
دل و جان در خدايش باز او را
درون جان گرفت و هر دو عالم
يکي گردد نبيند جز که محرم
از او واصل شو و دم زن تو الحق
سزد گر هم از او گوئي اناالحق
از او واصل شو ايمرد يگانه
که تا با حق بماني جاودانه
از او واصل شو ايندم زن در اينجا
حقيقت جزو کل بر هم زن اينجا
از او واصل شو و اشيا برانداز
عيان صورت از پيدا برانداز
از او واصل شو و بر گوي از وي
بجز او هيچ منگر تا شوي شئي
زمين و آسمان و خاک در اوست
خوشا آنکس که خاک حيدر اوست
وجود مصطفي نور خدا بود
از آن او پيشواي انبيا بود
طفيل اوست اينجا هرچه بيني
مبين جز او اگر صاحب يقيني
اگر نه نور او بودب در افلاک
کجا اين منزلت ديدي کف خاک
ز نور اوست عرش و فرش و کرسي
چه کروبي چه روحاني چه قدسي
ز نور اوست جزوي در دل و جان
حقيقت برتر از خورشيد تابان
ز نور اوست عکسي اندر آفاق
از آنش سالکان هستند مشتاق
ز نور اوست جزوي نور خورشيد
فکنده پرتوي در دهر جاويد
ز نور اوست جزوي در قمر تاب
از آن آمد در اينجا گه جهانتاب
ز نور اوست جزوي مشتري بين
همه ذرات او را مشتري بين
ز نور اوست جزوي نور زهره
از آن شد در همه آفاق شهره
ز نور اوست جزوي در کواکب
از آن رخشانست اينجا نجم ثاقب
ز نور اوست يکذره در آتش
از آن آتش شدست اينجاي سرکش
ز نور اوست يکذره سوي باد
از آن کردست اينجا عالم آباد
ز نور اوست يکذره سوي آب
از آن کل ميشود صنع جهانتاب
ز نور اوست جزوي در سوي خاک
از آن کل ميشود در صنع او پاک
ز نور اوست يکذره سوي کوه
از آن مر جوهري آرد با شکوه
ز نور اوست جزوي در سوي ما
از آن پيوسته اندر شور و غوغا
ز نور اوست يکذره صدف وار
از آن اينجا نمايد در شهسوار
ز نور اوست اشيا سر بسر نور
از آن مشتق شده اسرار منصور
زمين و اسمان از نور او بين
فغان و شور در منصور او بين
محمد(ص)نو ذاتست از نمودار
ميان انبيا او صاحب اسرار
دلا جان در ره احمد برافشان
در آخر در پيش بيشک سر افشان
دلا جز وي مبين در هر چه بيني
که جز او نيست در صاحب يقيني
دلا در وي ببين کو ديد يار است
جهان در ديد ديدش رهگذار است
نمودارست شرعش در معاني
ورا اينجا سزد صاحب قراني
جز او ديدي جز او کس نيست مهتر
همه عالم سراست و اوست سرور
از او اينجا طلب کن تا بيابي
چو او با تست نزد که شتابي
از او اينجا طلب کن ديد بيچون
که بنمايد ترا اسرار بيچون
زهي معني تو صورت گرفته
وجود جان منصورت گرفته
ز تو ره باز ديده پير رهبر
ز تو کل دم زده اي شاه سرور
ز تو ره باز ديده اندر اينجا
فکنده در همه آفاق غوغا
ز تو ره باز ديده در معاني
رسيده در دم صاحبقراني
ز تو ره باز ديده بر سر راه
زده دم کل عياني اني اناالله
ز تو در قربت عزت رسيده
جمال بي نشاني باز ديده
ز تو در راه بيچون راه برده
برافکنده در اينجا هفت پرده
ز تو ااثبات الا الله کرده
گذتشه از برون هفت پرده
ز تو تا جاودان شوري فکنده
نموده خويش از نور تو زنده
ز تو لا يافته الا شده کل
درون جزو و کل يکتا شده کل
ز تو ديده ز تو گفته حقيقت
سپرده مر ترا راه شريعت
تو ميداني که بيشک از تو دم زد
ز شوق ذوق در کويت قدم زد
تو ميداني که جان و سر برافشاند
ز بهر جمله بر خاک در افشاند
کسي کو باز ديدت همچو منصور
ز ديدار تو شد در جمله مشهور
کسي کو باز ديدت عين ديدار
چو منصور آمدت پر شوق بردار
حقيقت مقتدا و پيشوائي
که ذرات دو عالم پيشوائي
توئي اصل و همه فرع تو ديدم
حقيقت بيشکي شرع تو ديدم
اگر فرع تو نبود ليک شرعت
اساسي کرد اندر اصل و فرعت
چو فرع تست اصل ذات پاکت
دورن جزو و کل در عين خاکت
طلبکار تواند اينجا همه کس
توئي در جان و دل فريادشان رس
طلبکار تو و تو در دروني
نميدانند اينجا گاه چوني
طلبکار تواند اينجاي ذات
تو بنمودي حقيقت نفخه ذات
طلبکار تو جمله سالکانند
فتاده در ره کون و مکانند
طلبکار تو و تو در وجودي
که پيش از آفرينش کل تو بودي
طلبکار تو اينجا هرچه بينم ت
و ميداني که در عين اليقينم
طلبکار تو ميجويند رازت
که تا ناگه بيابند جمله بازت
طلبکار است جان در تن طلبکار
نمايش بيشکي اينجاي ديدار
طلبکار است دل در قربت تو
فتاده بيخود اندر حضرت تو
طلبکار است اينجا جمله اشيا
که تا بوئي بيابد از تو اينجا
طلبکار است خورشيد فلک بست
از آن يا نور رويت با تو پيوست
طلبکار است و سرگردان شده ماه
همي گردد ترا در عين خرگاه
طلبکار تو اينجا مشتري است
بجان و دل ترا او مشتري است
طلبکار تواند اينجا نجومات
کجا دانند از سر علومات
طلبکار تو اينجا گه شده عرش
حقيقت نور تو افشانده بر فرش
طلبکار تو کرسي گشته با لوح
که تا بوئي بيابندت از آن روح
طلبکار تو است افلاک و انجم
همه در بحر عشق تو شده گم
طلبکار تو است انجاي آتش
همي سوزد ز شوق روي تو خوش
طلبکار تو است اينجايگه باد
از آن کرده تمامت از تو آباد
طلبکار تو است اينجايگه آب
که نور تست در وي جان تو درياب
طلبکار تو است اينجايگه طين
که تا بوئي بيايد اين دل و دين
طلبکار تو است اينجايگه کوه
بمانده دائم اندر عار اندوه
طلبکار تو است اينجاي دريا
از آن خوش ميزند در جوش غوغا
طلبکار تو مي بينم يکايک
توئي پيدا شده در جمله بيشک
طلبکار تو مي بينم دو عالم
تمامت انبياي ما تقدم
همه در تو چنان مشتاق بودند
که در تو نور کلي طاق بودند
همه از آرزوي روي ماهت
شده پنهان کل در خاک راهت
اگر آدم بد از تو ديد او راز
حقيقت از تو هم انجام و آغاز
اگر هم نوح از شوقست ايجان
فتاده در سر درياي عمان
اگر هم شيت بد در خاک کويت
شد اينجا جانفشان از شوق رويت
اگر هم بد خليل از شوق ديدار
شد اينجا گاه از سر تو در ناز
اگر هم بود اسماعيل اي جان
ز عشقت خويش را ميکرد قربان
اگر هم بود اسحاق گزيده
ز عشق روي تو شد سر بريده
اگر هم بود يعقوب از غم تو
درون ريشش آمد مرهم تو
اگر چه بود يوسف در چه راز
ز تو هم يافت آخر عز و اعزاز
اگر هم بود موسي گزيده
ز عشقت گشت اينجا راز ديده
اگر هم بود ايوب بلا کش
ز شوق عشق تو در پنج و در شش
اگر هم بود جرجيس از عنايت
ترا شد پاره پاره در هدايت
اگر هم بود عيسي صاحب راز
ز شوقت جان خود را باخته باز
اگر هم بود عيسي صاحب اسرار
ز شوقت چند ره آمد ابردار
اگر هم بود حيدر با تو هم سر
حقيقت راز تو دانست و شد سر
تمامت اوليا از تو نمودند
کرامات و ولايت کز تو ديدند
تمامت سالکان راه ديده
شدند از مهر رويت سر بريده
تمامت واصلان در عين ديدار
شدند اينجايگه از تو پديدار
زهي بگذشته از کون و مکان تو
طلسمند اينهمه در عشق جان تو
زهي بگذشته تو از چرخ اعلا
درون جزو و کل پنهان و پيدا
زهي ديد تمامت ارزني تو
تمامت برزد و کل ارزني تو
زهي ديده در اينجا ذات بيچون
خدا بيواسطه تو بي چه و چون
زهي از تو شده پيدا شريعت
در او مخفي نمودستي حقيقت
زهي مهتر که در تو جمله پيداست
همه ذرات از عشق تو شيداست
زهي بنهانده اينجا گه اساست
نموده شرع بي حد و قياست
زهي در جمله تو بنموده ديدار
عيان در جان و صورت ناپديدار
زهي گفته در اينجا انچه ديده
چو تو ديگر کسي هرگز نديده
زهي در جان عطار آمده راز
نموده مر ورا انجام و آغاز
زهي عطار از تو مست و حيران
شده از تو بکل پيدا و پنهان
زهي عطار از تو راز ديده
ترا در جان خود کل باز ديده
زهي عطار در تو ناپديدار
شده واله فشانده سر در اسرار
زهي عطار در توکل شده حق
اناالحق گفته از تو راز مطلق
زهي عطار در سر محمد(ص)
شد از جان تو منصور و مؤيد
زهي عطار کز سر کماهي
محمد (ص) را يقين ديده الهي
زهي عطار تا چند از بيانت
بگو مر جمله اسرار نهانت
زهي عطار کاينجا راز ديدي
محمد در درونت باز ديدي