ديدن گل هرمز را در باغ و عاشق شدن - قسمت دوم

ز دل تنگي شدم بربام ناکام
که اي من خاک بادي کايد از بام
سوي آن باغ رفتم در نظاره
تماشا چون گلم دل کرد پاره
گلي ديدم چمن آراسته زو
ز هر برگي فغان برخاسته زو
ز بويش بود ريحاني نفس بود
زرنگش ديده را از لعل بس بود
از آن گل آتشي در دل فتادست
چو آن بلبل که اندر گل فتادست
ز شاخي بلبلي چون ديد آن گل
ببي برگي فتاد از عشق بلبل
گهي از عشق گل آواز ميداد
گهي دل را بخون سرباز ميداد
گهي ميگشت در يکدم بصد حال
گهي ميزد بصد گونه پر و بال
گهي در روي گل نظاره ميکرد
گهي چون گل قبارا پاره ميکرد
بآخر آتشي در بلبل افتاد
ز شاخ سبز پيش آن گل افتاد
ميان خاک و خون چندان بسر گشت
که از پاي و سر خود بيخبر گشت
مرا زان درد آتش در دل افتاد
ز آتش دود ديدم مشکل افتاد
از آن آتش دلم چون دود خون گشت
پلي بستم زخون بنگر که چون گشت
بيک باره دلم از بس که خون شد
بپل بيرون نشد از پل برون شد
خداوند جهان بيرون شوم داد
درون دل ز سر جايي نوم داد
وگرنه بازماندم در هلاکي
چو ماهي بودمي بر روي خاکي
دو اسبه سوي رفتن داشتم ساز
فرستادم کنون ناگاه خرباز
پس آنگه دايه گفت اي گلرخ ماه
چو خورشيدي دلت شد گرم ناگاه
ندادي گوش و مستي تيز خشمي
چو خورشيدت رسيد ايماه چشمي
حديث مرد حکمتگوي نيکوست
که چشم بد بلاي روي نيکوست
ببين تا گفته ام زين نوع چندي
که بر سوزيد هر روزي سپندي
مرا جانيست وان در صدق پيشت
که جاي صد هزاران صدقه بيشست
چو شمع آسمان آمد پديدار
ستاره بيش شد پروانه کردار
چو اين زرين سپر زد بر فلک تيغ
چو جوشن شد ز تيغش بر فلک ميغ
بسلطاني نشست اين چتر زر بفت
ز سير چتر او آفاق پر تفت
چو شب شد روز اين در شب افروز
بباغم گفت دل ميخواهد امروز
بيندازيد گرد حوض مفرش
که دارم سينه يي چون حوض آتش
نديدم در جهان زين حوض خوشتر
که گويي آب او هست آب کوثر
چومن بر حوض زرين غوطه خوردم
چرا پس گرد پاي حوض گردم
چو آبم برد آب حوض را زين پيش
چرا ميريزم آب حوض زين بيش
گلاب از نرگسان صد حوض راندم
ز خجلت در عرق چون حوض ماندم
بدانسان شد دلم زين حوض فرتوت
که شد اين حوض بر من حضور تابوت
که من به حوض ديدم روي آن گل
چو آب حوض رفتم سوي آن گل
چو شد دور از کنار حوض ما هم
کنون آب از ميان حوض خواهم
بگرد حوض خواهم بار گاهي
که گرد حوض خواهم گشت ماهي
کسي کو بر لب حوضي باستاد
نظر آنگه بغواصي فرستاد
نگونسار آيد او در ديده خويش
ازين حوضم نگونساريست در پيش
اگر از دست شد پايم بيکبار
که گشتم گرد پاي حوض بسيار
اگر اين حوض خود صد پايه باشد
بسر گشتن مرا زو مايه باشد
شکر با گل بيکجا نقد باشد
شکر بر حوض بهر عقد باشد
گلم من با شکر در بر نشستم
شکر بر حوض ديدم عقد بستم
زحد بگذشت ازين حوضم فسانه
کنون ماومي و اين حوضخانه
بگرد حوض تخت زر بيارند
مي و حوران سيمين بر بيارند
که تا ز او از چنگ و ناله ناي
بجاي آيد دل اين رفته از جاي
چرا بايد زهر انديشه فرسود
که گر شاديست و رغم بگذرد زود
کنون باري چرا غمناک گرديم
که ميدانيم روزي خاک گرديم
زماني کام دل با هم برانيم
کزين پس مي ندانم تا توانيم
يکي شاهانه مجلس ساز کردند
سماع و نقل و مي آغاز کردند
برون کردند هرمز را از آن باغ
دل گل يافت چون لاله از آن داغ
سبب او بود شادي و طرب را
چرا پس بر گرفتند آن سبب را
نگين حلقه آن جمع او بود
نديدند از رخ چون شمع اودود
چرا کردند از آنجا شمع را دور
که بي شمعي نباشد جمع را نور
چو مطرب زير گل بستر بيفکند
ز لحن چنگ بلبل پر بيفکند
پري رويان ديگر همچو لاله
گرفته شيشه و جام و پياله
پري رويي کزان يک شيشه خوردي
بافسون صد پري در شيشه کردي
زپيش چارسوي مجلس ناز
منادي گر شده چنگ خوش آواز
چو شد آواز بيست و چار در گوش
چه بيست و سي که صد بودند مدهوش
پريزادي ز جن و انس آمد
عجب نوعي حريف جنس آمد
جريفي زهره طبع و آب دندان
چو خورشيد آتشين چون صبح خندان
برشيم را بناخن ساز ميداد
ز پرده هاتفي آواز ميداد
چو بانگ چنگ در بالا گرفتي
دل از سينه ره صحرا گرفتي
ز پرده نغمه را بر تار ميزد
دم عيسي ز موسيقار ميزد
چو پيش آورد از رگ اوره راست
دل از طبع مخالف طبع برخاست
نمود از ناخني علم و عمل را
بگفت از پرده خوش اين غزل را
کجايي اي چو جان من گرامي
بياگر بر دو چشمم ميخرامي
بجز تو در جهان حاصل ندارم
برون از تو درون دل ندارم
دلي گر هست بي نامت دژم باد
چنان دل را ز عالم نام گم باد
قرارم برد زلف بيقرارت
بآبم داد لعل آبدارت
نمودي روي از من زود رفتي
چو آتش در زدي چون دود رفتي
چوبي روي تو جشن از رشک سازم
کباب از دل شراب از اشک سازم
چنان دل مست شد از تو بيکبار
که تا محشر نخواهد گشت هشيار
خوشا عشقي که باشد در جواني
خصوصا گر بود با کامراني
خوشا با يار کردن دست در کش
خصوصا گر بود يار تو سرکش
خوشا از لعل او شکر چشيدن
خصوصا گر بجان بايد خريدن
چو بشنيد اين سخن گلروي از چنگ
زمژگان کرد بر گل اشک او رنگ
شد از بادام ماهش پرستاره
بفندق فندقي را کرد پاره
چو گل نازک دلي پر عشق و سرمست
سماع و مي صبوري چون دهد دست
چو شهزاد از صبوري گشت درويش
ز بيهوشي بزد يک نعره بي خويش
وجودش از دو عالم بيخبر گشت
زد و عالم برون جاي دگر گشت
همه رامشگران برگرد آن ماه
بزاري ميزدي از راهوي راه
گل اندر پرده زان پرده بسر گشت
دو چشم پرده دارش پرده در گشت
درآمد عشق و گل بيخود فروشد
خدا دانست و بس جاييکه اوشد
چنان در عشق آن دلدار پيوست
که بگست از خود و در يار پيوست
بخوابش ديد لب بر لب نهاده
چو شکر بر لب گل لب گشاده
گرفته موي او پيچيده در دست
فتاده روي بر هم خفته سر مست
بدو گفت اي نگار ناوفادار
جفا ورزد کس آخر با چومن يار
چنين خود بيوفايي چون کني تو
بباغ آيي مرا بيرن کني تو
سوي باغ آمدي بشکفته چون گل
مرا از آشيان راندي چو بلبل
چو تو در عشق چون بلبل نباشي
اگر بلبل براني گل نباشي
چرا راندي مرا تا بر گل مست
چو بلبل کردمي زاري بصد دست
چو گل بشکفتي و خوارم نهادي
چو يوسف صاع در بارم نهادي
چو گل بشنود آن از خواب برجست
زبان بگشاد و صد فرياد در بست
بزاري همچو چنگي پرالم گشت
رگ و پي بر تنش چون زيروبم گشت
روان شد خون ز چشم سيل بارش
ز خون چشم پر خون شد کنارش
گل بيدل ز بيخوابي چنان بود
که از زاري چو برگ زعفران بود
چو ديد آن خواب عشقش گشت بسيار
شدش زانخواب چشم فتنه بيدار
گل آشفته را يکدم کفايت
گل بسر شته را يک نم کفايت
غم يعقوب را يادي تمامست
گل صد برگ را بادي تمامست
چو کار از دست شد گلرخ بر آشفت
دگر کارش صلاحيت نپذرفت
گل تر را جگر خشک و نفس سرد
تنش گرمي گرفت و گونه شد زرد
چو تب در گل فکند از عشق تابي
عرق ريزان شد از گل چون گلابي
شبان روزي در آن تب زار ميسوخت
تنش همواره ناهموار ميسوخت
چو خاتون سراي چرخ خضرا
بر آورد آستين از جيب مينا
بگرديد وزرخ برقع برانداخت
بعالم آستين پر زد انداخت
پزشکانرا بياوردند دانا
براي درد آن گلبرگ رعنا
پزشک آخر دواي گل چه داند
که گل را باغبان درمان تواند
ببايد باغباني همچو هرمز
و گرنه گل نگردد تازه هرگز
چو باشد بر سر گل باغباني
بگل نرسد زهر خاري زياني
علي الجمله دوا کردند يک ماه
نشد يک ذره آن خورشيد با راه
دواي عشق کردن رو ندارد
که درد عاشقان دارو ندارد
ز درمان هر زمان دردش بتر گشت
صبوري کم شد و غم بيشتر گشت
چو درمان مي نپذرفت آن سمنبر
بايوان باز بردندش بمنظور
بآخر به شد و بر بام شد باز
چو مرغ خسته پيش دام شد باز
چو بد مرغ دلش پريده از بام
بسوي بام زد بار دگر گام
چو مرغي بر کنار بام ميگشت
بپاي خويش گرد دام ميگشت
از آن بر بام داشت آن مرغ اميد
که تا هادي شود در پيش خورشيد
دلش بگذاشت چون مرغي وطن را
که ديد آن مرغ جان خويشتن را
دلش در آرزوي چينه برخاست
چو مرغ از چار چوب سينه برخاست
دلش چون مرغ وحشي در غلو بود
صفير مرغ، بازش آرزو بود
دلش پر ميزد و بيشرم ميرفت
چو مرغي در هواي گرم ميرفت
دلش برداشته چون مرغ آواز
که اي هرمز بياچينه در انداز
صفيري زن مرا آخر سوي بام
که چون من مرغ نايد تيز دردام
نظر بگشاي تا بر بامت افتد
چو من مرغي مگر در دامت افتد
چو سر از چينه کردي در کمندم
بدست خويشتن نه پاي بندم
مرا بر چينه خود آشنا کن
چو هادي گردم از دستم رها کن
وگر هادي نگردم دل بپرداز
بزن دست و بپيش بازم انداز
من آن مرغم که بيتوهيچ جايي
نجوبم جز هواي تو هوايي
من آن مرغم که زرين بود بالم
بسوخت آن بالم و برگشت حالم
من آن مرغم که از يک دانه تو
بماندم تا ابد ديوانه تو
تلطف کن دمي با همدمي ساز
دلم را از مدارا مرهمي ساز
بگفت اين و فرو افتاد بربام
همه بام از سرشکش گشت گل فام
چگويم همچنين آن عالم افروز
بگرد بام ميگشتي شب و روز
همه گر صبحدم گرشام بودي
تماشا گاه گل بر بام بودي
بسي بر بام ميشد شام و شبگير
بتهمت اوفتاد آن دايه پير
گل ارچه راز دل با کس نميگفت
سرشک روي او روشن هميگفت
بشب در خواب ديدش گشت جوشان
بجست از جاي گريان و خروشان
ز بس آتش دلش چون جوي خونشد
کفش بر لب زد و از سر برون شد
چو عشق از در درآمد گام برداشت
گل بي صبر راه بام برداشت
برهنه پاي و سر بر بام مي شد
براي کام دل ناکام مي شد
جهاني بود در زير سياهي
بيار اميده دروي مرغ و ماهي
شبي در زير گرد تند پنهان
چو دوده ريخته بر روي قطران
شبي چون زنگي اندر قيرمانده
عروس روز در شبگير مانده
شد آگه دايه و گلرا چنان ديد
ز تخت زر سوي بامش روان ديد
فغان برداشت کاخر اين چه حالست
ز کم عقلان چنين حالي محالست
چه گمراهيست کاکنونت گرفتست
نداري عقل يا خونت گرفتست
گره بر جان پرتابم زدي تو
چه رنگست اينکه در آبم زدي تو
بهر ساعت سوي بام آوري راي
شوي گيسوکشان چون چنگ در پاي
يقين دانم که کارت مشکل افتاد
کزين مشکل بس آتش در دل افتاد
زبان بگشاي تا مشکل چه داري
خدا داند که تا در دل چه داري
اگر گويم چه ميسازي تو بربام
مرا گويي که تا دل گيرد آرام
کجا باور کند دايه ز گل اين
کجا بيرون شود با من بپل اين
اگر بر تخت زرين شب گذاري
ز بس سستي تو گويي جان نداري
وگر بر بام بايد شد ببازي
شوي تو شوخ ديده جره بازي
چو اسبي تند باشي بر شدن را
خري کاهل فزوني آمدن را
اگر گويم سوي قصر آي از بام
ز صد در بيش گيري در ره آرام
فرو افتي و نشناسي سر از پاي
نجنبي و نگيري پاي از جاي
وگر گويم که بر بام آي و برخيز
برافروزي و چون آتش شوي تيز
چو مرغي ميزني بيخود پر و بال
چو روباهي نهي بر دوش دنبال
بجلدي آستين را در نوردي
همه شب بر کنار بام گردي
نهاده در کنار از ديده دودي
دلي پر درد ميگويي سرودي
گهي از نرگست خوناب پالاي
گهي بي چوب گز، مهتاب پيماي
گهي با مرغ کردي هم صفيري
گهي از ناله دربندي نفيري
گهي از شاخ مرغي را براني
گهي از باغ مرغي را بخواني
گهي سنگي در اندازي به آبي
گهي سر سوي سنگ آري بخواني
گهي گريان شوي چون شمع خندان
گهي دستار چه خايي بدندان
گهي بام از گرستن رود سازي
گهي سيبي کلوخ امرود سازي
گهي در دست گيري دسته گل
گهي نوحه کني بر بانگ بلبل
گهي بيرون کني دست از گريبان
گهي در پاي افتي همچو دامان
گهي بر روي ديوار افکني خويش
گهي ديوار پيمايي پس و پيش
گهي از دل براري آه سردي
گه از گرمي فرو افتي بدردي
گهي باشد دو بادامت شکرخيز
گهي گردد دو گلبرگت عرق ريز
ز بسياري که گرد بام پويي
بدري هر شبي کفشي ببويي
اگرچه من نيم حاضر جوابي
ز تو غايب نيم در هيچ بابي
همه شب گوش ميدارم ترا من
تو پنداري که بگذارم ترا من
همه شب دل زماني ساکنت نيست
بجز بر بام رفتن ممکنت نيست
ازين ممکن شود واجب خيالي
ندانم حال و دانم هست خالي
شبي چندان نيابد چشم تو خواب
که منقاري زند يکمرغ در آب
قرارت نيست و ارامت بر فتست
ببد نامي مگر نامت برفتست
چه حالست اين ترا آخر چه بودست
پري داري مگر ديوت ربودست
همه خلق جهانرا خواب برده
تراگويي که برفيست آب برده
چه ميخواهي ز پير ناتواني
که در عالم تويي او را وجاني
چه مي خواهي ازين مسکين بي زور
کزو موييست باقي تالب گور
دلم خونشد ز زاري کردن تو
ندارم طاقت خون خوردن تو
نياري رحمتي بر من چه سازم
تو زاري ميکني من ميگدازم
چو شب در انتظار روز باشي
چو شمعي تا سحر در سوز باشي
چو روز آيد شوي بر رخ گهربار
که کي باشد که شب آيد پديدار
شبانروزي قرارت مي نه بينم
بجز غم هيچ کارت مي نه بينم
چو دايه زين سخنها لب فروبست
زبان بگشاد گل چون بلبل مست
بدايه گفت دل بر مي شکافم
که گويي زير بار کوه قافم
چو کوه قاف با من در کمر شد
ز آهم خون چشمم چون جگر شد
چنين دردي که در جانم نهفتست
زبانم پيش کس هرگز نگفتست
دل دايه ز درد او چنان شد
که از دست دلش گويي که جان شد
بگل گفت اي چوجان من گرامي
بگردانيده روي از شادکامي
دلت بنشان بگو تا از کجا خاست
مکن کژي و با من دل بنه راست
بجان پرورده ام من در کنارت
مشوش چون توانم ديد کارت
چرا اي مرغ زرين دلاويز
نيابي خواب چون مرغ شب آويز
بمنظر بر روي سر پا برهنه
بگو راست و مخوان تاريخ کهنه
بگو تا دست سيمين تو امروز
بزيرسنگ کيست اي عالم افروز
تو ميداني که چون راز تو دارم
نفس از راز داري بر نيارم
نديدستي ز من بسيار گويي
نه هرگز ده زباني و دورويي
نگفتم پيش تو هرگز خطايي
دروغي نيز نشنودي ز جايي
هميشه تا که بودم بنده بودم
زماهت دل بمهر آگنده بودم
شبم شب نيست بي موي سياهت
نه روزم روز بي روي چو ماهت
همه کام دلت باشد مرا دم
تو باري نيک داني اعتقادم
نداند ديد بر ماه تو دايه
که يک موي افکند بي مهر سيه
اگر بر گل فتد يک سايه گل
چو گل در خون نشيند دايه گل
تويي جان من اي درشب افروز
که جانم بر توميلرزد شب و روز
چنان دارم دل از مهر تو پرتاب
که هر شب بر جهم ده بار از خواب
زماني شمع بالينت فروزم
زماني شمع آيينت فروزم
بسوزم عود و عنبر بر سر تو
کنم هموار بر تو چادر تو
چو خال سبز بر رويت کنم راست
شکنهاي دو گيسويت کنم راست
کنم در کوزه جلاب تو شيرين
نه از يکسوي از دو سوي بالين
مرا در حق تو شفقت چنينست
ترا اي مهربان با من چه کينست
اگر چه خسته ايام گشتم
اسير چرخ نافرجام گشتم
جهان تا پشت من همچون کمان کرد
جواني را چو تير از من روان کرد
رگم گشته کبود وروي چون کاه
ز خويشم شرم آيد گاه و بيگاه
جهانرا مدتي بسيار ديدم
چه ميجويم دگر انگار ديدم
چو حرصم شد دراز و عمر کوتاه
مرا پيري پيام آورد ناگاه
که بگذر زود چون بادي بدشتي
که سوي خاک داري باز گشتي
کنون وقت رحيل آمد بناکام
مرا با تو بهم نگذارد ايام
ز تو بر بايدم ايام آخر
بود اين عمر را انجام آخر
ز عمرم هيچ دوراني نماندست
مرا بر نانوا ناني نماندست
چه من گر سايه ام تو آفتابي
مرا بسيار جويي و نيابي
بگو تا از که ميگردي بخون تر
کرا مي بيني از خود سرنگون تر
اگر چه دردمند و ناتوانم
روا باشد که درماني بدانم
نه هر چيزي همه کس داند اي ماه
مرا زين حال پوشيده کن آگاه
بحق آنکه تن را جفت جان ساخت
خرد را کار فرماي جهان ساخت
هزاران شمع از طاقي برافروخت
چراغ از جان مشتاقي برافروخت
چو عنصر بود بيگانه جدا کرد
بما بيگانگانرا آشنا کرد
بحق مريم پاکيزه گوهر
بناقوس و چليپا و سم خر
بانجيل و بزنار و برهبان
ببيت المقدس و محراب و ايوان
بروح عيسي خورشيد آسا
بايمان وفاداران ترسا
که گر رازم تو برگويي نهاني
نهان دارم چو جانش زانکه جاني
بخون دل بزرگت کردم آخر
بشير و شکرت پروردم آخر
نگاهت داشتم از آب و آتش
که تاگشتي چنين رعنا و سرکش
مرا در گردنت حق بيشمارست
بگو در گردن من تاچه کارست
سبک روحي تو و از خشم تو من
گران جاني شدم در چشم تو من
سخنهاي مرا در تو اثر نيست
مرا با تو کنون کاري دگر نيست
بدان ميآريم در انتقامت
که گويم شيرپستانم حرامت
چو بسياري بگفت آن دايه پير
برآمد آن جوانرا روي چون قير
سرش در گشت و چشمش رود خون شد
کجا بادايه آن از پل برون شد
ز شرم دايه خوي برگل نشستش
دل چون شيشه بيرون شد ز دستش
فسونگر گشت و در بيداد آمد
زدست دايه در فرياد آمد
که رسوا خواهيم کردن سرانجام
چه ميخواهي از اين افتاده در دام
همي از دست ندهي پيشه خويش
مرا بگذار در انديشه خويش
فکندي چينه سالوس در دام
چه ميخواهي ازين سرگشته ايام
چه رنجاني من ديوانه دل را
که شد دردي عجب همخانه دل را
مرا از دست دل کاري فتادست
دلم در درد و تيماري فتادست
نه درد خويش بتوان گفت کس را
نگاهي کرد بايد پيش و پس را
نه نيز اين درد را پنهان توان داشت
نه اين دشوار را آسان توان داشت
بگويم بي شکي رسوا بمانم
نگويم هم درين سودا بمانم
بگويم سرزنش دارم ز هردون
نگويم تا درين گردم جگر خون
بگويم در جهان گردم نشانه
نگويم تا کي آرم اين بهانه
بگويم تاب رسوايي ندارم
نگويم ترک تنهايي ندارم
اگر اين راز من پنهان نماند
يقين دانم که بر من جان نماند
سخن تا در قفس پيوسته باشد
بسان تخم مرغي بسته باشد
وليکن چون ز دل سوي زبان جست
چو مرغي گشت و برهر شاخ بنشست
از آن ترسم که گر راز نهانم
بگويم سر ببرند از زبانم
کنون اي دايه چون کارم شد از دست
گشايم راز اگر بر تو توان بست
ترا اکنون سخن بايد چنان داشت
که از خود بايد آنرا هم نهان داشت
بگويم با تو تا در جان نماند
که سوز عاشقان پنهان نماند
بدان کاين باغبان مه مرد استاد
پسر دارد يکي چون سرو آزاد
ز رويش ماه زير ميغ مانده
زلعلش گوهر اندر تيغ مانده
بنرگس خواب بسته جادوانرا
بابروطاق بوده نيکوان را
جگر از هر دو چشمش تير خورده
شکر از هر دو لعلش شير خورده
لب لعلش چو گلگونرا نهد ننگ
از و در سربگردد زلف شبرنگ
ستاره ديده در شکرستانش
زمين بوسيده ماه آسمانش
لبش گويي که حلواي نباتست
چه حلواي نبات آب حياتست
ز پسته طوطي خطش دميده
بگرد شکرش صف بر کشيده
دو چشم مور صد حلقه گشاده
ز عنبر بر در پسته نهاده
دو لب چون دانه ناري مکيده
برسته دانه و سبزي دميده
ز لعل او دميده خط شبرنگ
زرشک افگنده گلگون نعل در سنگ
نمود از لب دهان غنچه را دوست
خط سر سبز او چون غنچه در پوست
لبش نيرنگ خط چون بر نگين زد
بسبزي آسمانرا بر زمين زد
خطي ديدم چو ريحان ارم من
نهادم سر بر آن خط چون قلم من
خطي خوش بود لوح دل قلم کرد
خطي بر خونم آورد و ستم کرد
از آن خط شد پري در من چه سازم
بدين سانم در آن خط عشق بازم
دلم چون شيشه يي زان خط شد از دست
پري دل بر دو دل چون شيشه بشکست
پري در شيشه آيدوين پريزاد
دلم در شيشه کرد و شيشه افتاد
چو خط او بديدم زين دل تنگ
شدم در خط چو دل زدشيشه برسنگ
کنون کز دست کودک شيشه افتاد
ندارد هيچ سودي بانگ و فرياد
مپرس اي دايه تا من زان پري روي
چگونه چون پري پويم بهر سوي
ببالاي منست آنزلف شبرنگ
ززلفش روي گلگون برکشم تنگ
چو اول ديدمش در سايه بيد
بپيش حوض خفته همچو خورشيد
ز مستي از دو عالم بي خبر بود
ولي عالم از و زير و زبر بود
چو آهو چشم من بيهوش افتاد
ز چشمش خواب برخرگوش افتاد
چو گل ديد آنرخ چون ماهپاره
زباد سرد کردي جامه پاره
رخش چون آتشي سيراب ديدم
ز آب و آتش او تاب ديدم
بجست از من دل ديوانه چون تير
نگه چون دارم از زلفش بزنجير
چو با هوش آمد و ناگاه برخاست
فغان از سرو وجوش از ماه برخاست
کله چون کوژبنهاد و کمر بست
همه خون در دل من چون جگر بست
چو آنسرو روان من عيان شد
ز آزادي او اشکم روان شد
چو از پيشم برفت آن گوهر خاص
دل من پيش ازو ميرفت رقاص
دل لايعقلم ديوانه اوست
که او شمعست و دل پروانه اوست
منم در انتظار مرگ مانده
وزان شکر گلي بي برگ مانده
نه شب خوابست و نه روزم قرارست
شب و روزم خيال آن نگارست
دلم دستي بجام ناز بردي
اگر يک لحظه خوابم باز بردي
همه شب بستر نرم از درشتي
کند با پهلوي من خار پشتي
کنون ناگفتني چون با تو گفتم
چه سازي تا شود آن ماه جفتم
اگر چه از رخت شرمم گرفتست
دلم گرمست ازان گرمم گرفتست
منم گلبوي و آن دلبر سمن بوي
بزرگي کن ميان ما سخن گوي
ازين شاه آن گدايي را شهي ده
وزين گل آن شکر را آگهي ده
برو گو تو عقيقي با گهر ساز
شکرداري بر گل گلشکر ساز
برو گو تو چو سروي من چو شمشاد
بيا تا بر جمال من شوي شاد
برو گو توچو ماهي من چو مهري
چو ذره رقص کن در پيش چهرم
کنون اي دايه دل پرداختم من
ترا دربان اين در ساختم من
از آن پاسخ چنان شد دايه پير
که گفتي خورد بر دل زان جوان تير
چو بشنود اين سخن برداشت پنجه
بزد بر روي پرچين صد تپنچه
بر سوايي خروشي در جهان بست
که هرگز آن نگويد در جهان مست
زهي همت نکوياري گزيدي
نگه دارش نکوجايي رسيدي
ترا ياري چنين در پرده ناز
چرا با من نميگفتي يکي راز
نبتوان گفت باري اين همه جاي
که شرمت باداي بي عقل بي راي
ز گفت دايه شد در خشم گلرخ
بدو گفت اي بتلخي ز هر پاسخ
اگر صد پند شيرينم دهي تو
نيم من زانکه هم زينم دهي تو
برامد از دل پر بند دودي
ندارد آتشين را پند سودي
دل خود را بصد در پنددادم
چو پيمان بستدم سوگند دادم
چرا پس زين سبب فرياد کردي
همه سوگند و پيمان ياد کردي
دگر ره دايه شد زان کار دلتنگ
که گلرا عشق نقشي بود در سنگ
سخن را رنگ داد آن مرغ استاد
باستادي ز در بيرون فرستاد
زبانرا در فسون گل چنان کرد
که بلبل را زبان بند زبان کرد
به گلرخ گفت نيکو آوريدي
که بر شاهي گدايي را گزيدي
ترا نقدست با هم ترک و هندو
کدامت دل همي خواهد زهر دو
ترا شاه سپاهان خواهد، آخر
تو تن خواهي ترا جان خواهد آخر
کسي در شاهي و در کامراني
چگونه آرزو خواهد شباني
کسي را نقد باشد ماهپاره
چگونه مهر جويد از ستاره
چو اين بي جان تن آسانست بگذار
همه تن گر همه جانست بگذار
اگر تو توبه نکني زارزويت
بگويم تا ببرد شاه مويت
هوا در تف و در سوز او فگندت
چه بدبختي بدين روز او فگندت
مگر نشنيدي اين تنبيه هرگز
سيه سر بر نتابد پيه هرگز