در صفات جام عشق فرمايد - قسمت دوم

اناالحق ميزند بيچون در اينجا
که در آخر بريزد خون در اينجا
مرا تحقيق اندر آخر آن ماه
که از سر ويم امروز آگاه
چو شرع او بگفتم در حقيقت
بخواهد کشتنم بهر شريعت
بحکم شرع يارم کشت آخر
مرا تا کل شود اسرار ظاهر
بحکم شرع خواهد کشت دلدار
مرا تا در يکي گردم نمودار
بحکم شرع خواهد کشتنم دوست
که تا بيرون شوم چون مغز از پوست
بحکم شرع خواهد کشتنم شاه
که تا کلي شوم از شاه آگاه
چو شرع او بگفتم در حقيقت
بخواهد کشتنم بهر شريعت
بکش جانا که رازت گفته ام من
در اسرار اينجا سفته ام من
بکش جانا که گفتم بيشکي راز
نمودم سالکت انجام و آغاز
بکش جانا که گفتم راز اينجا
بگفتم راز تو سرباز اينجا
چو رازت کردم اينجا آشکاره
بکن در عشقم اينجا پاره پاره
چو رازت گفتم از جان در گذشتم
بساط عقل اينجا در نوشتم
کنون اينجا چه غم دارم ز کشتن
نخواهم يکدم از ديدت گذشتن
سر و جان زان تست و مي ندانم
يقين اکنون که چيزي پايدارم
سر و جان زان تست و من نمودار
چه غم دارم کنونم گر تو بردار
کني من بنده ام تو شاه جاني
مرا دايم تو جان جاوداني
هر آنکو کشته عشق تو آيد
اناالحق بي سر اينجاگه نمايد
هر آنکو کشته عشق تو شد شاه
برش موئي بود از چاه تا ماه
هر آنکو کشته عشقست چو منصور
شود دائم بود نور علي نور
هر آنکو کشته شد از عشق رويت
يکي بيند سراسر گفتگويت
هر آنکو کشته عشق است از جان
حيات جاوداني يافت اعيان
منم امروز دست از جان فشانده
صفات عشق تو هر لحظه خوانده
بموئي نيستم من اندر اين سر
که اسرار تو کردم جمله ظاهر
بموئي اندر اين سر نيستم من
که اسرار تو کردم جمله روشن
توئي جز تو که است آخر بگويم
که تا کم گردد اينجا گفتگويم
همه از بهر تست اينجاي گفتار
که ميگويم دمادم سر اسرار
چو از بهر تو گفتارست اينجا
از آن عطار بيزار است اينجا
ز خود کاينجا توئي و آنجاي هم تو
نمائي رازهايت دمبدم تو
که ميداند ترا تا خود چه چيزي
که هستي قلبي و چون جان عزيزي
که داند تا خود اينجا که ايدوست
حقيقت جوهري هم مغز و هم پوست
بهر چيزي که ديدم در زمانه
رخ خوب تو ديدم در ميانه
بهر چيزي که من کردم نگاهي
رخ تو ديدم از مه تا بماهي
بجز تو نيست اي ذات همه تو
يقين دانم که ذرات همه تو
توئي چيز دگر اينجا نبينم
که از تو بيگمان اندر يقينم
توئي جز تو ندارم هيچ دلدار
تو هستي جوهر و هم خود خريدار
تو هستي عاشق و معشوق ايدوست
حقيقت جوهري هم مغز و هم پوست
تو هستي عاشق و معشوق در ذات
طلبکار تو اينجا جمله ذرا
دمي وصلي تو بنمائي در اين سر
که ني اندازي اينجاگه يقين سر
همه عشاق را در خون و در خاک
فکندي تا شدند از اصل تو پاک
همه عشاق حيرانند اينجا
بجز ديدت نميدانند اينجا
همه عشاق اينجا کشته کردي
ميان خاک و خون آغشته کردي
نداند هيچکس عشق تو جز خويش
که عشق ذات خود ديدي تو از پيش
قلم راندي ز حکم يفعل الله
ز سر خويش هستي جان آگاه
قلم راندي کنون بر من در اينجا
که بگشادم ز ديدت در در اينجا
ز عشق ذات کار خويش کرده
همه ذرات را در پيش کرده
ندارد او بجز عشقت کناره
همه در جوهر بحرت نظاره
بجز روي تو هر جائي نديدند
همه در پيش رويت ناپديدند
تو پيدا اينچنين پنهان چه داري
از آن کز ذات خود خود را بداري
تو پيدا اينچنين پنهان چرائي
از آن کز ذات خود خود بي منتهائي
بسي از خويش بنموده در اسرار
همه پيدا شدم در عين ديدار
کجا دانم در اينجا شرح آن داد
ولي پيش رخت خواهيم جان داد
گمان عشق تو منصور ديدست
کنون اندر کمالت ناپديدست
تو شد کلي ز عشق ناز سرباز
يکي در کوي عشقت گشته سرباز
تو شد وز تو اناالحق گفت اينجا
در اسرار تو او سفت اينجا
تو شد وز تو اناالحق گفت درديد
يکي شد در عيان سر توحيد
تو شد وز تو اناالحق زد حقيقت
بيکباره فنا شد از طبيعت
طبيعت هم توئي اندر زمانه
حقيقت جوهري بهر نشانه
در اينعالم نمودستي تو از خويش
و زان جانها تو کردستي بسي ريش
ز بهر ديد خود اين جوهر پاک
نموداري نمودي در کف خاک
کف خاک اين شرف ديدست جانا
که تو امروز در اوئي هويدا
کف خاک اين شرف در جاودان يافت
که از تو نقش خود او بي نشان يافت
کف خاک از تو اينجا يافت مقصود
که دارد ديد تو اينجاي معبود
کف خاک اين همه ديدار دارد
که اينجا از توکل اسرار دارد
کف خاک اين همه ديدار بنمود
ز تو اين جملگي اسرار بنمود
کف خاکست ايندم جسم عطار
توئي اينجا ورا گشته نمودار
کف خاکست ايندم در ميانه
ز تو ديده وصال جاودانه
کف خاکست اينجا راز ديده
جمال رويت اينجا باز ديده
کف خاکست بادي در ميانش
توئي اينجايگه مرجان جانش
کف خاکم بتو ديدم رخ تو
شنفته هم ز تو خود پاسخ تو
کف خاکم بتو ديده جمالت
رسيده هم ز تو اندر وصالت
کف خاکم بتو پيدا شده باز
ز تو ديده حقيقت جمله راز
کف خاکم زباني در دهانم
حقيقت نور دل هم جسم و جانم
کف خاکم ولي اندر درونم
تو بودي و تو باشي رهنمونم
کف خاکم حقيقت هم تو جاني
که گفتي از نمود خود معاني
کف خاکم تو هستي عقل و ادراک
دگر او گه کجا يابد کف خاک
کف خاکم حقيقت هر چه هستم
که از ديدار و رخسار تو مستم
تو مي بينم از آنم عين گفتار
نموده از تو چندين سر اسرار
جهان از روي تو حيران بماندست
فلک هم نيز سرگردان بماندست
جهان از روي تو پر شور و شوقست
مرا از روي تو هر لحظه ذوقست
نداري اول و آخر چگويم
از اين باطن عيان ظاهر چه جويم
توئي اينجا و آنجا هم تو باشي
مرا هر جايگه همدم تو باشي
دل عطار از تو شادمانست
برون از کون و در عين مکانست
دل عطار از تو در وصالست
توئي امروز با تو در جلالست
بتو مي بيند اکنون آفرينش
توئي او را يقين در عين بينش
بتو مي بيند اينجا عين هستي
که در ذرات او واقف شدستي
تو اکنون واقفي بر کل اسرار
ولي رسمي است اينجاگاه عطار
تو اکنون واقفي و راز داني
که خود انجام و خود آغاز داني
تو اکنون واقفي در هر چه ديدي
کمال خويش ديدي در رسيدي
ز ديد هستي خود بر خودي تو
يکي ديدي ابي نيک و بدي تو
قلم در قدرت بيچون تو راندي
حقيقت نقطه بر کاغذ نشاندي
تو پرگاري و هم نقطه ز آغاز
خود اينجا خود بخود اوئي خبر باز
خبر داري و از اسرار خويشي
که اينجا نقطه و پرگار خويشي
نديدي غير اين جاگه بجز خويش
وليکن پرده انداخته پيش
نديدي غير خود اندر صفاتت
شناسا خود شوي بر کل ذاتت
نديدي غير خود در جان و در دل
خودي اينجايگه ايدوست واصل
توئي جز تو نمي بينم يکي من
که جز تو نيستي خود بيشکي من
ندارم جز تو ميداني حقيقت
که گفتم با تو هم از ديد ديدت
صفاتت اين همه بنموده اينجا
وصالت عشق در بگشوده اينجا
صفاتت اين همه بنموده در ديد
دل و جانم ز يکي بر نگرديد
ترا مي بينم اندر پرده اينجا
که ديدت باز پي گمکرده اينجا
چرا خود گم نمودي در نمودار
کنون مر پرده عزت تو بردار
چو وصل تو هم از خويشست دانم
ز وصلت گويم و در وصل رانم
جواهر نامه تو هر زماني
که گفتستم من از هر داستاني
ز وصل تو چو جمله من تو ديدم
ز ديد تو بديد خود رسيدم
جواهر نامه را هر کو بديدست
همه از سوي تو جانان رسيدست
بتو ديدار تو هر يافتم باز
ز تو در سوي تو بشتافتم باز
بسي ميجستم از ديدار تو دوست
ترا تا مغز گردي و مرا پوست
ز وصلت آنچنانم کان تو داني
بکن با من تو جاني و تو داني
تو داني گر چه من دانسته ام راز
مرا سر زود هان از تن بينداز
بجز اين صورتم چيز دگر نيست
ترا افتاده جز بر خاک در نيست
سوي خاک درت افتاده خوارست
حقيقت وصلت اينجا پايدارست
اگر چه سرفرازم کرده تو
ز تو هم عين رازم کرده تو
مرا گفتي همه اسرار جانان
نمودستم در اين گفتار جانان
منم آب و توئي خورشيد اينجا
بتو دارم همه اميد اينجا
منم آب و تو خورشيدي فتاده
حقيقت نور خود بر من گشاده
توئي اينجا يقين نور جلالم
من اينجا ز تو در عين جلالم
جمالت را جمالت يافته باز
خبر دار است از انجام و آغاز
خبر دارم در اينجا از نمودت
که دارم من درون جمله بودت
نمود تو منم افتاده در خاک
کنون بفشانده دستي ز خود پاک
همه از تو بتو اينجا نمودار
شده الا منم کل صاحب اسرار
منم هم من توئي اسرار گفته
تو ديداري کل از ديدار گفته
منم هم من توئي جان و جهانم
تو ميگوئي که من چيزي ندانم
ز دانائي تو لافي ز دستم
که از ديدار تو واله شدستم
ز دانائي تو اينجا خبردار
شدم بنمودت با جمله گفتار
دلم بر بودي اول باز دادي
درم بستي و آخر برگشادي
چنانم جان يقين کردي بخود گم
که همچون قطره در عين قلزم
من ايندم با تو و گمگشته در تو
بساط نيستي بنوشته در تو
به هستي تو اينجا مست گشتم
دگر در خاک راهت پست گشتم
دگر از نيستي هستي نمودي
ز دستانت بسي دستان نمودي
ز هستي تو جانا در خروشم
چو ديگي در برت تا چند جوشم
ز هستي تو اينجا نيست گشتم
چو در جمله توئي يکيست گشتم
عيان تو شدم اما نهاني
ز درياي غمت در بي نشاني
تو در جمله ظهوري در بطوني
گرفته هم درون و هم بروني
ولي خود را تو ميداني خود و خويش
که صورت اينزمان برداشت از پيش
توئي ايندم که هم جاني و همدم
حقيقت راز ميگوئي دمادم
اگر خواهي بيکساعت براني
وگر خواهي به يک لحظه بخواني
کنون چون خوانده ديگر مرانم
وليکن از نشان گر بي نشانم
نشانم هم ز تست و گاهگاهي
در اين عين نشان در تو نگاهي
کنم تا زانکه کل اصلت بيابم
هميخواهم که کل وصلت بيابم
يقين دانم که مي بينم ترا اصل
ز ديد وصل تو ميبايدم وصل
وصال از ديدن روي تو ديدم
حقيقت وصل در کوي تو ديدم
من اندر کوي تو ديده وبالم
ولي آخر ز تو عين وصالم
وصال من ز ديد تست جانا
که گردي با خودم در وصل يکتا
وصال من ابا تست و دگر نه
توئي با جمله و کس را خبر نه
خبر ميکن تو جانانم ز ذرات
که تا کلي رسد جانم در اين ذات
نداند هيچکس مر عشقبازي
ترا تا چند زينسان عشقبازي
بجز تو هيچکس نشناخت رويت
همه ذرات اندر گفتگويت
همه با تو تو با جمله در آواز
هميگوئي حقيقت هر بيان باز
همه با تو تو با جمله سخنگوي
ترا افتاده اندر جستن و جوي
همه با تو تو با کل در مياني
حقيقت جاني و هم جان جاني
که داند بود تو از اول کار
که چون اينجا شدي از خود پديدار
که داند بود تو اينجا بتحقيق
مگو آنکو خودت بخشي تو توفيق
حقيقت برتر از حد و قياسي
تو بود خويشتن هم خود شناسي
تو بود خود يقين از بود ديدي
کنون در مرکز اصلي رسيدي
تو بود خويش دانستي يقين باز
که ايجاگه شدي در خود سرافراز
تو بود خويش دانستي بتحقيق
هم از ديد تو خواهد بود توفيق
تو بود خويشتن داني حقيقت
کمالت يافتي عين شريعت
از اول تا باخر راز ديدي
که خود راهم ز خود مي باز ديدي
تو بود خود يقين از بود ديدي
که خود بودي و خود معبود ديدي
تو بود خويش دانستي و کس نه
يکي اندر يکي در پيش و پس نه
از اول تا باخر در نمودي
ز بهر ذات خويش اندر سجودي
از اول تا باخر در يکي باز
نمودي هر چه بودي بيشکي باز
ز اول تا باخر شاه هستي
که از بود خودت آگاه هستي
دوئي برداشتي در نيستي دوست
يکي مي بينم ايندم مغز با پوست
دوئي برداشتي و راز گفتي
نمود جوهر خود باز گفتي
بخود اسرار خود جانان در اينجا
که در بود خودم در عشق يکتا
ز خود گفتي و از خود بشنويدي
جمال خويش را هم خود بديدي
نمدانم دگر تا من چگويم
تو اينجا با مني ديگر چه جويم
تو اينجا با مني من با تو دمساز
ز تو بنشفته گفته هم بتو باز
ز تو بشنفته ام هم با تو گفته
منم اين جوهر اسرار سفته
ز بهر عاشقانت جان فشانم
اگر چه جز يکي ديدت ندانم
منم واقف شده از تو خبردار
تو نيز از من من از تو هم خبردار
منم واقف شده از ديد ديدت
بسي گفتيم از گفت و شنيدت
منم واقف شده تو واقف من
حقيقت در بطوني واصف من
چگويم وصف تو خود وصف کردي
که بيشک در همه جائي و فردي
چگويم وصف تو وصفت ندانم
وگر دانم ندانم تا چه خوانم
ندانم وصف تو کردن من از دل
که جاني و شده در جان تو حاصل
ندانم وصف تو اي واصف کل
توئي بيشک حقيقت حاصل کل
چنان حيران و مدهوشند و خاموش
از آن جامي که کردند در ازل نوش
چنان افتاده اند حيران شده پاک
که بر سر کرده اند از سوي تو خاک
ز شوقت در يکي خاکند و خونند
حقيقت هم درون وهم برونند
اگرچه وصف انسانست بسيار
توئي مر جمله را درمان و هم يار
تو ياري هيچ ديگر نيست دانم
که بودت در همه يکيست دانم
ز هم از جمله خود را گم نموده
نموده خويشتن هم خود ربوده
کمال ذات تو منصور دانست
وگر نه که در اينجاگه توانست
کمال ذات تو هر دو جهان است
شده پيدا و ذات تو نهانست
نهاني و شده پيدا ز ديدار
حقيقت مطلع بر ليس في الدار
نه اول دار نه آخر تو از ديد
توئي اينجايگه در عين توحيد
تو داني اندر اينصورت رخ خود
نموده گفته اينجا پاسخ خود
تو داني اندر اين صورت نهاني
که ميگويم مها اسرار جاني
توئي همدم که مي همدم نداري
توئي محرم که نامحرم نداري
چنان عاشق شده بر خود چو منصور
که ميخواهي که باشي از خودي دور
نمودي رخ چرا پنهان شدي باز
مگر کز جان دگر جانان شدي باز
تو جاناني و هم جانان پديدست
در اينصورت ز تو گفت و شنيدست
تو جاناني و هم جانها نمودار
ز تست اينجايگه در غرق اسرار
تو جاناني و هم جان جهاني
کمال خويشتن از خود بداني
ندانم تا چه ابا يکي دوست
ترا مي بينم اندر مغز و هم پوست
يکي مي بينمت اندر همه باز
فکندستي در اينجا دمدمه باز
يکي مي بينمت اندر جهان من
گرفته نورت اندر جان نهان من
بجز تو نيست اندر هر دو عالم
که بنمائي ز خود سر دمادم
بجز تو نيست تا خود را بداني
بگوئي اين همه سر معاني
يکي ذاتست اينجا رخ نموداست
مرا اين سر ز خود پاسخ نموداست
که اينجا گه منم عطار جانان
منم در جملگي پيدا و پنهان
منم اينجايگه عطار جانم
که ميدانم ز خويش و خويش خوانم
منم عطار اينجا هيچکس نيست
بجز من مر مرا فرياد رس نيست
منم عطار اکنون و تو در باز
که کردم با تو اينجاگاه در باز
منم عطار اکنون راز ديدي
ز ذات من عيانم باز ديدي
منم عطار اندر آفرينش
همه اينجايگه هم جان تو بينش
يکي ذاتم نموده رخ در آفاق
شدم امروز اندر جزو و کل طاق
يکي ذاتم تو اي عطار درياب
کنون از نزد ما برخيز و بشتاب
ز جسم و جان و عمر و زندگاني
طمع بر تا وصال من بداني
طمع بر از همه با ما قدم زن
همه پيدائيت سوي عدم زن
طمع بگسل در اينجا هر چه بيني
همه من بين اگر صاحب يقيني
طمع بگسل که تا ديدت نمايم
ببر سر تا که توحيدت نمايم
طمع بگسل که دانستم همه راز
که ذات کل منم اينجا و سرباز
دگر اينجاي مانده تا بخوانيم
حقيقت هيچ ماندست تا بدانيم
چو جانان با من است اينجا يقينم
چو چيزي ديگرم جز وي نه بينم
چو جانان با من است اينجا نمودار
از اويم اينزمان در خود گرفتار
چو جانان با من است و آشنائيم
در آخر بيشکي عين خدائيم
چو جانان با من است و راز گفته
همه اسرار با ما باز گفته
کنون ديدار جانانست اينجا
عجب عطار حيرانست اينجا
چنانم ره نموده سوي منزل
رسيدم تا شدم در عشق واصل
چنانم واصل و حيران دلدار
که جز او مي نبينم من در اسرار
چنانم واصل و حيران بمانده
که خود جانانم و جانان بمانده
منم جانان شده بر خويش عاشق
بگفتم آنچه بد تحقيق لايق
منم واقف شده اينجا ز رازم
که خود از عشق خود را سر ببازم
منم جانان و ديده روي خود من
رسيده اينزمان در کوي خود من
منم جانان و ديگر هم منم خويش
حجاب پرده ام برداشت از پيش
رخ خود ديدم و عاشق شدم باز
بسوي مرکز اصلي شدم باز
بجز اين هيچ جوئي هيچ باشد
حقيقت اين صور خود هيچ باشد
بگفت اينجايگه تا چند هيچي
بجز اينکه بيني هيچ هيچي
چنين توحيد دان اندر خدائي
شود بردار اينجايگه جدائي
دوئي را بار ديگر پيش ما در
بان سر حقيقت هان تو مگذر
خدا با تست و تو اندر گماني
نشانت ميشود کل بي نشاني
چو گردي بي نشان در آخر کار
تو باشي در همه ديدار گفتار
خدا آندم تو هستي چون شوي گم
همه باشد صدف تو بحر قلزم
ز ديد خويشتن اينجا فنا شو
پس آنگه در همه بود خدا شو
خدا شو چون فنا گردي ز خويشت
همه آنگه نهد دلدار پيشت
خدائي آنزمان بين از خدا تو
چو باشي دو يکي نبوي جدا تو
چو تو مردي از اينصورت تو اوئي
که در جمله زبانها گفتگوئي
بنقد امروز مي بين روي جانان
که هستي زنده اندر کوي جانان
بنقد امروز چون دانستي اين اصل
يکي مي بين و خوش ميباش در وصل
بنقد امروز مي بين يار جمله
که چيزي نيست جز ديدار جمله
بنقد امروز مي بين روي معشوق
وصال يار در هر کوي معشوق
بنقد امروز در نقدي مينديش
حجاب اکنون بکل بردار از پيش
تو اوئي او تو است تو هيچ منگر
اگر از واصلاني هان تو برخور
بود وصلش در اينجا خور نه اينجا
که در اينجاست مر دلدار پيدا
کنون از وصل برخور تا تواني
چو دانستي که هم خود جان جاني
کنون از وصل برخور صاحب راز
نمود دوست مي بين و سرافراز
کنون از وصل برخور سوي دنيا
که جانان يافتي در کوي دنيا
کنون از وصل بر خور آخر کار
که جانان مر ترا آمد پديدار
کنون از وصل بر خور همچو منصور
که در ذاتي و از ذاتي علي نور
کنون عطار گفتي جوهرالذات
حقيقت وصل کل با جمله ذرات