در نمودار سرعيان کل فرمايد - قسمت دوم

تو اندر منزل وعين بقائي
بکل پيوسته در عين لقائي
تو اندر منزلي ايجان نظر کن
همه ذرات ديگر را خبر کن
تو اندر منزلي جان داده و دل
که مي بيني حقيقت خويش واصل
توئي اندر ميان واصلان طاق
گرفتي از معاني جمله آفاق
در آخر اول خود بازديدي
نظر بگشادي و کل راز ديدي
در آخر روشنت شد کز کجائي
حجابت رفت در عين لقائي
در آخر بيگمان گشتي بيکبار
گرفته جان و دل جانان بيکبار
در آخر بيگمانستي چو منصور
شده در جمله آفاق مشهور
در آخر بيگمان جانان شدي تو
در آخر ديدن جانان بدي تو
در آخر چون حجابت شد تو اوئي
ولي از وي کنون در گفتگوئي
ترا اين گفت کلي رازگويست
شب و روزت از او اين گفتگويست
تمامت سالکان از جان بديدند
که تا معني ذات تو بديدند
تمامت سالکان عالم اينجا
ترا ازجان و دل ديدند يکتا
زهي معني که اينجا گه تو داري
در اين عالم دل آگه تو داري
زهي معني که داري در حقيقت
همه ديدي تو در عين شريعت
زهي شوق تو اندر عالم جان
که بنمودست اينجا جان جانان
عجائب جوهري بس پر بهائي
که در عين العيان انبيائي
عجائب جوهري هستي عجائب
که اسرارت نمودست اين غرايب
مترس اکنون که نزديکست داند
که در کشتن وجودت وارهاند
سرت خواهد بريدن همچو گوئي
که تاتو بيش از اين سرش نگوئي
سرت خواهد بريد وهم تو داني
که اکنون پيش بيني در معاني
ترا بعد از وفات اين سر اسرار
شود با صاحب دردي پديدار
مر اين اسرار افتد در کف او
که او باشد ابا خلق اينت نيکو
کسي باشد که او را درد جانان
ميان جان بود پيوسته جانان
بسي بيند ملامت او در آفاق
کمينه باشد او در نزد عشاق
ميان آفرينش فرد باشد
از آنکو عاشق پردرد باشد
ز رسوائي که يابد بيش از بيش
شود واصل از اين آن مرد درويش
ايا بيچاره چون اين سر نداني
شود فاشت همه سر معاني
ميان جان نظر کن و ندر آن باز
ببين و خويشتن يکباره درباز
چنانت فاش گردانم بعالم
که بيني تو مرا سر دمادم
تو نيز اين کن بعالم همچو خود فاش
که اينجا آفريده نقش نقاش
اگر پنهان کني اينجا کتيبم
ببيني در همه عالم نهيبم
کني مر فاش اين و راز يابي
ب آخر عزت اندر ناز يابي
شود اين سر بصد سال دگر فاش
بدست سالکان افتد نه اوباش
ببين از پيش و دل با خويش ميدار
نمود خويش را در پيش ميدار
زهي صاحب يقين گر رازيابي
که سر جمله مردان بازيابي
ز خود بگذشتي و با حق شدستي
خداوند جهان مطلق شدستي
شدستي واصل از ديدار مردان
بکردي فاش مر اسرار مردان
شدستي واصل و حق بيني اينجا
حقيت راز مطلق بيني اينجا
شدستي واصل و در حق فنائي
در اين اعيان تو ديدار خدائي
شوي کشته تو بعد سال و نيمي
مپندار اين زبازي و زبيمي
دي فارغ شو از اسرار گفتن
ترا يکدم در اينجا مي نخفتن
شب و روزت ببايد گفت اينجا
در اسرار بايد سفت اينجا
زماني نيز خوش منشين بدنيا
که خواهي رفت بيشک سوي عقبي
يکي خواهي شدن با جمله اشيا
از اين پس چون شوي در جمله يکتا
چو در اينجا تو سر کار ديدي
ز دنيا و ز صورت در رميدي
بر تو جمله عالم خاکدانيست
به همت مر ترا اين خاکدانيست
چو سر واصلاني ذات کلي
چرا اکنون تو اندر بند ذلي
بهمت بگذر از کون و مکان تو
رها کن با کسان اين خاکدان تو
ز دنيا هيچ شادي مي نديدي
در اينصورت تو آزادي نديدي
بدنيا شادي و تو گاه بيگاه
از آن باشد که داري حضرت شاه
تو داري حضرتي مر اينچنين تو
دمي مگذار از عين اليقين تو
چو داري حضرتي بي وصف و ادراک
چرا دل مي نهي بر اين کف خاک
تو اينجا سر اول بازديدي
ميان جمله اين اعزاز ديدي
عجايب جوهري دريافتي تو
درون خاک آن در يافتي تو
بسي گفتند اسرار صفاتش
وليکن اين چنين در نور ذاتش
نگفتند اين چنين شرح و بيانها
کجا يابد چنين اسرار جانها
کسي کاين در زند در برگشايند
مر او را راه اينجا گه نمايند
ره بود از ازل راه درازست
نشيب افتاده وقت فرازست
فرازي جوي اينجا گاه شيبست
که اينجا گاه جاي پر نهيبست
بهيبت باش از اين ره تا تواني
که بتوان شد سوي حق با معاني
دمي خالي مباش از خود بحالي
که تا هر ساعتي گيري کمالي
دمي خالي مباش از جوهر قدس
نظر ميکن دمادم جانب انس
زماني خودشناس و در مکان باش
بهمت برتر از کون و مکان باش
کناري گير از اين دنياي دون تو
چو داري آدم اينجا رهنمون تو
بهشتت حاصلست اينجا چون آدم
تماشا ميکني سر دمادم
بهشت نقد داري شاد دل باش
ميان جملگي آزاد دل باش
بهشت نقد داري حکم ظاهر
توئي بر کل معني جمله قادر
بهشت نقد داري در برابر
زماني چند تو زينجاي مگذر
مباش اينجا زماني فارغ از خود
براه شرع مي کن نيک با بد
قناعت کن گذر کن از خور و خواب
گذشته عمر اکنون ذات درياب
زماني فارغ از گفتار منشين
نمود جزو و کل بر خويشتن بين
ز خود جوئي چه مر آن کرده هر کس
چو داري سر صبح بي تنفس
خوشا آن صبح کين جان دردميدست
نمود عشق اينجا شد پديدست
خوشا آن صبح ک آدم کرد پيدا
زذات خود در اين دنيا هويدا
خوشا آن صبح کاندر خاک باشيم
نمود عشق و جان پاک باشيم
خوشا آن صبح کاينجا کس نباشد
جهان طبع و پيش و پس نباشد
خوشا آن صبح کاندر عين اشيا
محيط آئيم پنهاني و پيدا
خوشا آن صبح چنداني که يابي
بجز ديدار او چيزي نيابي
خوشا آن صبح کاندر جان جان تو
شوي در ذات يک کلي نهان تو
خوشا آن صبح کاينجا بود باشي
مکان و لامکان معبود باشي
خوشا آن صبح کاندر جان جانت
نماند هيچ از نفحات جانت
در آندم دم نباشد جمله دم دان
وجود جمله اشيا را عدم دان
در آندم دم نماند نيز آدم
يکي بيني همه سر دمادم
در آندم دمدمه کلي تو باشي
بوقتي کاندر اين صورت نباشي
در آندم هر دو عالم هيچ بيني
نه نقش صورت پر پيچ بيني
در آندم چو نظر داري وجودت
نباشد مر يکي بين بود بودت
در آندم هشت جنت در نگنجد
همه کون و مکان موئي نسنجد
در آندم محو گردد جمله آفاق
نمود ذات باشد در عيان طاق
در آندم گر بداني خود تو اوئي
که در جمله زبانها گفت و گوئي
همه حکم تو باشد بيخود آنجا
يکي باشد نمود ذات در لا
نگنجد آنزمان موئي در افلاک
يکي باشد نمود ذات با خاک
نمود عقل اينجا باز بيني
از او اين زينت و اعزاز بيني
چو عقل کل نمودار صفاتست
به پيوسته عيان با نور ذاتست
ز عقل سفل چه گفت و چه گويست
نمود صورتست و گفتگويست
ز عقل سفل پيدا گشت غوغا
ولي از عشق گردد زود شيدا
ز عقل سفل اگر يابي نمودار
در اينجا فاش گردد جمله اسرار
ز عقل سفل بيني جمله افعال
که او انداخت اينجا قيل با قال
ز عقل سفل آدم گشت صورت
کزو بد ديد جمله بي ضرورت
ز عقل سفل افعال جهانست
که نورش در زمين و در زمانست
ز عقل سفل ديدن باشد اي جان
وليکن در نگنجد جان جانان
ز عقل سفل بيني کل احوال
وليکن در نگنجد عقل عقال
ز عقل سفل چيزي مي نيايد
کجا کارت از آنجا گه گشايد
ز عقل کل شود اسرار پيدا
نمود جسم و جان گردد هويدا
ز عقل کل ببيني هر چه پيداست
که نور عشق اندر وي مصفاست
ز عقل کل اگر ره برده تو
چرا اندر درون پرده تو
ز عقل کل اگر يابي نشاني
ترا خواهند اينجا گه بياني
محمد(ص) عقل کل ديدست تحقيق
ز خود دريافتست اين سر توفيق
محمد عقل کل دان و دگر هيچ
در اين اسرار نيست ايدوست مر هيچ
از او بد عقل کل يکذره دان
که ديدست او حقيقت جان جانان
از او درياب سر جمله اشيا
از او گردان تو جان و دل مصفا
از او ديد آدم صافي تحيات
نمود عشق اندر عزت ذات
زصلواتش تمامت کام دل يافت
چنان عزت ميان آب و گل يافت
تمامت انبياش از جان مريدند
که به زو مر کسي ديگر نديدند
تمامت انبيا مقصودشان اوست
تمامت واصلان معبودشان اوست
نداني اين بيان تا جان نبازي
کسي کو مصطفا داند ببازي
کسي کو به بود صد باره در دين
که او بد در حقيت راز کل بين
حقيقت او چه داند آشکاره
که اينجا بود از بهر نظاره
حقيقت او عيان جان حق ديد
که خود بر انبيا اينجا سبق ديد
خدا بنمود او در من ر آني
بجمله واصلان راز معاني
گشود او مرکز و واصل نگردد
نمود جان او حاصل نگردد
کسي کو وصل خواهد اصل اويست
نمود ذات کل را اصل اويست
چو حق در جمله اشيا رخ نمودست
نمود ذات او گفت و شنودست
چو حق باشد همه غيري نباشد
به پيش واصلان ديري نباشد
همه محوست در حق گر بداند
و گر بيند دلش حيران بماند
همه محوست در حق جمله عالم
ولي اينجايگه سر دمادم
ز بود فعل مي آيد پديدار
بدان اين سر اگر هستي تو هشيار
صفات و فعل پيوستند با هم
نگنجد ذره از بيش و ز کم
قضا رفتست از اول تا ب آخر
زباطن او نموده سر بظاهر
قضا رفتست از ذرات اول
از آن کردند از اينجا گه معطل
قضا رفتست اينجا هر کسي را
فتاده سير آن اينجا بسي را
قضا رفتست و جمله سالکان راست
نموده راز هم پنهان و پيداست
قضا رفتست و بنوشتست از پيش
تو پيش انديش اينجا بد مينديش
قضا رفتست تن در ده بمردي
ببين آخر که در مهلت چه کردي
قضا را آدم از جنت برانداخت
قدر هم سر رباني نه بشناخت
قضا آدم چنان اعزاز بخشيد
نمود عشق اول باز بخشيد
قضا در آخرش خوار و زبون کرد
ز جناتش بخواري او برون کرد
قضا ابليس را از طوق لعنت
بگردن بر فکندش بهر نفرت
قضا ابليس را در جنت انداخت
و را مانند موم از نار بگداخت
قضا ابليس را سجده بفرمود
که خود او لايق اين طوق کل بود
بيان او در اينجا گه شود راست
زمن بشنو که اين معني بود راست
نمود قصه ابليس بشنو
عيان او بر تلبيس بشنو
چنان بد قصه اول که ديدي
در آن اسرار کز اول شنيدي
چنانم ذوق معني دورم انداخت
که کلم در ميان نورم انداخت
بهر معني که مي آيد دمادم
همان رازست اگر داني دمادم
تمامت قصه او هست زاري
اگر مانند او تو پايداري
کنون با قصه آدم شوم باز
در ايندم مربدان همدم شوم باز
عيان قصه آدم بگويم
نمود غصه او هم بگويم
که تا چه بر سر آمد آدم او را
که بد در حرف کل حق همدم او را
ز ابليس آن همه کارش تبه شد
عزازيل از بدي رويش سيه شد
سيه کاري نه نيکو باشد اينجا
که جان بدروش بهراسد اينجا
سيهکاري مکن مانند ابليس
که نزد حق نگنجد هيچ تلبيس
سيهکاري مکن با رو سپيدي
بود فردا ترا زو نااميدي
نباشد صبح ابليست قيامت
نباشي روز محشر در ملامت
کسي کو دائما فرمان شه برد
چون مردان راه مردان زود بسپرد
همه عمرش بجز نيکي نبد کار
نمودي يافت او و ديد دلدار
ز وسواس عزازيل ار شوي دور
نباشي ظلمت و دائم بوي نور
ز وسواس عزازيل اي برادر
مکن تاخير وز افعال بگذر
ز فعل او خطر باشد دل و جان
خدا گفتست اين معني بقرآن
عزازيل است دائم در حسد او
احد طغرا زده اندر حد او
عزازيل است ذره راه برده
که او دارد درون هفت پرده
عزازيل است سر کار ديده
ز بهر دوست اين لعنت گزيده
عزازيل است روياروي دلدار
ستاده مست و زار از غصه افکار
عزازيل است اندر خون روانه
همي جويد دمادم او بهانه
عزازيل است مر آرايش تن
کز او پيدا شدست آلايش تن
عزازيل است تن را در گرفته
ره ناپاکي اندر بر گرفته
عزازيل است اندر تن فتاده
درون پرده اندر تن فتاده
عزازيل است ديده اول کار
نمودش نقطه است و ديده پرگار
عزازيل است اينجا لعنت دوست
اميدي بسته اندر رحمت دوست
حسد دارد ز آدم شد رسيده
که او بد اول آخر باز ديده
حسد دارد بسي در جان و دل او
از آن گشته است اينجا گه خجل او
حسد دور افکند مرد از ره حق
کجا باشد دل او آگه از حق
حسد دور افکند جان و دلت را
بسوازند عيان آب و گلت را
حسد دور افکند مرد از خداوند
ز من بشنو تو اي اسرار وين پند
حسد هرگز مبر بر هيچکس تو
که ماني همچو شيطان باز پس تو
حسد هرگز مبر بر هيچ دنيا
وگرنه در بلا ماني بعقبي
حسد گر بر نهادت رخ نمايد
نمود عقل و دينت در ربايد
حسد دور افکند از جوهر پاک
حسد گرداندت در جهل ناپاک
حسد بر دست شيطان بر ملايک
از آن در راه حق افتاد هالک
شب و روز از فراق درد ميسوخت
بهر لحظه دو ميدانش بر افروخت
شب و روز از حسد اينجا چنان بود
که همچون موم در آتش نهان بود
شب و روز از حسد چاره همي کرد
بسي در ذره نظاره همي کرد
که تا يابد ب آدم دستبرد او
که آدم پيش چشمش بود خرد او
اگر چه خرد بود آدم بصورت
بزرگي داشت اندر عين نورت
اگر چه خرد بد حق بد بزرگيش
نمي گنجيد در جنت چو خورديش
چنان ابليس از غيرت همي سوخت
برفت و مار دربان را بياموخت
ببرد از راه آنجا مار و طاوس
برافکندش پريشان نام و ناموس
چنانشان برد از راه آن ستمکار
که ايشان گم شد آنجا بيکبار
چنانشان مکر کرد از راه بفکند
گشاد از کار خود اينجايگه بند
برفت و در دهان مار پنهان
شد آن ملعون پر از مکر و دستان
اگر چه حسن طاوس همايون
مر او را رهنموني کرد اکنون
چو چاره نيست کاينجا کار رفتست
قضا در نکته پرگار رفتست
چنان ابليس ايشانرا زبون کرد
که همچون خود مر ايشان را برون کرد
قضا پوشيده کرده چشم ايشان
در اين معني کجا آيد به آسان
نداني يافت اين سرار چون من
که اينجا گم کنم اسرار روشن
چو مار و نفس ابليس زبونست
ز بهر خويشتن او رهنمونست
چنانت حسن طاوس معاني
ببردست از تو و تو مي نداني
که خواهي رفت اندر سوي جنت
که تا آدم بيندازي ز قربت
چو تو امروز هم محکوم اوئي
به پيش حق تو فردا مي چگوئي
ببرد از راه بازمانده عاجز
نخواهد يافت آن اعزاز هرگز
ببرد از مکر پر حسن طاووس
بيفکندت بيکره نام وناموس
اسير او شدي در هشت جنت
که تا ويران کند هم جان و تنت
اسير او شدي شد در بهشتت
که تا ويران کند بوم سرشتت
تو هستي بيخبر مانند آدم
عجائب مانده اينجا دمادم
چنان مستغرق حوا شدستي
که در جنات جانت بت پرستي
چو حوايت گرفتي کافري تو
ز گندم خوردن اينجا غم خوري تو
جوابت چون گرفتي دور گردي
ميان جزو و کل معذور گردي
طبيعت اينزمان کز حق جدا کرد
همه کارت عجب بي اقتضا کرد
چو شد کارت تبه آدم نباشي
در اين جنات حق همدم نباشي
دمادم کن نظر در سر گندم
که در هر گندمي غرقست قلزم
اگر اسرار گندم باز داني
تو اندر جسم خود حيران بماني
اگر اسرار گندم ديده باز
حجاب صورتست از ديده باز
اگر اسرار گندم هم نبودي
وجود کس دراين عالم نبودي
ز سر گندم آگه نيستي هين
نظر بگشا و عين صورتت بين
ز سر تا پاي خود اينجا نظر کن
دل خود از نمود جان خبر کن
توئي آن نقطه افتاده زين راز
که اينجا مي نديدي اولت باز
ز سر گندم آگاهي نداري
که بودي فر درگاهي نداري
يقين دان گندم اينجا عين ديدار
نمود عشق از وي شد پديدار
يقين دان گندم اينجا صورت خود
که پيدا شد از او هر نيک و هر بد
يقين دان گندم اينجا سر فاني
اگر ترکيب اول بازداني
ز صورت در نگر عين حقيقت
که در اعيان تو کردستي طريقت
بصورت در نگر تا راز يابي
تو گم کردي و هم تو باز يابي
بصورت در نگر ترکيب صورت
که معني داري و انواع نورت
بهشتت اي نديده هيچ در خود
فروماندي عزازيل تو در سد
بهشتت دردگشت وجان نمودار
حجاب گندمت از پيش بردار
تو داري صورت و معني ابليس
کند هر لحظه در ذات تلبيس
اسير او شدي در هشت جنت
که تا ويران کند هم جان و تنت
بينديش و فرو بشناس آگاه
شو اينجا تا نيندازدت از راه