حکايت عيسي عليه السلام با جهودان - قسمت دوم

در نهان گفتم که اي داناي راز
اين عجب سريست کار من بساز
جمله گفتندش که شاه ما توئي
هر چه ميخواهي چنان کن چون توئي
گفت با من لشکري همره شويد
تاکنون بر راز من آگه شويد
بر نشست آنگاه ساز راه کرد
مر مرا با خويشتن همراه کرد
بانک زد بر لشکر و خيل و سپاه
تا تمامت روي را آرد براه
پس منادي زد که هر کس نزد من
رفعت و متشور خواهد ز انجمن
پيش من آيند لشکر يکسري
هر که خواهد مهتري و بهتري
بود او تنها و لشکر سوي او
شاد ميرفتند در پهلوي او
از تمامت لشکر و خيل و سپاه
هيچ کس با من نمي کردي نگاه
چون قضاي حق درآيد ناگهان
کس نداند راز و اسرار نهان
هر چه خواهد بود از درياي بود
آنچه پنهان بود پس پيدا ببود
چون قضاي حق درآمد هر کسي
رنج بيهوده نمي يابد بسي
از قضاي حق کسي آگاه نيست
چون درآمد خواه هست و خواه نيست
چون قضاي حق بداني بر مپيچ
با قضاي رفته چندين سر مپيچ
چون قضاي حق درآيد از کمين
کس نداند از گمان و از يقين
چون قضاي حق درآيد مرد را
چون نداند چاره آنکس کرد را
چون قضاي حق شود پيدا بتو
گردد از هر سوي پر غوغا بتو
از قضا من خسته و زار اي عجب
ميدويدم تن نحيف و خشک لب
بند اندر گردن من بسته بود
گرچه سر تا پاي کلي خسته بود
راه او با جمله لشکر مي بريد
بند او در گردن من مي کشيد
بودم اندر پس دوان مانند سگ
ميدويدم بند در گردن بتک
تن نزار و خسته و جان پر ز درد
عاقبت بشنو که تا با من چه کرد
آوريد اينجا که اين گور منست
خيمه و خرگاه در اينجا به بست
يک درختي بود بر رسته عجب
حق تعالي آفريده زين سبب
پس فرود آمد در اينجا شادمان
بشنو اين حکم خداي غيب دان
مر مرا سر تا قدم اندر درخت
بر طنابي سخت برپيچيد سخت
ايستاد اندر برم پر خشم و کين
او فکنده او گره ها بر جبين
گفت با من چون همي بيني تو خود
گرچه نيکي کرده کرديم بد
گفتم او را کين همه زاري من
چيست کاينجا ميکني خواري من
گفت ميدانم که گر بخشم ترا
جان من از تن جدا خواهي مرا
من ترا اينجايگه خواهم بکشت
نيستم ايمن ازين کار درشت
گفت با من تيربارانت سزد
آنگهي بر کل لشکر بانگ زد
پيش استاد و بگفت اي لشکري
بر شما هستم کنون من مهتري
هر که ميخواهد زمن گنج و خدم
تيرباراني کند از بيش و کم
بر عم من تيرباراني کنيد
گر شما خود دوستداران منيد
تير بنهادند لشکر در کمان
بشنو اين سر خداي غيب دان
آن شجر بشکافت از تقدير حق
کس نداند راه با تقدير حق
از درخت آمد يکي پيري برون
سبزپوشي، پاک رايي، رهنمون
جامه سبز عجايب در برش
بود نوراني بکل پا و سرش
بودش اندر دست تيغ آبدار
پيش آن سگ شد به گفتا گوش دار
بر ميانش زد ز ناگه تيغ او
همچو برقي رفت زير ميغ او
در زمان او از ميان دوپاره شد
از جهان جان ستان آواره شد
روي خود او کرد سوي لشکري
بشنو اين سر تا عجايب بنگري
از نهان برخواند چيزي ناگهان
در دميد آنگاه او باد دهان
جمله لشکر سرنگون سار آمدند
پر ز رنج و پر ز تيمار آمدند
جملگي يکسر فغان برداشتند
آنچه کشتند آنزمان برداشتند
روي کردند آنهمه در سوي پير
کز براي حق تو ما را دستگير
هر چه ما کرديم از نيک و بدي
حق تعالي کرد ما را برزدي
بد بکردستيم ما بر جان شاه
بعد از اين بوسيم دست و پاي شاه
گفت پيرسبزپوش اي لشکري
اي خدا تو حاضري و ناظري
اين بدي کرديد شاه خويش را
همرهي کرديد بد انديش را
اين زمان مر شاه را لشکر شويد
بعد از آن بر گفته کژ مگرويد
تا شما را حق شفاي او کند
خالق خالقان دواي او کند
رو نهادند آنزمان بر روي خاک
کرد بخشايش برايشان حي پاک
جملگي در حال صحت يافتند
بار ديگر عز و قربت يافتند
پير آمد هم مرا بگشود زود
جان من زان حان خود آگاه نبود
در قدم افتادم او را بر نياز
گفتم از بهر خدا کارم بساز
چاره کن کار اين افتاده را
تا شوم حالي ز غم آزاده را
گفت اي شاه بزرگ نامور
کار عالم هست پرخوف و خطر
عم خود را در خوشي بگذاشتي
لاجرم اين ناخوشي برداشتي
هر نشيبي را فرازي در پي است
فربهي را هم نزاري در پي است
روز باشد عاقبت دنبال شب
روز پيدا، کس نداند حال شب
هر چه بيني دشمنش اندر پي است
هر چه نيک انگاري آنگه زان بدست
هر دو عالم دشمن يکديگرند
عقل و جان از کار عالم برترند
دشمن شب روز باشد بي خلاف
عکس خورشيدست ابر پرگزاف
دشمن روزست ظلمت در ميان
دشمن ارض است بيشک آسمان
دشمن چپ راست آمد راست دان
دشمن جنت جهنم را بدان
دشمن جانست اين اجسام تو
کز براي اوست ننگ و نام تو
دشمن خويش و تمام لشکري
ترک کل کن تا ز دولت برخوري
هر که او در ترک دنيا زد قدم
درگذشت از کفر و از اسلام هم
هر چه داري ترک کن يکبارگي
تا برون آئي ازين بيچارگي
گر برون آئي ز يک يک پاک تو
خوش بخواب اندر شوي در خاک تو
پادشاهاني که پيش از تو بدند
صاحب گنج و سپاه و زر بدند
پادشاهان جهان پنهان شدند
جمله باخاک زمين يکجا شدند
پادشاهان جمله ناپيدا شدند
جمله با خاک زمين يکسان شدند
پادشاهان جهانرا خاک بين
خاک را از درد سينه چاک بين
پادشاهان جهان در زير خاک
جمله پنهان گشته چشمانشان مغاک
پادشاه اول و آخر حقست
پادشاه پادشاهان مطلق است
پادشاه هر گدا و هر اسير
پادشاه هر فقير و هر امير
پادشاه جمله مسکينان هم اوست
مغز شاهان اوست، ايشان جمله پوست
پادشاهان بر درش سر بر زمين
مي نهند از بهر لطف راحمين
اوست باقي چه ازل چه در ابد
او يکي بس قل هوالله احد
ترک شاهي گير تا سلطان شوي
ورنه گرد چرخ سرگردان شوي
ترک شاهي گير کوشاهست و بس
او ز راز هر کس آگاهست و بس
اين دو روزه عمر ترک خويش گير
در سلامت رو، صلاحي پيش گير
تا ازين شاهي دگر شاهي دهد
از کمال صنعت آگاهي دهد
پادشاهي ذوق معني آمدست
گرچه راهت سوي عقبي آمدست
ترک لشکر کن در آنجا باش تو
دانه در اين زمين ميپاش تو
هر چه کاري اندر آنجا بدروي
گر تو قول پير اينجا بشنوي
نيست عمرت بيش يکسال دگر
چون برفتي بشنوي حال دگر
بعد از اين اينجاي منزلگاه تست
قبرگاه گور و خاک و راه تست
يک دو روز اينجا قراري پيش گير
در سلامت رو صلاحي پيش گير
چون بميري تو رهت آنجا بود
بعد از آنت مسکن و ماوا بود
چون گذشت از قرب حالت يک هزار
بعد از آن آيي دگر بر روي کار
در زمان و دور عيسي پاک تو
بار ديگر زنده گردد خاک تو
از براي زير خاکي راز خاک
زنده گرداند ترا داناي پاک
تو گواهي ده که او پيغمبرست
از دگر پيغمبران او مهترست
تو گواهي ده که عيسي بر حق است
هست روح الله و حي مطلقست
تو گواهي ده ميان مردمان
کو رسولست از خداي آسمان
تو گواهي ده که او روحست پاک
تو گواهي ده که نه آبست و خاک
تو گواهي ده که او از مريم است
همچو او در عرصه عالم کم است
هست او بر راستي اي مردمان
اوست از امر خداي جاودان
ترک دنيا گير آنگه شاد باش
از همه رنج و غمان آزاد باش
اين بگفت و گشت ناپيدا ز چشم
در گذشت از نزد من دور از دو چشم
لشکري کردم بسي از هر کنار
عز خود در ذل کردم اختيار
چار کس با من موافق آمدند
همچو من زين حال صادق آمدند
بعد از آن اين گور اينجا ساختم
خويش را از خلق وا پرداختم
در بن اين گور مي برم بسر
عاقبت چون عمر من آمد بسر
زين جهان بيوفا بيرون شدم
خاک گشتم در ميان خون شدم
دفن کردندم در اينجا زير خاک
تا چه آيد بعد از اين از حي پاک
السلام اي پيغمبر حق السلام
السلام اي روح حق شمع انام
چون رسيدي اول اين خط را بخوان
اولين احوال اين بيچاره دان
چونکه عيسي خواند اين خط را رموز
گفت اي جبار، اي گيتي فروز
سر بسوي آسمان برداشت او
ديده ها بر سوي حق بگماشت او
در سوي حضرت درآمد در دعا
تا دعايش گشت در حالي روا
پس عصا در گور زد گفتا که قم
روح گرداي خاک پس از جابجم
ناگه از امر خداي آسمان
پادشاه آشکارا و نهان
نور او بر جزو و کل تابنده کرد
او بقدرت خاک مرده زنده کرد
گور و خاک از يکديگر چون باز شد
زنده گشت آن شخص و صاحب راز شد
کرد او بر روي روح الله سلام
گفت اي داناي جمله خاص و عام
اي زدم دم در دميده خاک را
زنده کرده خاک روح پاک را
اي تمامت انبيا را دوست دار
کشته تو انبيا از کردگار
اي بتو زنده شده جان در تنم
اي بتو بينا دو چشم روشنم
جسم و جانم يافته باري دگر
ديده دل گشته، بي خوف و خطر
من ازين بار دگر جان يافتم
بار ديگر راز پنهان يافتم
زنده گردان مر مرا مقصود چيست
گفت بر گو تا ترا معبود کيست
گفت روح الله برگو زين سخن
از رموز سر و اسرار کهن
تا ترا آن پير از اول چه گفت
گوش تو اول چه راز حق شنفت
پير را زان حال دل آگه نبود
چونکه عيسي گفت راز آنگه شنود
بعد از آن رخ سوي جمع قوم کرد
گفت غفلت دل شما را نوم کرد
سر من بينيد زود آگه شويد
گرچه گمراهيد اندر ره شويد
هست روح الله و ما را سرورست
بر يقين کل که او پيغمبرست
هر که کرد اقرار بر وي اين زمان
رسته گردد از بلاي جاودان
هر که اين معني نداند از يقين
حق تعالي را نداند از يقين
هر که ايمان آورد بر موي او
رسته گردد از بلا و گفت و گو
هر که بشناسد ورا اين جايگاه
راه روشن گرددش تا پيشگاه
قصه خود جمله با ايشان بگفت
بعد از آن رخ را بخاک اندر نهفت
آن سگان گفتند کاينها راست نيست
هر چه افزونست آنجا کاست نيست
معجزي ديگر طلب خواهيم کرد
آنگهي رسم ادب خواهيم کرد
اين يقينست و گماني مي بريم
پاره از اولين آگه تريم
گفت عيسي چيست ديگر راز را
تا نمايم با شما آن باز را
جمله گفتند اينزمان در پيش کوه
چشمه اي آري برون تو باشکوه
تا ميان کوه ساران آمدند
همچو ابري سيل باران آمدند
بود کوهي سرخ هم مانند خون
جمله گفتند آوري زينجا برون
پيش کوه آمد بامر کردگار
بشنو اين سر دگر را گوش دار
گفت ايشانرا زماتي اين سخن
وحشتي پيداست از راز کهن
گفت حق رازي دگر فرموده است
اينسخن بر قولتان بيهوده است
چون شما معجز نه بينيد اين دگر
پس بگوئيد آن و آنگاه اين دگر
حق بلا خواهد فرستد بر شما
جبرئيل آمد بگفت اين از خدا
گفت مصدر آن زمان کان روح پاک
مي نمايد زين پس ايشانرا هلاک
قول تو حقست ايشان باطلند
هر چه ميگوئي ز حق بس غافلند
گفت عيسي کين دگر خود راست شد
از خدا افزون در ايشان کاست شد
پس عصا در دست خود محکم بداشت
هر دو چشم خويشتن بر که گماشت
گفت عيسي کاي خداي بحر و بر
اي ز هر راز ضعيفي با خبر
اول و آخر توئي تو ظاهري
بر همه اشياء عالم قادري
وارهان جانم ازين مشت خسان
زانکه کار من رسيد اينجا بجان
چشمه زين کوه بيرون کن روان
ايخداوند زمين و آسمان
اين بگفت و زد عصا بر سنگ کوه
کوه در ارزش درآمد باشکوه
سنگ از صنع خدا بر هم شکافت
بار ديگر چشمه آنجا بيافت
چشمه زان سنگ آمد بر برون
شد روان ماننده عين شجون
بود آبي همچنان کاب حيات
هر که خوردي يافتي از نو حيات
گوييا کز آب کوثر بود آن
از نبات و قند خوشتر بود آن
شربتي ز آن جايگه عيسي بخورد
چشم جان زان آب معني تازه کرد
شکر حق کرد و برو ماليد دست
پيش آنقوم آنگهي شادان نشست
جمله بنشستند اندر پيش کوه
کرد عيسي روي سوي آن گروه
گفت اي خلقان ز دل باري دگر
کاين چنين چشمه ز صنع دادگر
آمدست اين آب از جوي بهشت
از براي معجزم اينجا بهشت
حق تعالي صنع را آورده است
ديدن چشم شما اين کرده است
هست اين آب از بهشت جاودان
بر مثال آب حيوان در جهان
يادگاري از نمودار منست
بر مثال حالتان اين روشنست
صورت حال شما زان شد پديد
هر کسي اين ديد نتواند شنيد
چشم صورت کوه دانيد اين زمان
آب زاينده ز معني شد روان
هست عيسي بر مثل جان شما
يک دو روزي هست مهمان شما
اين دعاي من کنيد از جان قبول
تا مراد خود بيابيد از اصول
اين زمان دانيد من روح اللهم
از خدا وز خويشتن من آگهم
مرده را کردم بدم من زنده را
زنده گردانيد جان بي ماجرا
از درون ظلمت خود وارهيد
سنت ايزد ميان جان نهيد
از عذاب جاودان ايمن شويد
در بهشت جاودان ساکن شويد
هر که او مر حق شود دل دوست را
مغز گردد از يقين دل پوست را
هر که او قول خدا را بشنود
از عذاب آنجهان ايمن شود
چند گويم با شما از کردگار
چون بدانستيد بايد کرد، کار
آوريد اقرار بر من از نخست
تا ازين پس کارتان آيد درست
آوريد اقرار الله هم يکيست
بر همه دانا و بينائي شکيست
آوريد اقرار کو اسرارتان
حق بداند زاشکارا و نهان
آوريد اقرار کز يک نطفه خون
کرد پيدامر شما بي چه و چون
آوريد اقرار من پيغمبرم
وز دگر پيغمبران من بهترم
آوريد اقرار اندر گور و مرگ
ملک و مال و جسم و جان گويند ترک
آوريد اقرار اندر صنع او
روز و شب باشيد اندر جستجو
آوريد اقرار بر روز پسين
بازگشت سوي او چه کفر و دين
هر چه کرديد و کنيد اندر جهان
آوردند آن روز پيش ديدتان
هر چه کرديد از نکويي و بدي
جمله بنمايندتان اندر خودي
هر چه کرديد آنگهي آگه شويد
گر شما اين قول عيسي بشنويد
آوريد اقرار بر هستي او
نيست گرديد و بود هستي بدو
هر که نيکي کرد نيکي ديد باز
خرم انکو راه نيکي ديد باز
جملگي گفتند اقرار آوريم
هر چه گوئي ما ز پيمان نگذريم
ليک ما را هست از تو يک سؤال
آن جواب ما بکو از حسب حال
گر جواب ما بگوئي يک بيک
آوريم اقرار ما بي هيچ شک
گر جواب ما بگوئي آگهي
آن زمان تو عيسي روح اللهي
گفت عيسي آنگهي آن قوم را
چه سؤالست اندرين قوم شما
بود دانشمند مردي زان ميان
بس بزرگ و خرده بين و خرده دان
صاحب تفسير و اسرار و قلم
در ميان قوم گشته چون علم
سالها تحصيل حکمت کرده بود
نه چو ايشان راه حق گم کرده بود
بود نام او سبيحون باحيا
بود او مرقوم خود را پيشوا
راز عيسي او يقين دانسته بود
گفت عيسي را بجان و دل شنود
خلق گفتند آنزمان در گفت و گو
هر چه ميگويد جواب آن بگو
پيش عيسي آمد و کردش سلام
کرد روح الله ز جاي خود مقام
عزت آن مرد آورد او بجاي
نزد خود بنشاندش آنگه او ز پاي
پرسشي با يکديگر کردند خوش
ديد عيسي جسم و جاني ماه وش
بود مردي پر ز علم آراسته
از سر دنيا بکل برخاسته
ديد مردي خوش سؤال و خوش جواب
ره رو روشن دل و حاضر جواب
گفت اي مرد خداي راز بين
جمله اسرار کلي باز بين
گر سؤالي داري از من باز گوي
آنچه ميداني ز من پرس و مجوي
کرد عيسي او سؤال اولين
گفت اي روح خدا و راه بين
باز ده ما را جوابي از خرد
تا خداوند جهان فرد احد
آسمانرا از چه پيدا کرده است
از چه اين صورت هويدا کرده است
آسمان از چيست اين اشجار چيست
بود ناپيدا و اين پيدا ز چيست
روشنم گردان و با من باز گوي
در معني بر فشان و راز گوي
گفت عيسي کين معاني گوش کن
جان خود از شوق آن مدهوش کن