بخش چهارم - قسمت دوم

از امير خسرو:

سخن گرچه هر لحظه دلکش تر است
چو بيني خموشي از آن بهتر است
در فتنه بستن دهان بستن است
که گيتي به نيک و بد آبستن است
پشيمان زگفتار ديدم بسي
پشيمان نگشت از خموشي کسي
شنيدن گفتن به ار دل نهي
کزين پر شود مردم از آن تهي
صدف زان سبب گشت جوهر فروش
که از پاي تا سر همه گشت گوش
همه تن زبان گشت شمشير تيز
بخون ريختن زان کند رستخيز

نيز از هم اوست:

نور خدا بردمد از خوي خوش
مو به سپيدي کشد از بوي خوش
مکرم اگر چند کشد جور دهر
هم دهد از منفعت خويش بهر
در که شکستند نه باطل شود
سرمه ي چشم و فرح دل شود
مردمي از مردم بي رو که ديد
روي در آئينه ي زانو که ديد

خاقاني راست:

خاقاني را مپرس کز غم
ايام چگونه ميگذارد
جو جو ستد آنچه دادش ايام
خرمن خرمن همي سپارد
نيز از اوست:
عذر داري بنال خاقاني
کاهل کم داري آشنا کمتر
دشمنانت زخاک بيشترند
دوستانت زکيميا کمتر

شاعري ناشناس راست:

وقت غنيمت شمار
ورنه چو فرصت نماند
ناله کرا داشت سود
آه کي آمد بکار

از شيخ جمال الدين مطروح :

در آغوشش کشيدم و از بوي عطرش سرمست شدم، عطري که ببوي شاخ نورسته اي ميمانست که نسيم سيرابش کرده باشد.
سرمست گشتم اما نه از خمر، بل شراب دهان وي سرمستم کرد.
زيبائي، تمام، غلام حلقه بگوش اوست. و از آن است که دلها اسير خود کرده
ملامتگران پس از آن که عشق کار خويش با من کرد، بسراغم آمدند هر چند من نه انکار عشق ميکنم، نه پايانش مي بخشم، بگذار ملامتگر هر ياوه اي ميخواهد بگويد.
مهربانا، بخدا سوگند که تا زماني که تو زنده اي رامش بخود نخواهم ديد، از آن پس نيز اگر قرار است زنده بمانم، بگذار با هواي دوست باشد و نيز اگر از شوق او بميرم، خود مراد من است.

از سنائي:

خدايا زخواني که از بهر خاصان
کشيدي نصيب من بينوا کو؟
اگر مي فروشي، بهايش که داده است؟
و گر بي بها ميدهي، بخش ما کو؟
غم فزوني گرفت و محنت فراوان شد بخدا سوگند، مرا به عشق نيازي نبودي
اين زمان اگر آشنائي را بينم، شرمسار گردم، چرا که اشک بر ديدارش پيشي مي گيرد.

شاعري سروده است:

اي ياران که با هجران خويش، مرا ديگرگون کرديد، ديگرم قدرت جفايتان نمانده است.
به مبتلاي خويش وصالي ارزاني داريد. اينک عمر است که ميگذرد و حال من چونان گذشته است.
پيامبراني که نامشان در قرآن آمده است، بيست و پنج پيامبراند: محمد (ص)، آدم، ادريس، نوح، هود، صالح، ابراهيم، لوط، اسماعيل، اسحاق، يعقوب، يوسف، ايوب، شعيب، موسي، هارون، يونس، داود، سليمان، الياس، اليسع، زکريا، يحيي، عيسي و ذوالکفل بنظر بيشتر مفسران.
امام فخر رازي در تفسير کبير نقل کرده است که متکلمان اتفاق نظر دارند که کسي که از ترس جزا يا بطمع ثواب عبادت يا دعا کند، عبادتش صحيح نخواهد بود، و دعايش مقبول نخواهد شد.
اين معني را هنگام تفسير آيه ي: «ادعواربکم تضرعا و خفيه » آورده است و نيز در اوايل تفسير سوره ي فاتحه بقطع گفته است: اگر نمازگزار گويد بجهت ثواب يا گريز از جزا نماز مي گزارم، نمازش باطل است.
نيشابوري هنگام تفسير اين آيه: «ولاتلمزوا انفسکم و لاتنابزوابالالقاب » بذکر پاره اي از اوصاف حجاج پرداخته و گفته است، يکصد هزار کس را بتدريج کشته است و به زندانش هشتاد هزار مرد و سي هزار زن را يافته اند که بر سي و سه هزارتنشان هيچ عقوبتي واجب نبود.

از مثنوي معنوي :

آفتي نبود بتر از ناشناخت
تو بر يارونياري عشق باخت
يار را اغيار پنداري همي
شادئي را نام بنهادي غمي
اين چنين نخلي که قد يار ماست
چون که ما دزديم نخلش دار ماست
اين چنين مشکين که زلف ميرماست
چون که بي عقليم آن زنجيره ماست

از حديقه:

صوفيان در دمي دو عيد کنند
عنکبوتان مگس قديد کنند
آنکه از دست روح قوت خورد
کي نمک سود عنکبوت خورد

نيز از همان:

زالکي کرد سر برون زنهفت
کشته خود چو خشک ديد بگفت
اي همه آن تو، چه نو چه کهن
رزق برتست هر چه خواهي کن
شيخ اوحدالدين کرماني راست:
آن کس که صناعتش قناعت باشد
کردار وي از جمله ي طاعت باشد
زنهار طمع مدار الا زخدا
کاين رغبت خلق نيم ساعت باشد

از مؤلف - بهاء الدين محمد - :

جور کم به زلطف کم باشد
که نمک بر جراحتم پاشد
جور کم بوي لطف آيد از او
لطف کم محض جور زايد از او
لطف دلدار اينقدر بايد
که رقيبي از او به رشک آيد

از اوحد کرماني:

در خانه دلم گرفت از تنهائي
رفتم به چمن چو بلبل شيدائي
چون ديد مرا سر و سهي سر جنباند
يعني به چه دلخوشي به بستان آئي

از عبدي گنابادي:

هر که سخن را به سخن ضم کند
قطره اي از خون جگر کم کند

مثنوي معنوي:

باده ني در هر سري شر مي کند
آنچنان را آنچنان تر مي کند
گر بود عاقل نکوتر مي شود
ور بود بد خوي بدتر مي شود
ليک چون اغلب بدند و بد پسند
بر همه مي را محرم کرده اند
حکم غالب راست چون اغلب بدند
تيغ را از دست رهزن بستدند

از جامي:

مجموعه ي کونين به آئين بستن
کرديم تفحص ورقا بعد ورق
حقا که نخوانديم و نديديم در او
جز ذات حق و شؤون ذانيه حق

از خاقاني است:

خاقانيا به تقويت دوست دل مبند
ور غصه و شکايت دشمن جگر مخور
بر هيچ دوست تکيه مزن کو به عاقبت
دشمن نمايد و نبرد دوستي به سر
گر دوست از غرور هنربيندت نه عيب
دشمن به عيب کردنت افزون کند هنر
ترسي طعن دشمن و گردي بلند نام
بيني غرور دوست شوي پست و مختصر
پس دوست دشمن است به انصاف بازبين
پس دشمن است دوست به تحقيق درنگر
گر عقلت اين سخن نپذيرد که گفته ام
اين عقل را نتيجه ي ديوانگي شمر
محقق تفتازاني در شرح کشاف پيرامن اين آيه از سوره ي نساء «و اذا قيل لهم تعالوا الي ما انزل الله » گويد: بني حمدان شاهاني بودند با سيماهائي زيبا، زبانهائي فصيح، دستاني بخشنده و بين ايشان ابوفراس در بلاغت و اسب سواري و شجاعت و فضل بر ديگران پيشي داشت.
آن چنانکه صاحب بن عباد - که خدايش رحمت کناد - درباره ي او گفت: شعر بشاهي شروع و به شاهي ديگر ختم شد، يعني امرؤالقيس و ابوفراس.
وي در ادب به کمال رسيده بود و زماني که در جنگ اسير روميان شد، اشعاري لطيف سرود که به روميات مشهور است. شعر زير - که از شنيدن بقوبقوي کبوتري بر درختي الهام يافته - از همان اشعار است:
آن هنگام که کبوتري نزديک من نوحه سر داده بود،
گفتمش همدما آيا زحال من آگاهيت هست؟
اي پناه مشتاقي ! اميد که هرگزت هجران مبتلا نکند
و هرگزت غمان روزگار بدل منشيند.
همدما! زمانه با ما بانصاف همي نبود
نزديک شو تا غمانمان را قسمت کنيم
آيا شود که اسيري لبخند زند و آزاده اي بنالد؟
و يا شود که غمگني ساکت ماند و برامشي نوحه سردهد؟
راستي را، ديده ي من از تو بگريستن سزاوارتر است
هر چند که اشک مرا بحوادث بهائي گزاف است
شعر وي در اين جا به پايان مي رسد و غرض از استشهادش آوردن واژه ي تعالي بکسرلام است که صحيح آن تعالي بفتح لام است.
امير خسرو دهلوي در ارج شناسي گردهم آئي ياران سروده است:
گر آسايشي خواهي از روزگار
جمال عزيزان غنيمت شمار
به جمعيت دوستان روي نه
پراکندگان را به يکسوي نه
به دوري مکوش ار چه بدخوست يار
که دوري خود افتد سرانجام کار
اگر جامه تنگ است پاره مکن
که خود پاره گردد چون گردد کهن
مزن شاخ اگر ميوه تلخ است نيز
خود افتد چون پيش آيدش برگ ريز
چو لابد جدائي است از بعد زيست
به عمدا جدا زيستن بهر چيست؟
کجا بودي اي مرغ فرخنده پي
چه داري خبر از حريفان حي؟
به شادي کجا مي گذارند گام
سفر تا چه جاي است و منزل کدام؟
فغان زان حريفان پيمان گسل
که يک ره زما برگرفتند دل
کي بود که سر زلف ترا چنگ زنم
صد بوسه برآن لبان گل رنگ زنم
در شيشه کنم مهر و هواي دگران
در پيش توي اي نگار برسنگ زنم

از رشيد وطواط:

دور از درت اي شکر لب سيمين بر
از رنج تن و درد دل و خون جگر
حالي است که گر عوض کنم با مرگش
چيز دگرم نهاد بايد بر سر

از مثنوي معنوي :

فرخ آن ترکي که استيزه نهد
اسبش اندر خندق آتش جهد
چشم خود از غير و غيرت دوخته
همچو آتش خشک وتر را سوخته
گرپشيماني بر او عيبي کند
آتش اول در پشيماني زند
هر چه از وي شاد گردي در جهان
از فراق او بينديش آن زمان
زآنچه گشتي شاد بس کس شاد شد
آخر از وي جست و همچون باد شد
از تو هم بجهد تو دل بر وي منه
پيش کو بجهد تو پيش از وي بجه

سعدي راست:

تا سگان را وجوه پيدا نيست
مشفق و مهربان يکدگراند
لقمه اي در ميانشان انداز
که تهي گاه يکدگر بدرند

مثنوي معنوي:

هر بلاکاين قوم را حق داده است
زير آن گنج کرم بنهاده است
لطف او در حق هر که افزون شود
بي شک آن کس غرقه اندر خون شود
دوستان را هر نفس جاني دهد
ليک جان سوزد اگر ناني دهد

چه نيک سروده است، خدا خيرش دهاد:

فلک دون نواز يک چشم است
آن يکي هم به فرق سر دارد
هر خري را که دم گرفت به مشت
مي نداند که دم خر دارد
مي برد تا فراز کلمه ي خويش
بيندش دم چو دست بردارد
بر زمينش زند که خرد شود
خرديگر بجاش بردارد

از حکيم سنائي:

اين جهان بر مثال مرداري است
کرکسان گرد او هزار هزار
اين مرآن را همي زند مخلب
آن مراين را همي زند منقار
آخرالامر بگذرند همه
وز همه بازماند آن مردار

از مثنوي:

هر چه داري در دل از مکر و رموز
پيش ما پيدا بود مانند روز
که بپوشيمش زبنده پروري
تو چرا رسوائي از حد ميبري
لطف حق با تو مداراها کند
چون که از حد بگذري رسوا کند

شيخ عطار:

دعوي خدمت کني با شهريار
خود زعشق خويش باشي بي قرار
گرچه خود را سخت بخرد مي کني
در حقيقت خدمت خود مي کني
چند خواهي بود مرد ناتمام
نه بد و نه نيک نه خاص و نه عام

از شيخ سيف الدين صوفي:

هر چند گهي ز عشق بيگانه شوم
با عافيت آشنا و همخانه شوم
ناگاه پري رخي بمن برگذرد
برگردم از اين حديث و بيگانه شوم
از همو نقل است که بجنازه اي حاضر شد، حاضران از او درخواستند که ميت را تلقين گويد. وي چنين خواند:
گر من گنه جمله جهان کردستم
لطف تو اميد است که گيرد دستم
گفتي که به وقت عجز دستت گيرم
عاجز تراز اين مخواه کاکنون هستم