در صفات فيض و حکمت حکما و عيان يوسف جان فرمايد - قسمت دوم

چو عطارست اينجا واقف من
حقيقت اوست بيشک کاشف من
چو در وصفم بمعني در فشاند
ز درياي معاني در چکاند
نيامد هيچ کس مانند عطار
که گويد با زمانه ديدن يار
نه از دور فلک تا دور آدم
نگفتست اينمعاني تا بديندم
نه کس بردست ره چون او در اسرار
که دارد در درون جان و دل يار
زماني باز کن چشم دل خود
که کردستم ترا من و اصل خود
زماني باز کن مر چشم دل باز
که بنمودست هم انجام و آغاز
چو من ره بردم و راهت نمودم
در بسته برويت بر گشودم
جواهر نامه کردستم ترا فاش
زماني در يقين مانند من باش
منت گفتم بسي در پرده اينجا
نمود بيشکي گمکرده اينجا
بسوي من رسي بنگر سلوکم
که در معني عيان شمس الدلوکم
سلوک من بين اندر خدائي
که کردم صورت و معني خدائي
لقا بنمودش مانند منصور
نمايم من يقين تا نفخه صور
ايا سالک گر اينجا باز بيني
تو مر عطار در خود باز بيني
مرا در خود طلب مطلوب حاصل
که تا گردانمت در عشق واصل
مرا در خود نگر منگر بهر سوي
که تا بنمايمت در نور خود روي
مرا در خود نگر وز خويش بگذر
جمال معنيم در خويش بنگر
مرا در خويشتن بين تا بداني
چنين شوگر چو من صاحب يقيني
فريد آمد تو راز ديدن من
شود هر راه تاريک تو روشن
کنم مر روشنت من راه تاريک
بگويم نکته هاي نغز باريک
منم جوهر عرض درياي معني
مشو اينجاي ناپرواي معني
چنان خود در درون خود باش ساکن
که تا باشي تو از دلدار ايمن
منت گفتم چو راز اين سخن باز
اگر يابي تو اسرار کهن باز
ز من دان و ز من بين و ز من گوي
ز من پرس و ز من اسرار کل جوي
چگويم گر مر اين معني بيابي
منم بي تو تو سوي من شتابي
مقام سالکي بردارمت من
يقين خويش رهبر دارمت من
عيان واصفت آرم بديدار
کنم مانند خويشت ناپديدار
چنانت رخ نمايم در دل و جان
که بنمايم يقينت جان جانان
کرا مي گوئي اين اسرار عطار
که در خوابند جمله نيست هشيار
کسي کو ديد جان و يافت در خود
مه و خورشيد تابان يافت در خود
نداند اين ولي چون اين بداند
بسان عاقلي حيران بماند
چه ميداند کسي اين راز بيچون
که تا اينجا خورد اندر غم او خون
کسي کو خون خورد در سالها او
بسي يابد در اينجا حالها او
هزاران پيش اينجا از کتب ها
بخواند تا برآيد از حجب ها
شود مر سالک او راه ديده
در آخر مر جمال شاه ديده
چنان در واصلي در سر اين باز
که اينجا سوخته باشد باعزاز
ره جانان بسي پيموده باشد
ابا او گفته و بشنوده باشد
که جز جانان نبيند نيز مرحم
چنان واصل بود در کؤن عالم
همه جانان بود در ديد معبود
زبان خويش داند بيشکي سود
همه جانان بود اينجا حقيقت
نماند ديد او اندر طبيعت
همه جانان بود در جمله اشيا
گهي مه باشد و گاهي ثريا
گهي خورشيد باشد بيزوال او
گهي چون مه شود در اتصال او
گهي چون مه شود سالک در افلاک
گهي واصل شود چون کره خاک
گهي چون آتشي اينجا بسوزد
گهي چون شمع ديگر برفروزد
گهي چون آب گردد او روانه
طلب دارد حيات جاودانه
گهي چون باد باشد راحت جان
گهي چون ميوه اندر باغ و بستان
گهي ريزان کند برگ از شجر را
گهي برگ آورد نيک از ثمر را
گهي چون خاک باشد بست اينجا
گهي چون آب باشد مست اينجا
گهي باشد لگد خور زير هر پاي
شود مانند ذره جاي بر جاي
گهي مي بر دهد در روي عالم
کند هر باغ و بستان شاد و خرم
گهي باشد در او گنج معاني
گهي باشد در او راز نهاني
گهي مرزنده آرد جمله ذرات
گهي محو فنا در ديدن ذات
گهي باشد ز پاي بسته چون کوه
بزير بار غم چون کوه اندوه
گهي آرد برون جوهر از آنجا
نه يک جوهر ز هر گونه هويدا
گهي چون خاک گردد ريزه ريزه
که يارد کرد با عشقش ستيزه
گهي در شور باشد همچو دريا
گهي موجش برد سوي ثريا
گهي در وصال آرد به بيرون
بتابد تابشش در هفت گردون
گهي جوهر بزير آيد زبود او
کسي يابد که بتواند نمود او
وز اين دريا بود پيوسته آگاه
نديده باشد اينجا گه رخ شاه
رخ دلدار اينجا ديده باشد
ابا او گفته و بشنيده باشد
بجز يکي نبيند در عيان او
بجز يکي نباشد جان جان او
هميشه در يقين او ذات باشد
نمود جمله ذرات باشد
هميشه در يقين قل هوالله
يکي داند عيان راز هوالله
بجز توحيد حق اينجا نگويد
درون پرده جز جانان نجويد
بيابد چون بيابد راز اينجا
ببيند چون بيابد باز اينجا
چنين کس خواهم اينجا کار ديده
که باشد او وصال يار ديده
که بشناسد مرا اينجا عياني
مرا داند همه شرح و معاني
تو اي عطار با خود گوي و خود بين
نه خود بين باش الا خود خدا بين
تو اي عطار بگذر از فنا تو
فنا بشناس کل عين بقا تو
مشو ميگوي اسرار حقيقي
که با روح القدس اينجا رفيقي
اگر چه روح پاکت گشت جانان
توئي در جزو و کل خورشيد تابان
توئي ايندم رخ دلدار ديده
ز هر معني جمال يار ديده
جواهر نامه باقي چند ماندست
ز بهر اين دلم در بند ماندست
رساني اين تمام آخر بپايان
دگر هيلاج سر ذات جانان
بگوئي بعد جوهر آشکاره
کنندت آنزمان مر پاره پاره
کتابي ديگر است از جوهر راز
که بي پرده سخن راند در اعزاز
يقين وصلست در وي رخ نموده
مرا دلدار زان پاسخ نموده
چنان واصل شدم در ديد هيلاج
که خواهم کشت خود را همچو حلاج
حقيقت آن کتاب اينجا مر راز
نمايد آخر کارم بکل راز
ز عشقش روز و شب دل بيقرارست
ز درد عشق اينجانم فگارست
مرا اندر نهان گفتست محبوب
که طالب بوده کردي تو مطلوب
در آخر چون نماند مر حجابت
نماي آخر بکل عيان کتابت
همه ذرات اينجا کن تو واصل
همه مقصود از اينجا کن تو حاصل
چه ميگويد دل از مستقبل و حال
بهرزه ميزني در خويشتن فال
يکي را کن تمام و بعد از آن تو
دگر را کن بکل شرح و بيان تو
يکي را ن تمام و شاد ميباش
بروي دوست تو آزاد ميباش
نمي بينم در اين عين رياضت
که تا کي باز بينم آن سعادت
در انديشه چنان مست و خرابم
که يک لحظه نيايد هيچ خوابم
نخفتم يکنفس جانا تو داني
که ميگوئي مرا راز معاني
نخفتم يکنفس تا عمر دارم
در اندوهت دمادم ميگذارم
نخفتم يکنفس بيدار باشم
ترا پيوسته من در کار باشم
نخفتيدم دمي اندر خوشي من
سزد گر سوي ذات خود کشي من
نخفتيدم دمي در خواب جانا
فتاده اندر اين غرقاب جانا
دمي ز انديشه من خالي نبودم
ز تو گفتم همه از تو شنودم
دمي ز انديشه تو اين دل من
نشد خالي در اين آب و گل من
چنانم در تجلي گم ببوده
که اين قطره بکل قلزم نموده
چنانم در تجلي تو حاضر
در اين گم بود کي در جمله ناظر
چنانم در تجلي تو جانباز
که افکندم ز خود اين پرده راز
چنانم در تجلي گم شده من
که بود تو بکل حاصل شده من
چنانم در تجلي وصل ديده
که هستم بيشکي من وصل ديده
چنانم در تجلي راز ديده
که هستم بيشکي من راز ديده
چنانم در تجلي آفتابي
که هر لحظه برم در تک و تابي
چنانم در تجلي بود بوده
که دانم جمله با معبود بوده
چنانم در تجلي همچو ماهي
که گه کوهي نمايم گاه کاهي
چنانم در تجلي فارغ و خوش
که گه آبي شوم من گاه گه آتش
چنانم در تجلي تو آباد
که گه خاکم گهي در سير چون باد
چنانم در تجلي همچو کوهي
که باشم در تجلي با شکوهي
چنانم در تجلي همچو دريا
که جوهر ميفشانم در هويدا
چنانم در تجلي چون فلک من
که ديدم ذات اشيا يک بيک من
چنانم در تجلي ديد رويت
که هر دم سر نهم بر خاک کويت
چنانم در تجلي ذات گشته
که بيشک جمله ذرات گشته
چنانم در تجلي راز گويان
نه با عصفور با شهباز گويان
نمودم آنچه بنمودي مرا تو
بگفتم آنچه گفته مر تو
بگفتم راز تو با رند و اوباش
بکردم سر تو اينجايگه فاش
ز عشقت گفتم و در درد مردم
شدم من زنده و اين گوي بردم
ز عشقت آگهم اي جان من تو
در اين عالم خور تابان من تو
ز عشقت آگهم اي جان جانم
که هستي آشکارا و نهانم
ز عشقت آگهم اي راحت جان
از آن مي بارم از خود در و مرجان
ز عشقت آگهم اي بود جانها
که ديدستم چنين شرح و بيانها
ز عشقت آگهم اي راحت دل
که کردي آخر کارم تو واصل
ز عشقت آگهم اي راز جمله
که اينجا مي دهم آغاز جمله
ز عشقت آگهم اي نور ديده
که هستم ذات پاکت جمله ديده
ز عشقت آگهم در آخر کار
که خواهم کشتنم آخر چنين زار
ز عشقت آگهم کاخر ستيزي
ابر حق حق شده خونم بريزي
ز عشقت آگهم اي جان جانم
که خواهي کشت آخر در نهانم
ز عشقت آگهم تسليم مانده
ولي خوف و بلا و بيم مانده
ز عشقت آگهم اي برتر از نور
که خواهم رفت بر دارت چو منصور
چو منصور تو جان خود ببازم
پس آنگه سوي ذاتت سرفرازم
منم بنموده رخ تا چند گويي
منم عين العيان تا چند گويي
منم در چشم تو بينائي تو
منم دردست تو گيرائي تو
منم در ديد ديدار تو پنهان
نمود و رخ چنين ميگوي و ميدان
منم در تو چنين آتش فکنده
ترا در ديد خود سرکش فکنده
منم در تو چنين خوناب بر جاي
روانه گشته چون سيلاب اينجاي
منم در تو چو خاک افتاده اينجا
ترا کرده زديد خود مصفا
منم چون کرده اينجا در تن تو
فتاده خرد کرده مسکن تو
منم چون بحر در درياي جانت
چنين آورده در شور فغانت
منم از جان ترا اينجا هواخواه
تو هر چيزي که ميخواهي مرا خواه
منم اينجا بتو کل قائم الذات
چو خورشيدي تو و ما جمله ذرات
من تابان شده اندر دل تو
گشاده رازهاي مشکل تو
مرا بشناس و مي بينم دمادم
نموده عين ياهويت در ايندم
منم ياهو درون جانت امروز
ترا بنموده بخت و حال فيروز
منم با هود درون جسم و جانت
حقيقت آشکارا و نهانت
منم يا هو درون سينه تو
منم بنگر منم ديرينه تو
منم يا هو يقين در کل اشيا
منم بر جمله اسرار دانا
منم عشق ازل اينجا نموده
وصال خويش در غوغا نموده
منم اول که پاياني ندارم
که جانانم که جاناني ندارم
منم بي شبهه حتي لايموتم
که ني خوابست و ني جان و ني قوتم
منم آن صانعي که قطره آب
کنم اندر خم خورشيد جانتاب
منم آن قادري بر کل عالم
که بنمايم ز خاک اسرار آدم
منم آن حاضري بر جمله موجود
که من جمله برآرم عين مقصود
منم آن ناظري بر جمله بينا
که از پنهان کنم هر دم هويدا
منم آن ناظري کز علم حکمت
دهم من بنده را تعظيم و رفعت
منم آن عالمي بر جمله حاضر
که باشم بر همه پيوسته ناظر
منم داننده اسرار جمله
منم هم نقطه و پرگار جمله
منم موجود و بود من عيانست
ولي از چشم هر انسان نهانست
نگر قرآن من در عين آيات
که تا از صورت افتي در سوي ذات
نگر قرآن من تا راز داني
در اينجا سر ذاتم باز داني
نگر قرآن من در جمله اشيا
که کل از نور قرآن گشت پيدا
نگر قرآن من تا هر زماني
فروخواني از اينجا داستاني
نگر قرآن من بيشک در اينجا
نموده ذات در يک در در اينجا
نگر قرن من اسرار جمله
که آمد بيشکي ديدار جمله
هر آنکو سر قرآنم بداند
يقين پيدا و پنهانم بداند
هر آنکو سر قران يافت اينجا
سوي ذات کل بشتافت اينجا
اگر اسرار قرآن باز داني
حقيقت اندر او هر راز داني
اگر اسرار قرآن رخ نمايد
ترا از ذات خود پاسخ نمايد
اگر اسرار قران گشت موصوف
ترا بيشک شوي در جمله معروف
اگر اسرار قرآن ديده تو
يقين دانم که صاحب ديده تو
اگر اصرار قرآن خوانده باز
حجاب صورت از معني برانداز
چو قرآنست اينجا راز بيچون
نموده ذات خود در بيچه و چون
چو قرآنست اينجا گه پيامش
بخوان هر لحظه راز جان کلامش
چو قرآنست اينجا گه دوايش
حقيقت عين ديدار بقايش
بقرآن کن تقرب همچو مردان
وجود خويشتن آزاد گردان
بقرآن کن تقرب از دل پاک
که تا گردي تو روحاني در اين خاک
بقرآن کن تقرب از دل و جان
بخوان يخرج تو تا لؤلؤ مرجان
بقرآن کن تقرب تا شوي يار
نمايد رخ ترا معني بسيار
بقرآن کن تقرب همچو منصور
کز اين سر گشت در آفاق مشهور
حقيقت گشت ديدار دو عالم
ز قرآن يافت اسرار دو عالم
ز قرآن يافت سر لامکاني
گذر کرد از زمين اندر زماني
ز قرآن يافت او عين العياني
ز قرآن يافت اسرار معاني
ز قرآن يافت اينجا ديد ديدار
اناالحق زد از آن شد بر سر دار
ز قرآن يافت در قرآن قدم زد
نمود خويش کلي بر عدم زد
ز قرآن يافت او ديدار بيچون
بگفت اسرار قران بيچه و چون
ز قرآن يافت اين نام اندر آفاق
ميان عاشقان افتاد از آن طاق
ز قرآن او حقيقت رهنمون شد
ز شوق عشق در درياي خون شد
ز قرآن بازديد اينجايگه حق
خدا گشت و ز قرآن زد اناالحق
ز قرآن قل هوالله باز ديد او
نظر کرد و درون راز ديد او
ز قرآن دم زد و او بود قرآن
حقيقت مي نداني تا که جانان
ز قرآن درگشا تا راز يابي
تو چون منصور خود در بازيابي
منم داناي قرآن در حقيقت
نمودم جمله در سر شريعت
منم دانا که اينجا غيب دانم
هميشه مطلع بر انس و جانم
منم بيچون و بي ديده چگونه
که هستم در درونها و برون نه
منم بي شبهه بي مثلم رسانيد
که بود من ابي من خود بدانيد
چو بنمايم کسي را ديده خويش
حجاب کفر و دين بردارم از پيش
حجاب کفر و دين و خوب و زشتم
همه در خاک قدرت من نوشتم
منم اينجا حقيقت کفر و اسلام
مرا اينجا حقيقت ننگ با نام
مرا جويند و من در جمله موجود
مرا بودند و من در جمله معبود
مرا خوانند و من در جمله خوانم
مرا دانند و من در جمله دانم
حکيم لم يزل هم لايزالم
حقيقت نور قدسي جلالم
بمن پيدا شده اينجا سراسر
منم پروردگار حي داور
بمن پيدا شده هر انس و جانم
مرا دانند و من در جمله دانم
حکيم لم يزل هم لايزالم
حقيقت نور قدس لايزالم