سؤال کردن مريد از پير در حقايق فرمايد - قسمت دوم

دل و جان با ازل اينجا قرين است
که ذات پاکت اينجاگه يقين است
يقين در جان و دل داري حقيقت
همه اسرار ديده در شريعت
يقين در جان خود ديدي رخ يار
درون جان کنون جانان پديدار
ز ديدارش کنون بر خود در اينجا
چو بگذشتي ز ماه و خور در اينجا
مه و خور ذره از بود بود است
ترا در جسم و دل اينجا نمود است
همه اشيا بتو پيداست امروز
دل و جان تو کل يکتاست امروز
بتو پيداست اين جمله که ديدي
همه ديد تو بد چون باز ديدي
همه او ديدي و از وي نمودي
ابا او گفتي و از او شنودي
همه او ديدي اينها چون همه اوست
در اين آيينه پيدا بيشکي دوست
همه او ديدي و کلي تو او بين
چو جمله ذات او آمد نکو بين
همه او ديدي اينجا خويشتن تو
حقيقت عقل و عشق و جان و تن تو
از او پيداست از وي شد سخن گوي
همه ذرات بردي در سخن گوي
کنون چون او است در تو رخ نموده
هزاران دم بدم پاسخ نموده
اگر مرد رهي عطار چون اصل
که مائيم اينزمان در کعبه وصل
همه مقصود تست اينجا پديدار
چو اندر خويشتن بيني رخ يار
همه مقصود ديدار او بود
که در آخر ترا مر روي بنمود
همه مقصود تو ديدار جانانست
کنون جان ترا خورشيد تابانست
همه مقصود تو از ذات پيداست
که جان جان ترا اکنون هويداست
زهي مقصود ما گشته بحاصل
که مائيم اينزمان در کعبه واصل
زهي مقصود ما از روي جانان
که پيدا گشته اندر کوي جانان
زهي مقصود ما از يار پيدا
کنون در جوهر اسرار پيدا
زهي مقصود ما در کعبه حاصل
که مائيم اينزمان در کعبه واصل
زهي مقصود ما ديدار الله
که اينجا يافتم جانست آگاه
چو جان اسرار جانان يافت بيچون
حقيقت اينزمان اينجا دگرگون
نخواهد شد همه از وصل گويم
چو ما اصليم کل از اصل گويم
منم واصل کنون چو يار در ماست
ز بود ما کنون جانان هويداست
رخ جانان ز ما پيداست امروز
ز ما اين شور و هم غوغا است امروز
رخ جانان ز ما پيداست تحقيق
ز ما درياب سالک زود توفيق
رخ جانان ز ما پيداست در راز
که پرده کرده ايم از روي جان باز
رخ جانان ز ما پيداست بنگر
اگر مرد رهي از ما تو مگذر
يکي جانست پيدا در همه جسم
نموده خويشتن در هر صفت اسم
يکي جانست صورت آشکاره
همه صورت بسوي جان نظاره
يکي جانست اينجا دم زده باز
نموده اندر اينجا خويشتن باز
يکي جانست همه زو گشت پيدا
از او چندين هزاران شور و غوغا
چو يک جانست چندين صورت از چيست
حقيقت هست صورت پس دگر چيست
چنين بين گر تو مرد راه اوئي
يقين بين گر بکل آگاه اوئي
چنين بين و چنين دان از شريعت
که ميگويم ترا سر حقيقت
حقيقت اينچنين است ار بداني
که جمله دوست بيني در نهاني
حقيقت اينست اندر آخر کار
که جمله دوست يابي و خبر دار
حقيقت اينست کاينجا باز گفتم
ز رازت گويم و هم راز گفتم
حقيقت اينست مردان خدا بين
چنين ديدند او دان و خدا بين
خدابين باش اگر ره برده تو
بدر اين پرده چه در پرده تو
خدا بين باش در اسرار عطار
زجايي ديگر است اين سر اسرار
همه اوست و کس واقف نبوده
در اين اسرار کس واصف نبوده
بسي گفتند ليکن طرز عطار
دمادم شو ز سر کل خبردار
در اين اسرار اگر تو مر خدائي
مکن از دوست اينجاگه جدائي
ز يکي در يکي بين ذات در خويش
حجاب خويش تو خويشي بينديش
حجاب خويش اينجا عقل ديدي
بماندي چون سخن از نقل ديدي
حقيقت عقل را بگذار و هم نقل
عيان عشق بين و بگذر از عقل
عيان عقل بين اينجا بمانده
همي در شور و در غوغا بمانده
عيان عشق بين و عقل بگذار
که اندر عقل بيني کي رخ يار
عيان عشق بين وز عشق بينديش
که عشقت کل نهد اينجاي در پيش
همه شور جهان از عقل ديدم
کتبها جملگي از نقل ديدم
که باشد عقل تا اين سر بداند
که عقل اينجا بجز ظاهر نداند
چو عشق اينجا نمايد عين ديدار
حقيقت عقل باشد ناپديدار
تو يار عشق باش و يار خود بين
بجز عشق اندر اينجا هيچ مگزين
بجز عشق اندر اينجا جمله هيچست
که عقل اينجاي نقش هيچ هيچست
اگر با عشق ميري زنده گردي
چو خورشيد فلک تابنده گردي
اگر با عشق ميري آخر کار
بماني زنده اين را ياد ميدار
دم آخر نمود عشق او ياب
سوي کون و مکان از بخت بشتاب
در آندم خوش نظر کن تا بداني
يکي را بين اگر مرد عياني
در آندم در يکي کل قدم زن
در آخر اين وجودت بر عدم زن
در آخر چون يکي ديدي ز حق باز
وجود خويشتن کلي برانداز
در آخر چون يکي بيني تمامي
حقيقت پختگي يابي ز خامي
در آخر چون يکي بيني تو در ذات
همه جا محو گردان جمله ذرات
در آخر چون يکي بيني در آخر
ترا اين ذات بنمايد در آخر
در آخر چون يکي بيني تمامت
نظر کن آنزمان ديد قيامت
در آخر جمله چون روشن نمايد
ترا آن لحظه کل يکي نمايد
در آخر چونکه جانان بيني ايدوست
شود مغز اينزمان اين کسوت دوست
در آخر جمله جانان بين و دم زن
وجود خويش کلي بر عدم زن
در آخر جمله جان بيني تو اي يار
نظر کن نقطه را با ديد پرگار
نظر کن جمله اشيا محو هستي
تو باشي هيچ نبود عين پستي
همه ذرات کم باشد حقيقت
يکي باشد عيان عين طبيعت
يکي باشد همه اندر يکي ذات
حقيقت وصل بيني جمله ذرات
يکي باشد حقيقت هست يا نيست
چو نيکو بنگري در اصل يکيست
يکي است اين همه بيشک دوئي نيست
حقيقت هيچ اينجايگه دوئي نيست
دم آخر نظر کن در يکي باز
که يکي باز بيني بيشکي باز
دم آخر يکي بيني در اسرار
ولي سر رشته خود را نگهدار
سر هر کار از اينجا باز يابي
همه در خويشتن اينراز يابي
هر آن چيزي که گفتم اول کار
در آخر در يکي آيد بديدار
در آخر در يکي اين جمله فاني است
ترا ديدن ز خود راز نهاني است
توئي گم کرده ره اي عقل درياب
در اين معني ديگر وصل درياب
اگر از وصل خواهي يافت بهره
ترا بايد که باشد جمله زهره
قدم در نه اگر مي وصل خواهي
همه خود بين يقين گر وصل خواهي
قدم در نه در اين ره راه خود ياب
درون جان و دل مر شاه درياب
قدم در نه در اين آيينه بنگر
جمال شاه هر آيينه بنگر
قدم چون در نهادي در همه تو
يکي يابي ز خويشت دمدمه تو
همه بازار تست اي راز ديده
توئي بازار خود را باز ديده
تو در بازار خويشي يکزمان گم
مثال جوهر و درياي قلزم
تو در بازار خويشي يکزمان گم
مثال جوهر و درياي قلزم
تو در بازار خويشي باز مانده
چنين در عشق صاحب راز مانده
تو در بازار خويشي آخر کار
در اين بازار هم گشتي پديدار
تو در بازار خويشي خود طلب کن
چو دريايي دگر خود را عجب کن
همه سرگشته اند اينجا چو تو يار
بمانده خوار اندر عين بازار
نمي يابند اينجا ديد اول
بماندستند اينجاگه معطل
نمي يابند اينجا راز در خود
بماندستند اندر نيک و در بد
نمي يابند اينجا اصل جانان
از آن اينجا نديدند وصل جانان
نمي يابند اينجا گنج بيشک
بماندستند اندر رنج بيشک
نمي يابند اينجا جوهر دوست
بماندستند اندر بند اين پوست
توئي اي مانده حيران در بر دوست
ترا اينجاست جانان بنگر ايدوست
توئي اي مانده حيران در بر خويش
ترا اينجاست جانان بنگر ايدوست
ترا امروز جانانست بديدار
تو اوئي گر تو زو باشي خبردار
ترا امروز فضل است و عنايت
که جانان داري و عين سعادت
ترا امروز جاهست و مراتب
چرا باشي ز ديد خويش غائب
مرو بيرون ز خود تا وصل بيني
تو اصلي شايد از خود اصل بيني
مرو بيرون ز خود در جوهر ذات
نظر کن صورتت با جمله ذرات
تو اندر مرکب اصلي بصورت
وليکن جان در آن عين حضورت
يقين ذاتست پيش از مرگ درياب
حقيقت جملگي کن ترک درياب
تو ترک هستي خود کن که اينست
ترا در نيست عين اليقين است
تو ترک هستي خود کن بمعني
که تا باشد همه ديدار مولي
تو ترک هستي خود کن حقيقت
که تا پيدا شود ديدار ديدت
تو ترک هستي خود کن که آني
چگويم تا به از اين سر بداني
تو ترک هستي خود کن که ذاتي
اگر اندر مکان و در صفاتي
مکان صورتت خاکست اينجا
مکان جان يقين پاکست اينجا
مکان صورتت در خاک پيداست
مکان جان حقيقت جوهر لا است
همه اندر مکان بنگر يقين تو
که کل يکي است گرداري يقين تو
همه اندر مکان بنگر يقين باز
مکان انجام دان و کون آغاز
مکان انجام دان گر کارداني
مکان اندر مکان در بي نشاني
حقيقت کون بود بي نشان است
که اينجا اصل پيدا و مکانست
اگر چه هر دو عالم صورت ماست
ولي در اصل هم پنهان و پيداست
حقيقت اصل پنهانست از ذات
وگر پيدا نموده جمله ذرات
حقيقت اصل پنهان گر بداني
يکي باشي تو در سر نهاني
دگر گر اصل پيدا باز يابي
ز پيدا جملگي مر راز يابي
ز پيدا اصل خود درياب اي جان
که از پيدا بداني خويش جانان
ز پيدا اصل خود در ياب اينجا
قراري گير و مي بشتاب اينجا
ز پيدا اصل خود درياب اي يار
اگر هر جا تو مي بشتاب اي يار
تو در پيدائي و پنهان شدستي
تو هم با جان و هم جانان شدستي
تو در پيدائي اما مانده پنهان
از آن اينجا نمي يابي تو جانان
تو در پيدا تواني گشت واصل
که در پنهان شدت مقصود حاصل
تو در پيدا تواني گشت جانان
يکي شو اندر اين پيدا و پنهان
از اول لاست آخر شاه بنگر
حقيقت بود الا الله بنگر
از اول لاست آخر عين الله
ز الا الله شو عين هوالله
تو چون اين اصل دراي در شريعت
حقيقت در يکي داني حقيقت
تو ايندم داري از آن سالک راز
يکي بين چون يکي اصلي ز آغاز
تو ايندم هم نشان هم بي نشاني
که هم جاني و دل هم جان جاني
حقيقت وصل ياب و جمله بين دوست
در اينجا جزو و کل دان مغز هم پوست
همه از کارگاه اينجا يقين است
که اينجا اولين و آخرين است
همه از کارگاه آمد پديدار
در اينجا وصل شاه آمد بديدار
همه از کارگاه اينجا نموداست
خود اندر جمله در گفت و شنود است
در اينجا جمله موجود پيداست
درونت بين که کل معبود پيداست
يکي اندر يکي در بيشمار است
حقيقت دان که کل ديدار يارست
همه ديدار يار و يار در کل
همه بي او شده بيرنج و در ذل
همه ديدار يار و خويش در رنج
خود است اينجا طلسم چرخ و هم گنج
يکي گنج است مخفي در نشانه
مر او را در عيان نام و نشانه
يکي گنجست مخفي جوهر الذات
نموده روي خود در کل ذرات
يکي گنج است مخفي و دمادم
نمايد ديد خود در روي آدم
يکي گنجست مخفي رخ نموده
ابا خود گفته و ديگر شنوده
يکي گنج است پر گوهر در اسرار
چو خورشيد است اندر جمله انوار
يکي گنجست مخفي عاشقان را
که ميگويند و ميجويند آنرا
يکي گنج است اکنون چند گوئيم
چو با ما است اکنون چند جوئيم
چو با ما گفت کز اينجا نشانست
حقيقت جملگي ديدار آنست
همه گنج است اينجاگه گدا کيست
حقيقت با وجودش بينوا کيست
همه از ذات و ذات اينجا چو گنجست
نهاده اسم کاينجا جان سپنجست
همه از ذات پيدا و نه پيداست
که اينجا کيست کو بر جمله پيداست
همه ذاتست و ذات اينجا يقين جان
نمودي تا بداني زانکه جانان
تو او شو کوتو است و هم توئي يار
کنون اينجا حجاب از پيش بردار
کنون اينجا حجاب از پيش برگير
چو يارت يافتي کارت ز سر گير
کنون اينجا حجابت نيست درياب
که کل جانست و او يکي است درياب
کنون اينجا حجابي نيست جز پوست
حقيقت دان که اينجا پوست هم اوست
کنون اينجا حجابت رفت از پيش
رخ او را نظر ميکن تو در خويش
کنون اينجا يکي اي تو يکي دان
همه در خويش اينجا تو يکي دان
کنون يکي بين از اصل بيشک
که اندر تست اينجا وصل بيشک
کنون اينجا يکي بين از حقيقت
طريقت با حقيقت در شريعت
کنون اندر يکي بنگر نمودت
که يکي است هم بود وجودت
کنون چون جان جان ماست اينجا
ابا او باش اينجاگه تو يکتا
حقيقت چون همه جانانست ديدت
همه بين جمله گفتا و شنيدت
خدا در جمله موقوفست اويست
که اندر جمله او در گفتگويست
بجز او هيچ ديگر نيست درياب
همه جا هست خورشيد جهانتاب
حقيقت بود او در جمله پيداست
چنان چون ما باو او عاشق ما است
چنان بر خويش اينجا عاشق آمد
که هم در خويش با خود صادق آمد
چنان با خويش دارد عشقبازي
که او در خويش دارد بي نيازي
جمالش در همه ديدار بنمود
حقيقت خود بخود اسرار بنمود
چنان ديدار خود در خود نمودست
که يکي در يکي بيشک فزودست
توئي جز تو کسي ديگر مبين تو
يکي دان همچنين عين اليقين تو
همه با تست و تو با اوئي اينجا
ترا گفت و ورا ميگوئي اينجا
ازل را با ابد ايندم تو خود دان
يکي ديد هوالله و احد دان
همه ذات خداوند جهانست
سراسر اندر اين صورت نهانست
همه ذات خداوند است اينجا
بتو ظاهر چو پيوند است اينجا
همه ذات خداوند است بيچون
تويي جمله مرو از خويش بيرون
زهي ديدار جانان در همه باز
فکنده در همه اين دمدمه باز
زهي ديدار جانان نيست ديگر
کنون پيدا شد اينجا ديد جوهر
زهي ديدار جانان در دل ما
نظر کن جمله جانان حاصل ما
زهي ديدار جانان ديده عطار
طمع از خويشتن ببريده عطار
زهي ديدار جانان جمله جانانست
که اندر بود خود در جمله اعيانست
زهي ديدار جانان در همه باز
نموده در اعيان انجام و آغاز
زهي ديدار جانان کس نديده
همه خود گفته وز خود شنيده
حقيقت خويشتن گفتست رازش
حقيقت خويش بشنفتست رازش
حقيقت خويش ديده روي خود دوست
نموده مغز خود در کسوت پوست
سخن چندانکه ميگوئيم اينجا
ابا اويست که ميجوئيم اينجا
سخن چندانکه ميگوئيم او گفت
ابا خود گفت و خود اسرار بشنفت
سخن چندانکه رفت از وصل باقي
هنوز اسرار مانده هان تو ساقي