بخش دوم - قسمت دوم

شيخ، در کتاب شفا، فصل ششم از مقاله ي نهم کتاب حيوان گفته است: زني چهار سال پس از سنين حمل کودکي زاد که دندانش روئيد و بماند.
ارسطو گفته است: مدت حمل در تمامي حيوانات قاعده اي دارد مگر در آدمي.
جالينوس گفت: من در زمينه ي مقدار مدت حمل تفحص بسيار کرده ام و زني را يافتم که پس از صد و هشتاد و چهار روز از آبستني بزاد.
سمنون محب حکايت کرد که: در همسايگي ما مردي کنيزکي را سخت دوست همي داشت قضا را زن بيمار شد و مرد بنشست تا چيزي بهر او پزد.
هنگامي که وي با ملعقه اي پختني را همي ميزد، کنيزک آهي سر داد. مرد بترسيد و ملعقه از دستش بيفتاد و بيخود، آن پختني با دست خود همزدن گرفت تا گوشت انگشتانش بريخت و نمي دانست.
اين داستان و امثال آن را در عشق مخلوق توان تصديق کرد. اما صحت آنها در عشق خالق اولي است. چرا که هم بصيرت باطن از چشم ظاهري بيناتر است و هم جمال حضرت حق پروپيمان ترين جمال هاست، جمالي که خالص و اب است در حالي که ديگر جمال ها آلوده و ناقص است. عارف رومي را خداوند خير دهاد که سرود:
هر کس پيش کلوخي سينه چاک
کاين کلوخ از حسن گشته جرعه ناک
باده درد آلودتان مجنون کند
صاف اگر باشد ندانم چون کند
صولي حکايت کرد که کسي مرا گفت: وقتي به جهت حج مي رفتيم. بين راه به جهت نماز از راه کنار گرفتيم. ناگاه غلامي آمد که: آيا از شما کسي اهل بصره است؟ گفتيم: ما همه از بصره ايم.
گفت: مولايم بصري و بيمار است، شما را مي خواند وي گفت: بنزدش شديم. کنار چشمه اي فرود آمده بود. نزديک شدن ما را که حس کرد، سرش را با ناتواني و زحمت برداشت و ما را نگريست و سپس سرود:
اي دور مانده از سرزمين خويش که بر غمان خود همي گريي، هرگاه زمان سفر مي شود، آلام بدنت فزوني همي گيرد.
سپس مدتي مدهوش بيفتاد، تا اين که پرنده اي بر درختي که وي زير سايه اش پناه گرفته بود، بنشست و چهچه زدن گرفت. مرد چشم گشود و دمي چند به صدايش گوش داد و سپس سرود:
گريه ي پرنده اي نيز که بر شاخه نشسته است، غم را فزوني همي دهد درد او و من يکي است، و هر يک از ما بر دلارام خويش همي گريد. سپس نفسي سخت کشيد و جان بداد.
وي افزود: وي را غسل و کفن کرديم و دفن ساختيم. سپس از آن غلام پرسيديم که وي که بود. گفت: اين مرد عباس بن احنف است.
وفاتش به سال صد و نود و سه بود و طبعي لطيف، احساسي دقيق و صورت و منظري زيبا داشت. و سخناني دلنشين و بديع.

از سيد رضي رضي الله عنه:

براه اين مردمان از غايت خويش دورافتادم اما سرانجام بدين که بي همدم مانم خرسند شدم.
چه اگر آدمي تهيدست بود، نزديکان نيز از او دورند و اگر توانگر بود، هر دوري نيز نزديک است.
از سخنان بزرگان است: کسي که رغبتش به تو نمود، برتست که در آن ياريش کني. بخشش آدمي را نزد دشمنانش نيز محبوب مي دارد و بخل وي را مغبوض فرزندانش نيز قرار مي دهد.

از کتاب احياي علوم دين، کتاب نکوهش غرور:

دهم از مهلکات غرور است، و گروه ديگري چنان به فن فقه مغروراند که پنداشته اند حکم بين بنده ي خداوند به فتوا و قضاوت ايشان وابسته است. و از اين رو در رفع حقوق مردم حيله ها به کار زده اند.
اين معني عموم ايشان، جز زيرکانشان را شامل است. در اين جا به پاره اي از نمونه هاي کارشان اشاره مي کنيم. مثلا گويند زني که مهر خويش به شوهر خود بخشود، زوج در مقابل خداوند نيز بري مي گردد.
اين معني مطلقا خطاست. چه ممکن است شوهر با همسر بدرفتاري کند، کارها بر وي تنگ گيرد تا آن حد که زن ناگزير شود در جهت رهائي خويش، مهر را بر وي بخشد.
اين ابراء به طيب خاطر نيست در صورتي که خداوند فرموده است: «فان طبن لکم عن شي ء نفسا». و طيب خاطر زماني است که شخص به دلخواه خود و نه بسبب ضرورت و اکراهي چيزي را بخشد. و در غير اين صورت، در حقيقت مصادره اي بيش نيست.
چه زن بين دو زيان مخير مي شود و آن را که کمتر است مي پذيرد. بلي قاضي اين جهاني، بر دل آگاهي ندارد و اکراه باطني که اشخاص بر آن واقف نشوند، هنگام قضاوت، اکراه به حساب نمي آيد.
اما زماني که بزرگترين داور در عرصه ي رستاخيز به قضاوت بود، حکم قاضي اين جهاني نه پاداش يابد و نه باعث برائت ذمه ي زوج شود. همچنين ستاندن مال از کسي نيز جز به طيب خاطر وي حلال نيست.
از اين رو اگر انساني در حضور ديگران از کسي مالي خواهد و وي به ندادن آن مال به وي از مردم احساس شرمساري کند، و در دل بخواهد که کاش آن مال را در نهان از او ميخواست تا ميتوانست نداد، و از ندادنش در آن حال از سرزنش مردمان ترسد و نيز رنج دادن مال وي را بيمناک کند و بين اين دو امر مردد شود و سرانجام تسليم مال را بگزيند، که رنج کمتري است، اين نيز با مصادره فرقي ندارد.
چه معني مصادره آن است که بدن را با زدن چنان رنجور کنند که رنج بدن بر رنج دل از دادن مال فزوني گيرد و شخص رنج کمتر را برگزيند.
خواستن چيزي از کسي که به جائي که حيا وي را به دادنش مجبور کند، چون تازيانه زدن بر دل است. و بين زدن ظاهري و باطني نزد خداوند تعالي تفاوتي نيست. چه باطن نيز نزد او ظاهر است.
همچنين اگر کسي مالي را بديگري بدهد تا بدان وسيله از شر زبان يا سرزنش وي برهد، آن مال بر او حرام است. و هر مالي که چنين گرفته شود حرام است. چنان که مثلا مردي مال موجب زکات را در آخر سال به زن خود بخشد تا زکات اسقاط کند.
فقيه در چنين جائي گويد: زکات ساقط گشته. در صورتي که اگر مراد آن باشد که بدان وسيله مطالبه ي حکومت يا مأمور از او ساقط است راست است.
اما اگر منظور آن بود که با آن عمل، به روز رستاخيز نيز مسؤول نبود و مانند کسي بود که مالي نداشته است يا چيزي را به نياز فروخته است، پيداست که از فقه و معني زکات چيزي نمي داند. چه سر زکات تطهير قلب از پستي بخل است. چه بخل مهلک است.
پيامبر(ص) فرمود: سه چيز هلاک آورد: بخل مسلط بر آدمي، پيروي از هوي، و خودپسندي. و اگر بخل آدمي با کار او بر وي چيره شود. به همان که مي پندارد مصلحت اوست، به هلاکت افتد.
از گفتار بزرگان: کسي که عليه تو ديگرگون شود، بسودش ديگرگون مشو. با ستمکار، اگر دوست گرامي تو نيز باشد، هم نشيني مکن.
نيکوئي تو به دوستت آن است که در مجلس اين و آن احترامش کني. ساده ترين تجارت خريدن است و سخت ترينش فروختن.
نيازمند نادان است چه مي پندارد نيازش برنمي آيد و محزون مي گردد. و دل هنگامي که اندوهناک شود، جائي براي انديشه ندارد.
غم، دشمن فهم است و اين دو در يک جا نگنجد. چاره همسايه و همنشين بد آن است که فرزندانشان را گرامي داري تا شر پدرانشان از تو دفع شود.
کسي که اميدوار به تو نزدت مي آيد، مرانش چه دوست نمي داري که اگر اميدوار بنزد کسي روي، براندت. کسي که از ستمگري ياري خواهد، خداوند بحال خود بگذاردش.
حکيمي گفت: حکايت نزديکان شاه، حکايت گروهي است که بر کوهي بالا روند و از آن فرو افتند. در آن ميان آن کس که بالاتر رفته باشد، به هلاکت نزديکتر است.
حکيمي را پرسيدند: چگونه صبح برخاستي؟ گفت: صبح که برخاستم دنيا غمم و عقبي همم بود.
صوفئي را پرسيدند: پيشه ي شما چيست؟ گفت: خوش گماني به خداوند و بدگماني به مردم.
از سخنان بزرگان: اگر از شيري به سلامت رستي، در شکارش طمع مکن. بنزد آن کس که دشمنت مي دارد، مرو و اگر رفتي سلام گوي.
ابن عباس گفت: پس از رسول خدا(ص) از هيچ چيز به اندازه ي نامه اي که علي بن ابيطالب(ع) به من نوشت پند نگرفته ام: اما بعد آدمي را بدست آمدن چيزي که هنوزش از ميان رفتن مقدر نبوده، شاد کند. و از دست رفتن چيزي که نصيبش نيست، ناخشنودش مي کند.
از اين رو بدانچه از دنيا بدست آوردي مسرور مشو. و از آنچه از دستش دادي غم مخور و نيز از آن دسته مباش که عقبي را بدون کار نيک خواهند و با طول آرزو، اميد توبه در دل دارند والسلام.
حکيمي گفت: اگر خواهي وفاي کسي را داني، بنگر چگونه به برادرانش مشتاق است و به ميهنش تا چه شوق دارد و برگذشته چسان گريد.
از سخنان بزرگان: همچنان که مگس ها به زخم نشيند و آنرا گزد، و از جاهاي سالم دوري کند، مردمان بدکار نيز عيوب مردمان را پي جوئي کنند و پي در پي ذکر کنند و نيکي هايشان را فراموش کنند.
ارسطو به اسکندر نوشت: رعيت اگر بتواند چيزي گويد: تواند که اجرايش کند. از اين رو کوشش کن تا چيزي نگويد تا از آنچه کند، در امان ماني.
اسکندر را پرسيدند: چه چيزي از بين آنچه بدست آوردي ترا شادمان تر کرد؟ گفت: قدرتم بر اين که نيکي ديگران را بخود، چند برابر پاسخ گويم.
از سولون پرسيدند: چه چيز بر آدمي سخت تر از ديگر چيزهاست؟ گفت: سخن نگفتن پيرامن چيزهائي که وي را سودي در آن نيست.
مردي، حکيم اسخنيس را دشنام گفت: وي او را پاسخي نگفت، پرسيدندش چرا پاسخش نگفتي، گفت: به جنگي که پيروزمند در آن شرتر از مغلوبش بود، وارد نشوم.
حق سبحانه فرموده است: «و جزاء سيئه سيئه مثلها». مشهور است که اين آيه از باب مشاکله است. اما پاره اي از محققين اهل عرفان وي را از آن باب ندانسته گويند: غرض خداوند تعالي آن است که بدي را نيز بايستي با عفو و گذشت پاسخ گفت.
اما اگر کسي خواهد از گذشت به کيفر عدول کند، کيفر بدي در حد همان بدي است نه بيش. اين سخن از نسيمي روحاني خالي نيست. گوينده شعر نيز بر همين ره رفته است:
بدي را بدي سهل باشد جزا
اگر مردي احسن الي من أساء
ديو جانوس حکيم را گفتند: ترا خانه اي هست که در آن بياسائي؟ گفت: به خانه از آن رو نيازمندند که در آن آسايند. و هر جا که من در آن آسايم خانه ي من است. مردي، پرخوري فربه را ديد. گفتش: اي فلان، بر تن تو جامه اي است که دندانهايت آن را بافته است.
بشار به محضر مهدي خليفه رفت. دائي وي يزيدبن منصور حميري نيز آنجا بود. بشار قصيده اي در مدح مهدي خواند.
هنگامي که قصيده تمام شد، يزيد از او پرسيد: اي پير، شغل تو چيست؟ بشار گفت: مرواريد سفته همي کنم. مهدي گفت: با دائي من سرشوخي داري؟
گفت: اي امير مؤمنان، آيا پاسخ او که مرا پيري کور مي بيند که شعر مي گويد، همان نبود؟ مهدي بخنديد و وي را جايزه داد.
بليغي گفت: روي خط بر چشم سياه و تاريک است و بر چشمان دل سپيد. خداوند آن کس را که آنچه بين فکهاي خويش دارد، نگاه دارد و آنچه در دستان دارد رها کند، ببخشاياد.
بدان منگر که سخن مي گويد، بنگر چه مي گويد. در يکي از نوشته ها آمده است که: زبان آدمي از تمامي اعضاي وي ارجمندتر است.
و هر صبح زبان از ديگر اعضا همي پرسد: چگونه برخاستيد؟ گويند: اگر تو بگذاري به خير. خدا را ما را به حال خويش بگذار. ما بوسيله ي تو ثواب کنيم يا عقاب بينيم.
در تاريخي ديده ام که: کثير عزه را فضي بود و خلفاي بني اميه اين همي دانستند ولي به واسطه ي ميل به هم نشيني او، آن را پوشيده همي داشتند.
هم او روزي به نزد عبدالملک بن مروان رفت. عبدالملک وي را گفت: ترا به علي بن ابيطالب(ع) سوگند بگو که آيا عاشق تر از خويش ديده اي؟
گفت: اي امير. اگر به خود نيز مرا سوگند مي دادي، پاسخ همي دادم. بلي روزي در صحرائي همي رفتم. مردي را ديدم که دام نهاده است. گفتمش: زچه اين جا نشسته اي؟
گفت: گرسنگي من و کسانم را کشت. از اين رو دام نهاده ام بل چيزي بدست آورم که امروزمان را کفايت کند. گفتم: آيا موافقي با يکديگر به شکار پردازيم و اگر شکاري بگرفتيم، بخشي از آن بمن دهي؟ گفت: بلي.
در همين هنگام ماده آهوئي در دام افتاد. هر دو شتافتيم. مرد خود را بدان رساند و وي را از دام بگشود و رهايش کرد. گفتمش چرا چنين کردي؟ گفت: از آن جا که به ليلي شبيه بود، دل من بر وي سوخت.
در حديث آمده است که خداوند به پاداش کاري که براي عقبي شود، دنيا را نيز بدهد ولي به پاداش کاري که بهر دنيا شود، عقبي ندهد.
خليل بن احمد گفت: دنيا اضدادي است که به يکديگر پيوندد و پيوسته هائي که از يکديگر بگسلد، عارفي بگفت: سوگند به خداي که اين سخن تعريفي جامع و مانع بود.
بقراط گفت: کم دادن زيان بخش، بهتر از بيش دادن سودمند است.
در تاريخ حکماي شهرزوري آمده است که: مردي را کشتي به دريا در بشکست. و وي به جزيره اي فرود آمد در آن جا شکلي هندسي بر زمين ساخت. مردمان جزيره آن بديدند و وي را نزد پادشاه بردند.
پادشاه وي را گرامي بداشت و نعمت بخشيد و به ديگر نقاط کشور نوشت که اي مردم، هنر آموزيد که اگر کشتي شما در دريا شکند، نيز هنر همراه شماست.
مردي ده هزار درهم به نزد ابراهيم آورد و از او خواست آن را بپذيرد. ابراهيم امتناع کرد. مرد اصرار کرد. وي گفت: اي فلان، اگر خواهي با ده هزار درهم نام من از دفتر درويشان زني، هرگز چنين نکنم.
عمر خيام، با همه ي تبحري که در فنون حکمت داشت بدخو بود و به آموختن و فايدت رساندن سخت دست خشک بود.
گاه در پاسخ سوالي که مي شد، سخن بدرازا مي کشانيد و با ذکر مقدمات دور و پرداختن به چيزهائي که به پرسش مربوط نمي شد، از زود پرداختن به پاسخ شانه خالي مي کرد.
روزي حجه الاسلام غزالي به نزد وي شد. و از او پرسيد که: زچه رو جزئي از اجزاي فلک با همه ي تشابه اجزا فضل قطبيت يافته است؟
خيام اما سخن بدرازا کشانيد و در آغاز بدين پرداخت که حرکت از کدام مقوله است و به عادت هميشه از ورود به پاسخ شانه خالي کرد و آنقدر سخن را ادامه داد که اذان ظهر بگفتند. غزالي برخاست و گفت: جاء الحق و زهق الباطل و برفت.
در کتاب ورام روايت شده است که: اميرمؤمنان(ع) چوب مي شکست، آب همي آورد و خانه همي رفت. و فاطمه (ع) آرد همي کرد، خمير همي ساخت و نان همي پخت.
نيز در کتاب ورام از وصاياي پيامبر(ص) به ابوذر نقل است: اي ابوذر، يک نماز در اين مسجد، مساوي هزار نماز در ديگر مسجدها جز مسجدالحرام است. و نمازي به مسجدالحرام مساوي يکصد هزار نماز است.
اما برتر از اين همه، نمازي است که آدمي در خانه خواند، آنجا که کسي جز خداي عزوجل وي را نبيند و از آن نماز تنها اراده ي خدا کند.
حکيمي گفت: ابناء بشر سخت مسکين اند. چه اگر آنقدر که از فقر همي ترسند، از آتش همي ترسيدند، از هر دو نجات مي يافتند.
چه اگر آنقدر که مشتاق دنيايند، مشتاق آخرت همي بودند، هر دو را به دست همي آوردند. و اگر همانقدر که از خلق خدا در ظاهر همي ترسند، از خداوند به باطن همي ترسيدند، در هر دو دنيا مسعود همي بودند.

از سروده هاي خوارزمي:

راستي با اين که زمانه قاتل فرزندان خويش است، مردمان کدام نيکي را از آن چشم دارند؟ کسي که بروزگار دير ماند، مرگ ياران بيند و آن کس که دير نماند، خود به مصيبت گرفتار آمده.
مادر ربيع بن خيثم که ديد فرزند از گريستن و شب زنده داري چه مي کشد، ويرا گفت: فرزند، ترا چه مي شود؟ نکند کسي را کشته باشي؟
گفت: بلي مادر. گفت: او کيست تا بنزد کسانش شويم و عفو تو خواهيم. بخدا اگر حال تو دانند، ترا بخشايند. گفت: مادر، مقتول نفس من است.

از سخنان بزرگان پيرامن اخلاص:

سهل گفت: اخلاص يعني آن که سکون و حرکات بنده، تنها در راه خدا بود. ديگري گفت: اخلاص از همه چيز بر نفس سخت تر است. چه در آن، او را نصيبي نيست.
ديگري گفت: اخلاص در عمل آن است که آدمي پاداش کار خويش در هيچ يک از دو جهان نخواهد. محاسبي گفت: اخلاص يعني خارج ساختن بندگان از معامله با خداوند.
ديگري گفت: انتهاي اخلاص دوام مراقبت و نسيان تمام لذت هاست. جنيد گفت: اخلاص، صافي کردن عمل از تيرگي هاست.
يحيي بن معاذ گفت: طاعت خداوندي گنجينه اي از گنجينه هاي خداوندي است. کليدش دعاست و زبانه هاي کليد لقمه ي حلال.
بشر حافي را پرسيدند: از کجا همي خوري؟ گفت: از آنجا که شما همي خوريد. اما آن کس که خورد و گريد همانند آنکس که خورد و خندد نبود.
عارفي گفت: اگر عشق راست بود، از عاشق و عشقش چيزي نمايد.
مردي عارفي را ديد که سبزي و نمک همي خورد. گفت: اي بنده ي خدا، از دنيا به همين خشنود شدي؟ گفت: خواهي کسي را بتو نمايانم که به بدتر از اين راضي گشته است؟ گفت: بلي. گفت: آن که بدنيا در مقابل آخرت راضي گشته.
ديو جانس، عسسي را ديد که دزدي را همي زد. گفت: بنگريد که دزد آشکار دزد پنهان را تأديب همي کند.
ذوالنون مصري گفت: روزي به صحراي کنعنان شدم. هنگامي که به بالاي وادي رسيدم، سايه اي ديدم که پيش مي آمد و مي گفت: و بدالهم من الله ما لم يکونوا يحتسبون و مي گريست.
هنگامي که نزديک شدم، ديدمش زني است جبه اي بر تن و مشکي بر دست. بي آن که از ديدار من ترسد، گفت: تو کيستي؟ گفتم: مردي غريبم.
گفت: اي فلان، مگر با خدا غربتي هست؟ سخنش مرا به گريه انداخت. گفت: چه چيزي به گريه ات انداخت؟ گفتم: رسيدن دارو به دملي که نيک رسيده است و دارو به هنگام به نجاتش آمد.
گفت: اگر راست گوئي، زچه رو گريستي؟ گفتم: خداوند بيامرزادت مگر صادق نبايد گريد؟ گفت: نه. گفتم: چرا؟ گفت: زيرا گريه دل را رامش دهد. ذوالنون گفت: بخدا من از گفتار او به حيرت اندر ماندم.
حکيمي فرزند را گفت: اي پسرکم، بگذار دينت برتر از عقلت بود و عملت بيش از سخنت و قدرت بيش از ارزش جامه ات.
ديگري گفت: در اين روزها که چونان پرندگان درگذرند، توشه ي آخرت فراهم کنيد.
حکيمي گفت: فروتني تو بر برتري مقامت، برتر از آن مقام بود.
حکيمي گفت: کسي که قناعت کند، با تهيدستي نيز توانگر است. و اگر قناعت نکند، با توانگري نيز تهيدست است.
ديگري گفت: اگر عزت خواهي در طاعت خواه، و اگر بي نيازي جوئي در قناعت جوي.
اديبي گفت: قناعت عزت تنگدست است و صدقه ما من توانگر.
فراعت رضي از نوشتن شرح کافيه به سال ششصد و هشتاد و چهار اتفاق افتاده است.