در خطاب هاتف غيب پاکباز را و درد او را استماله کردن و دلخوشي فرمايد - قسمت دوم

ترا تا پوست باشد مغز جانت
کجا بيني يقين راز نهانت
کسي کين ديد بيشک بي خود آمد
حقيقت فارغ از نيک و بد آمد
کسي کين ديد صور صور جان ديد
چنين معني درون خود نهان ديد
کسي کين ديد بگذشت از خودي کل
بديد و فارغ آمد از همه ذل
در اينمعني که من گفتم ترا باز
بدان اينجا حجاب جان برانداز
سلوکت کرد بايد در صفا تو
بنور شرع ديد مصطفي تو
تواني يافت اينمعني يقين تو
حقيقت را تو او بين راز بين تو
گذر کن اول از بود وجودت
که تا يابي عياني بود بودت
گذر کن در يکي اشيا تمامي
که تا مي پخته گردي تو ز خامي
تو با وي راست دان و کژ مبازان
که ميجويند اينجا شاهبازان
نظاره اندر اين نقدند مانده
حذر کن تا نباشي هان تو رانده
حقيقت قلب راکن نقد اينجا
درون کوره بر تا آن مصفا
کني و آوري آنگاه بيرون
حقيقت نقد باشي بي چه و چون
زر قلبت بنقد اينجا نگنجد
ترازودار غش اينجا نسنجد
از آني قلب مانده بر غش اينجا
که ماندستي تو در پنج و شش اينجا
بکن نقدي تو اينجا گاه حاصل
مباش از شرع اينجا گاه غافل
بنور شرع قلب از غش تو بشناس
مياور در زمان در خويش وسواس
اگر چه خانه ديوارست صورت
ندارد راه بيدل در ضرورت
ترا بايد که مي صورت نبيني
در اينجا گر بکل صاحب يقيني
ز صورت جمله وسواس است بيشک
نميگنجد يقين وسواس در يک
طبيعت دادت اينجا رنج وسواس
گذر کن از طبيعت حق تو بشناس
چو حق داري طبيعت هيچ دانش
همه وسواس ها اينجا برانش
ز پيشت ايخدابين دور گردان
حقيقت خويشتن را نور گردان
بجزحق نيست آخر در شريعت
طريقت ديگر است اندر حقيقت
سه چيز است آنکه با هم آشنايند
حقيقت هر سه ديدار خدايند
ولي واصل در اين هر سه يکي او
بداند جمله يکي بيشکي او
شريعت آن احمد وآن حيدر
طريقت راهرو بشناس و بنگر
گشادست و حقيقت جمله او دان
ز باطل اين بيانم را تو حق دان
بيانم از خدا اين کليت خويش
که من چيزي نمي بينم جز او بيش
چو او در من نيابد جز خيالم
خيالم اوست در عين وصالم
خيال او بخون ديگر خيال است
خيال ديگران رنج و وبالست
خيال دوست وصل است ار بداني
فنا کلي ز اصل است ار بداني
خيال اندر فنا نايد پديدار
شود اينجا تمامت ناپديدار
خيال جمله خلق اينجا خيالست
مراينصورت ترا اينجا وبال است
خوشا آن کو خيال دوست دارد
يقين مغز است ني او پوست دارد
خيال جان جان ما را دمادم
نمايد رازها بيشک در ايندم
وصالش خواستم تا در نمودار
عيان بخشيدم اينجا بيشکي يار
وصالش چون طلب کرديم بيچون
نمود اينجاي ما را بيچه و چون
وصالش در يکي آمد ميسر
نهادم جان و آنگه بر سرش سر
نهادستم حقيقت در بر دوست
يقين دانسته بيشک که کل اوست
من و او در نميگنجد مراکس
يقين دانم که کلي او مرا بس
رموزي دان در اينمعني و رهبر
نمود جان جان اينجا تو بنگر
تن او گر يکي کردست اينجا
دل و جان گوي او بر دست اينجا
تو اي جان عين جاناني ز پنهان
يقين جاناني اما اسم شده جان
توئي کاندر صور ديدار داري
بماندستي و تن در کار داري
چگويم تا بداني اي بمانده
بخود حيران و يکحرفي نخوانده
دلت گر زين همه حرفي شنودي
بچنديني سخن حاجت نبودي
همه برناخني بتوان نوشتن
ولي آسان بر آن نتوان گذشتن
از آن کردم يقين اين بيت تکرار
که تا دريابي اينجا سر اسرار
چو قطره سوي بحر لامکاني
چکد يابد وصال جاوداني
نداني قطره و دريا ز هم باز
اگر هستي در اينجا صاحب راز
شو و اين نکته درياب از حقيقت
طريقت کن دمادم در شريعت
دگر در سر اينجان ده يقين بين
نمود اولين و آخرين بين
دمادم در صور اين راز داري
هوا را بايد ار مي باز داري
نگر تا در خدا گامي زني تو
وگرنه کمتر از حيض زني تو
چو در آز طبيعت شاد باشي
ز دي خود بحق آزاد باشي
دو روزي لذت دنيا سر آيد
زناگه جانت از قالب برآيد
نه کامي ديده باشي از رخ يار
نه اينجا گوش کرده پاسخ يار
بماني تا ابد بيشک بمانده
درون نفس دوزخ اي نخوانده
لفي سجين از آن در ويل ماني
چرا بيچاره و خوار و نداني
سرانجامت عجب در زير اين خاک
حقيقت اين بدان هان از دل پاک
تو پيش از مرگ روي يار درياب
نمود ذات او يکبار درياب
در ايندنيا به بين او را درستي
از اينمعني چرا فارغ نشستي
هر آنکو رويش اينجا باز بيند
حقيقت جاوداني ناز بيند
بکن نازي چو خواهي رفت در گل
بکن مشکل در اينمعني ماحل
دمادم ديده ديدار اينجاست
حقيقت دان که ديد يار اينجاست
از آن اينجا نمي بينند جمله
که اندر عشق بي دينند جمله
بدين عشق اگر گردي مسلمان
نمايد رويت اينجا گاه جانان
بدين عشق اگر آئي يقين است
حقيقت دان که راه راست اينست
وليکن مي ندارم زهره اينجا
که بر گويم بيان بهره اينجا
در آخر اين بيان گويم بتحقيق
کسي کو را بود از عشق توفيق
چنان بايد که او را از الف او
بخواند تا عيان لام الف او
بداند تا به ابجد راز بيند
نمودار الف را باز بيند
الف ره جوي تا ابجد نظر کرد
يقين اندر هجا کلي گذر کرد
پس آنگه تا بابجد او بخواند
چنين تا آخر قرآن بخواند
الف لاميم چون دانست تحقيق
بداند سر قرآن يافت توفيق
که چون صورت همه معني بداند
حقيقت دنيا و عقبي بداند
تمامت سر بيچون در الف دان
تمامي عشق را در لام الف دان
ز لا درياب الا الله اينجا
که تا کردي بکل آگاه اينجا
زمن تا جان جان يابي از اين باز
حجاب حرفها اينجا برانداز
ز لا دم زن تو چون منصور حق شو
نمود عشق جانان ها تو بشنو
الف بشناس چون او راست ميباش
که بشناسي حقيقت ديد نقاش
الف بشناس آنگاهي يقين ياب
حقيقت مغز رااز پوست درياب
الف بشناس و بر راهم الف دان
چرا هستي در اينمعني تو نادان
الف بي شد دگر تي و دگرثي
دگر جيم اينچنين ميدان ز معني
تمامت حرف را شد از الف باز
بيابي ذات بيچون را يقين باز
الف شو همچو اول بي سر و پيچ
که ميدارد الف اينجايگه هيچ
منزه دان الف از جمله حرف
اگر در گنجدت اين سر در اين ظرف
ببردي گوي ودانستي يقين تو
الف را از ميان کلي گزين تو
الف لا شد در اينجا بيشکي تو
الف با لام بنگر در يکي تو
الف با لام چون پيوسته آمد
حقيقت راز جان سربسته آمد
الف با لام ذات پاک ديدم
نمود سر اين در خاک ديدم
ز خاکت اين گل آمد چون نمودار
حقيقت خاک را دان صاحب اسرار
يقين چون صاحب سر خاک افتاد
نمودش جمله ذات پاک افتاد
ز خاک اين سر طلب کن آخر ايدل
که اندر خاک يابي راز مشکل
ز خاک اين سر طلب کن آخر ايجان
که اندر خاک يابي راز پنهان
ز خاک اينجا طلب اسرار جمله
که حق در کار دارد کار جمله
ز خاک اينجا طلب مر جوهر دوست
که خاکت مغز بنمودست با پوست
زخاک اينجا طلب ديدار بيچون
که بيني ديدني چون بيچه و چون
حقيقت خاک کل ديدست جانان
ولي جمله در او گشتند حيران
حقيقت خاک ديدارست اينجا
که گرداند همه صورت مصفا
حقيقت خاک چون پاکت کند باز
بيابي ذات بيچون را يقين باز
حقيقت خاک در ذاتست موصوف
کسي کين سر کند اينجاي مکشوف
زخاکت بازدان اينجا حقيقت
که خواهي کردن اندر وي طريقت
نظر در خاک کن تا راز بيني
تمامت انبيا را باز بيني
همه در خاک پنهانند جمله
حقيقت سر جانانند جمله
نظر در خاک کن ايدل يقين تو
حقيقت راز را در خاک بين تو
چو پنهان گردي اينجا در دل خاک
فراموشت شود جز صانع پاک
تمامت هر چه ديدستي در اينجا
تو مر چيزي نديدستي در اينجا
بجز در خاک جايت کاخر آنجاست
حقيقت عين ماوايت در اينجاست
نمود خاک بد راز شريعت
که بيرون آورد کل از طبيعت
تمامت پاک گرداند ز خود باز
نمايد آنگهي در خويشتن باز
وصال عاشقان در خاک باشد
حقيقت زهر را ترياک باشد
که اول تلخ آيد هست شيرين
در آخر گر توئي اينجا تو حق بين
يکي بيني حقيقت در دل خاک
نمود جمله اندر صانع پاک
يکي بيني در آندم با خبر تو
کنون درياب گرداري خبر تو
يکي بيني در آندم کل تمامت
حقيقت اوست تا صبح قيامت
نمود خاک سر جمله مردانست
دل عاقل از اين انديشه بريانست
ولي بيشک حساب اينجاست جمله
که هر چيزي در او پيداست جمله
نهان پيدا کند اندر دل خاک
حقيقت هر کسي را صانع پاک
نهان پيدا کند بيشک خداوند
کند ظالم در آنجا گاه در بند
ستاند داد مظلومان در آنجا
نهانشان کل کند در خاک پيدا
اگر بد کرده باشد باز يابد
جزاي آن و آنگه راز يابد
چو نيکي کرده باشد او عوض باز
بيابد بيشکي ديدار هر راز
در آخر چون نمودارست تحقيق
بدي ونيک هم بر گوي توفيق
ببر اين گوي توفيق از ميان تو
طلب کن اندر اينجا جان جان تو
در اينجا گاه او را جوي و بنگر
از اين در يکزمان ايدوست مگذر
در توفيق زن آنگه سعادت
بياب از يار در عين هدايت
از اين در بر گشايد راز جمله
کز اين سر فاش شد اينراز جمله
در دل زن تو چون مردان خوشباش
که هم در ميزنند اينجاي اوباش
نمايد رخ هر آنکو خويش خواهد
نمود خويش را آنکس نمايد
نمايد او هر آن کو خواست اينجا
نمي آيد از آنت راست اينجا
حقيقت اين مراد اينجا حقيقت
که ماندستي تو در آز و طبيعت
خراباتي که او حق ميشناسد
حقيقت راز مطلق مي شناسد
از آن دان کرد گم خود کرد اينجا
درون از درد کرد اينجا مصفا
فنا شد از نمود خود بيکبار
حجاب اينجا بيک ره پرده بردار
نميگنجد يقين اندر دماغش
برد از جمله عالم فراغش
چو گردد او فنا از خمر اينجا
حقيقت باز بيند امر اينجا
در آخر چون شود هشيار تحقيق
ز مسکيني بيابد راز توفيق
خراباتي که درد آشام باشد
به از زاهد که کالانعام باشد
کجا تو ديده سر خرابات
که ماندستي چنين در عين طامات
ز سالوسي و رزق اينجا که داري
خبر از عاشقان اينجا نداري
اگر دردي در آشامي بيک ره
شوي از سر من اينجا تو آگه
بيک ره صاف کردي همچو خورشيد
بماني مست و حيران تا بجاويد
خراباتي شوي منصور آنجاي
ابي آب بد انگور اينجاي
خرابات فنا اينجا نديدي
در اينجا آخر ايدل مي چه ديدي
خرابات فنا داري درون رو
حقيقت بانگ سبحاني تو بشنو
همه مردان در اينجا گاه مستند
حقيقت مست گشته جمله مستند
همه مردان در اينجا گه مقيمند
شده مست از مي بي ترس و بيمند
هزاران جان در اينجا همچو مويند
هزاران سر در اينجا همچو گويند
در اينجا جام در کش آخر ايدل
که بگشايد ترا اين راز مشکل
در اينجا جام در کش از کف يار
حجاب جسم و جان اينجا بيکبار
برافکن مست شو از ديدن دوست
بيک ره مغز شو بگذار اين پوست
دم حق زن چو حق بيني ز مستي
چرا آخر تو اين بت ميپرستي
بت اينجا بشکن از مستي جانان
که کل گردي تو از هستي جانان
اناالحق آنزمان زن در خرابات
رها کن زهد و تزوير مناجات
اناالحق آنزمان زن همچو مستان
قدح جز از کف ساقي تو مستان
ز ساقي مي ستان و مست او شو
حقيقت نيست گرد وهست او شو
ز ساقي مي ستان و راز او بين
حقيقت خويشتن آغاز او بين
همه در کش که جز او مي نباشد
دوئي منگر جز اوئي مي نباشد
همه در کش که منصور او کشيد است
در آن مستي جمال يار ديد است
مي عشق هر که اينجا کرد او نوش
نمود جزو و کل کرد او فراموش
چو کردي نوش آن مي از کف يار
همه دلدار بيني نيست اغيار
همه يار است اي بيکار مانده
تو سرگردان اين پرگار مانده
همه يار است و تو در گفت و گوئي
در اين ميدان شده گردان چو گوئي
خراباتي شو و درکش مي عشق
فنا شو در نمود لاشي عشق
خراباتي شو و مستانه در کش
شراب شوق پي چار و سه و شش
خراباتي شو اندر عين اين راز
نمود پرده صورت برانداز
بيکره درد درد عشق خور تو
چو هستي ذره اندر سوي خور تو
قدم نه تا شوي ديدار خورشيد
فنا شو تا بقا يابي تو جاويد
اگر خروشيد گردي يا ر يابي
تو بر ذرات چون خورشيد تابي
اگر خورشيد گردي در تمامت
از آن پس اينمعاني شد تمامت
اگر خورشيد گردي راز بيني
عيان اول خود باز بيني
اگر خورشيد گردي در سوي ذات
تو تابي بيشکي در جمله ذرات
اگر خورشيد گردي لاجرم تو
يکي يابي وجودت با عدم تو
تو خورشيدي و آگاهي نداري
گدائي ليک جز شاهي نداري
تو خورشيدي و در عين کمالي
فتاده اينزمان سوي وبالي
تو خورشيدي و عين آفرينش
بتو روشن شده اين نور بينش
تو خورشيدي و نورتست جمله
تو ذوقي و حضورتست جمله
تو خورشيدي و نور کائناتي
چو نيکو باز بيني نور ذاتي
تو خورشيدي همه ذرات زنده
بتوست و تو چنين افتاده بنده
همه ذرات از نور تو دارند
بتو مر خويشتن مشهور دارند
تو فيض نور اينجا گه فشاندي
ز دانائي بناداني بماندي
همه از تو شده پيدا در اينجا
همه از تو شده شيدا در اينجا
طلبکار تواند اينجاي ذرات
درون جمله تو عين آن ذات
بتو پيدا شده ذرات عالم
حقيقت فيض مي باري دمادم
چنين حيران و سرگردان چرايي
که خود هستي و بيچون و چرائي
همه سالک ترا تو در سلوکي
حقيقت بيشکي شمس الدلوکي