بخش دوم - قسمت دوم

اسراف کاري به نزع اندر بود. و هر بارش که ميگفتند بگو: لاالله الا الله، اين بيت همي خواند:
دريغا از آن زن که خسته مي پرسيد
راه حمام منجاب از کجاست؟
و سبب آن بود که زني عفيف و زيباروي بعزم حمام منجاب از خانه خارج شده بود و راه نميدانست و از رفتن خسته گشته بود.
وي مردي را بر درخانه اش ديد و از او پرسيد: حمام منجاب کجاست؟ مرد به خانه خويش اشاره کرد و گفت: همين جاست. و هنگامي که زن وارد خانه شد، مرد نيز از پي او وارد شد و در را ببست.
زن که از مکر او آگاه گشت، خود را شاد و راغب نشان داد و گفت: رو اندکي طعام و بوي خوش بستان و بازگرد. هنگامي که مرد بيرون شد. زن نيز خارج گشت و از او خلاصي يافت.
حال بنگر آن خطا چگونه وي را هنگام احتضار از ذکر شهادت مانع آمد. در صورتي که او تنها زني را بعزم زنا به خانه برده بود و آن کار از او سر نزده بود.
معاويه، ابن عباس را - پس از کور شدنش - گفت: شما بني هاشم را چه مي شود که بنابينائي مبتلا مي شويد؟ وي پاسخ داد: شما بني اميه را چه ميشود که بکور دلي مبتلا مي گرديد؟
فايده سبکباري آن است که به وطن اصلي و عالم عقلي زود توان بازگشت. و مراد از حديث «حب الوطن من الايمان » نيز همين است.
و فرموده ي خداي تعالي نيز اشاره به همين معني است که: يا ايتها النفس المطمئنه ارجعي الي ربک راضيه مرضيه.
همان بهوش باش که از واژه ي وطن معني دمشق و بغداد و مشابه آنها را فهم نکني. چرا که اين شهرها از دنياست و سرور همگان فرمود: حب الدنيا راس کل حظيئه.
از اين جايگاه که مردمانش ستمگرانند، بيرون رو و بدل اين فرموده ي خداي تبارک و تعالي را درک کن که: من يخرج من بيته مهاجرا الي الله و رسوله ثم يدرکه الموت فقد وقع اجره علي الله و کان الله غفورا رحيما.
گروهي وامدار خويش را نزد والي بردند و ادعا کردند که هزار دينار بديشان بدهکار است.
والي از او پرسيد: چه ميگوئي؟ گفت: ايشان در ادعاي خويش صادق اند. اما من خواهان مهلتي ام تا زمين و شتر و گوسفند خويش بفروش رسانم و دين ايشان ايفا کنم.
ايشان گفتند: اي والي! او دروغ ميگويد و از کم تا زياد وي را مالي نيست. وامدار گفت: اي والي. شهادتشان را به افلاس من شنيدي، چگونه پس از من مطالبه ي بازپرداخت وام مي کنند؟ والي امر داد رهايش کردند.
ببغداد مردي دين بسيار برعهده اش بود و مفلس گشته. قاضي دستور داد که هيچ کس بدو وام ندهد، و اگر دهد صبر کند و طلب خواهي ننمايد.
و گفت که وي را باستري برنشانند و بگردانند تا مردم او را بشناسند و از معامله با وي بپرهيزند. وي را در شهر گرداندند و سپس بدر خانه اش آوردند.
هنگامي که فرود آمد، استربان گفت: کرايه ي استر من ده! گفت: اي ابله! از صبح تا کنون بچه کار اندر بوديم؟
بسم الله الرحمن الرحيم. خداوند را بر نعمتهاي بيکرانش سپاس و درود بر اشرف اولياء و پيامبرانش باد. و بعد اين شکسته ي بسته، چندي است در بحر خبب که ميان عرب مشهور و معروف است و در مابين شعراي عجم غيرمالوف بخاطر فاتر افقر فقراي باب الله، بهاء الدين محمد عاملي رسيده، نفخه اي از نفخات جنون بر صفحات حقايق مشحون او وزيده.
رجاء واثق است که اهل استعداد، اکفاهم الله شرالاضداد دامن عفو بر آن درپوشند و در اصلاح معايب آن کوشند و اجرهم علي الله و لاقوه الابالله:
اي مرکز دايره ي امکان
وي زبده ي عالم کون و مکان
تو شاه جواهر ناسوتي
خورشيد مظاهر لاهوتي
تا کي ز علايق جسماني
در چاه طبيعت تن ماني
صد ملک ز بهر تو چشم براه
اي يوسف مصر برآ از چاه
تا والي مصر وجود شوي
سلطان سرير شهود شوي
در روز الست بلي گفتي
و امروز به بستر لاخفتي
زمعارف عالم عقلي دور
بزخارف عالم حس مغرور
از موطن اصل نياري ياد
پيوسته به لهو و لعب دل شاد
نه اشک روان نه رخ زردي
الله الله تو چه بيدردي؟
يکدم بخود آي و ببين چه کسي؟
بچه بسته دلي، بکه هم نفسي
زين خواب گران بردار سري
مي پرس ز عالم دل خبري
زين رنج عظيم خلاصي جو
دستي بدعا بردار و بگو
يارب يارب به کريمي تو
به صفات کمال رحيمي تو
يارب به نبي و وصي و بتول
يارب يارب بدو سبط رسول
يارب به عبادت زين عباد
به زهادت باقر علم رشاد
يارب يارب بحق صادق
بحق موسي بحق صادق
يارب يارب برضا شه دين
آن ثامن ضامن اهل يقين
يارب به تقي و مقاماتش
يارب به نقي و کراماتش
يارب به حسن شه بحر و بر
بهدايت مهدي دين پرور
کاين بنده ي مجرم عاصي را
وين غرقه ي بحر معاصي را
از قيد علايق جسماني
و زبند وساوس شيطاني
لطفي بنما و خلاصش کن
وز اهل کرامت خاصش کن
يارب يارب که بهائي را
اين بيهده گرد هوائي را
که به لهو و لعب شده عمرش صرف
ناخوانده ز لوح وفا يک حرف
زين غم برهان که گرفتار است
در دست هوا و هوس زار است
در شغل زخارف ديني دون
مانده بهزار اهل مفتون
رحمي بنما به دل زارش
بگشا زکرم گره از کارش
از پيش مران ز در احسان
به سعادت ساحت قرب رسان
وارسته زدنيي دونش کن
سرحلقه ي اهل جنونش کن

در پند نفس اماره:

اي باد صبا به پيام کسي
چو به شهر خطا کاران برسي
بگذر به محله ي مهجوران
وز نفس و هوي زخدا دوران
وانگاه بگو به بهائي زار
کاي نامه سياه خطا کردار
وي عمر تباه خطا پيشه
تا چند زني تو بپا تيشه
تا کي باشي بيمار گناه؟
اي مجرم عاصي نامه سياه
شد عمر تو شصت و همان پستي
وز باده ي لهو و لعب مستي
گفتم که مگر چو به سي برسي
يابي خود را داني چه کسي
درسي، درسي ز کلام خدا
رهبر نشدت بطريق هدي
وز سي به چهل چو شدي واصل
جز جهل و زچهل نشدت حاصل
در راه خدا قدمي نزدي
بر لوح وفا رقمي نزدي
مستي ز علائق جسماني
رسوا شده اي و نميداني
از اهل غرور ببر پيوند
خود را به شکسته دلان دربند
شيشه چو شکسته شود ابتر
جز شيشه دل که شود بهتر
اي ساقي باده روحاني
زارم ز علايق جسماني
يک لمعه ز عالم نورم بخش
يک جرعه زجام طهورم بخش
کز سر فکنم به صد آساني
اين کهنه لحاف هيولاني

در سرزنش کسي که عمر خويش صرف علوم دنيائي و رسمي کرده به علوم حقيقي اخروي التفات نمي کند:

اي کرده به علم مجازي خو
نشنيده ز علم حقيقي بو
سرگرم به حکمت يوناني
دلسرد زحکمت ايماني
در علم رسوم چو دل بستي
بر اوجت اگر ببرد پستي
يک در نگشود ز مفتاحش
اشکال افزود ز ايضاحش
ز مقاصد آن مقصد ناياب
زمطالع آن طالع در خواب
راهي ننمود اشاراتش
دلشاد نشد ز بشاراتش
محصول نداد محصل آن
اجمال افزود مفصل آن
تا کي زشفاش شفاطلبي؟
وز کاسه ي زهر دوا طلبي
تا چند چو نکبتيان ماني
بر سفره ي چرکن يوناني؟
تا کي به هزار شعف ليسي
ته مانده ي کاسه ابليسي؟
سور المومن فرموده نبي
از سور ارسطو چه مي طلبي؟
سور آن جوي که در عرصات
ز شفاعت او يابي درجات
در راه طريقت او رو کن
با نان شريعت او خو کن
کان راه در او نه ريب نشکست
و آن نان نه شور و نه بي نمک است؟
تا چند ز فلسفه ات لافي
وين يابس و رطب بهم بافي؟
رسوا کردت مابين بشر
برهان ثبوت عقل عشر
در کف ننهاده بجز بادت
برهان تناهي ابعادت
زان فکر که شد به هيولا صرف
صورت نگرفت از آن يک حرف
تصديق چگونه به اين بتوان
کاندر ظلمت برود الوان
علمي که مطالب آن اين است
ميدان گه فريب شياطين است
تا چند دو اسبه پيش تازي
تا کي به مطالعه اش نازي
اين علم دني که ترا جان است
فضلات فضايل يونان است
خود گو تا چند چو خرمگسان
لرزي بسر فضلات کسان
تا چند ز غايت بي ديني
خشت کتبش بر هم چيني
اندر پي آن کتب افتاده
پشتي به کتاب خدا داده
ني رو به شريعت مصطفوي
نه دل به طريقت مرتضوي
نه بهره زعلم فروع و اصول
شرمت بادا زخدا و رسول
ساقي ز کرم دو سه پيمانه
در ده به بهائي ديوانه
زان مي که کند مس او اکسير
و عليه يسهل کل عسير
زآن مي که اگر به قضا روزي
يک جرعه از آن شودش روزي
از صفحه خاک رود اثرش
وز قمه ي عرش و بسر قبرش

پيرامن دانشهائي که به عقبي مفيد افتد:

اي مانده ز مقصد اصلي دور
آگنده دماغ زباد غرور
در علم رسوم گرو مانده
نشکسته زپاي خود اين کنده
تا چند زني ز رياضي لاف
تا کي افتي به هزار گزاف
زدواير عشر و دقايق وي
هرگز نبري به حقايق پي
وز جبر و مقابله و خطاين
جبر نقصت نشود في البين
در روز پسين که رسد موعود
نرسد ز عراق و رهاوي سود
زايل نکند ز تو مغبوني
نه شکل عروس و نه ماموني
در قبر بوقت سوال و جواب
نفعي ندهد بتو اسطرلاب
زان ره نبري بدر مقصود
فلسش قلب است و فرس نابود
از علم رسوم چي ميجوئي؟
وندر طلبش تا کي پوئي؟
علمي بطلب که ترا فاني
سازد ز علايق جسماني
علمي بطلب که بدل نور است
سينه ز تجلي آن طور است
علمي که از آن چو شوي محفوظ
گردد دل تو لوح المحفوظ
علمي بطلب که کتابي نيست
يعني ذوقي است، خطايي نيست
علمي که نسازدت از دوني
محتاج به آلت قانوني
علمي بطلب که نمايد راه
وز سر ازل کندت آگاه
علمي بطلب که جدالي نيست
حاليست تمام و مقالي نيست
علمي که مجادله را سبب است
نورش ز چراغ ابو لهب است
علمي بطلب که گزافي نيست
اجماعي است و خلافي نيست
علمي که دهد بتو جان نو
علم عشق است ز من بشنو
عشق است کليد خزاين جود
ساري در همه ذرات وجود
غافل تو نشسته به محنت و رنج
وندر بغل تو کليد گنج
جز حلقه ي عشق مکن در گوش
از عشق بگو در عشق بکوش
علم رسمي همه خذلان است
در عشق آويز که علم آن است
آن علم زتفرقه برهاند
آن علم ترا ز تو بستاند
آن علم ترا ببرد برهي
کز شرک خفي و جلي برهي
آن علم زچون و چرا خالي است
سرچشمه ي آن علي عالي است
ساقي قدحي زشراب الست
که نه خستش پا، نه فشردش دست
در ده به بهائي دل خسته
آن دل بقيود جهان بسته
تا کنده ي حرص زپا شکند
وين تخته کلاه از سر فکند

در اشتياق هم نشيني با صاحبان حال و ارباب کمال:

عشاق جمالک قد غزقوا
في بحر صفاتک و احترقوا
في باب نوالک قد وقفوا
ولغير جمالک ما عرفوا
نيران الفرقه تحرقهم
امواج الا دمع تفرقهم
گر پاي نهند به جاي سر
در راه طلب زايشان مگذر
که نميدانند زشوق لقا
پا را از سر سر را از پا
من غير زلالک ماشربوا
و بغير خيالک ماطربوا
صدمات جمالک تفنيهم
نفحات وصالک تحييهم
کم قداحيواکم قد ماتوا
عنهم في العشق روايات
طوبي لفقير رافقهم
بشري لحزين وافقهم
يارب يارب که بهائي را
آن عمر تباه ريائي را
حظي زصداقت ايشان ده
توفيق رفاقت ايشاه ده
باشد که شود زفنا منشان
نه اسم و نه رسم، نه نام و نشان

در توبه از گناهان و بازگشت به سوي بخشنده عطايا:

اي داده خلاصه عمر بباد
وي گشته به لهو و لعب دل شاد
وي مست زجام هوي و هوس
يک ره زشراب معاصي بس
زين بيش خطيه پناه مباش
مرغابي بحر گناه مباش
از توبه بشوي گناه و خط
وز توبه بجوي نوال و عطا
نوميد مشو زعفو الله
اي مجرم عاصي نامه سياه
گرچه گنه تو ز عد بيش است
عفو و کرمش از حد بيش است
عفو ازلي که برون ز حد است
خواهان گناه فزون ز عد است
ليکن چندان در جرم مپيچ
که مکان صلح نماند هيچ
تا چند کني اي شيخ کبار
توبه تلقين بهائي زار؟
گر توبه روز به شب شکند
وين توبه بروز دگر فکند
عمرش بگذشت بليت و عسي
در توبه صبح شکست مسا
اي ساقي دلکش فرخ فال
دارم ز حيات هزار ملال
در ده قدحي ز شراب طهور
بر من بگشا در عيش و سرور
که گرفتارم به غم جانکاه
زين توبه ي سست بتر زگناه
وي ذاکر خاص بلند مقام
آزرده دلم ز غم ايام
زين ذکر جديد فرح افزاي
غمهاي جهان ز دلم بزداي
ميگو با ذوق و دل آگاه
الله الله الله الله
کين ذکر رفيع همايون فر
وين نظم بديع بلند اختر
در بحر غريب چه جلوه نمود
درهاي فرح بر خلق گشود
آن را برخوان به نواي حزين
وزقمه ي عرش شنو تحسين
يارب بکرامت اهل صفا
بهدايت پيش روان وفا
کاين نامه نامي نيک اثر
کاورده ز عالم قدس خبر
پيوسته خجسته پيامش کن
مقبول خواص و عوامش کن