نشستن بهرام روز پنجشنبه در گنبد صندلي و افسانه گفتن دختر پادشاه اقليم ششم - قسمت دوم

داشتندش چنانکه بايد داشت
نازنين خدمتش به کس نگذاشت
روي بسته پرستشي مي کرد
آب مي داد و آتشي مي خورد
خير يکباره دل بدو بسپرد
از وي آن جان که باز يافت نبرد
کرد بر ياد آن گرامي در
خدمت گاو و گوسپند و شتر
گفت ممکن نشد که اين دلبند
با چو من مفلسي کند پيوند
دختري را بدين جمال و کمال
نتوان يافت بي خزينه و مال
من که نانشان خورم به درويشي
کي نهم چشم خويش بر خويشي
به ازان نيست کز چنين خطري
زيرکانه برآورم سفري
چون بر اين قصه هفته اي بگذشت
شامگاهي به خانه رفت از دشت
دل ز تيمار آن عروس به رنج
چون گدائي نشسته بر سر گنج
تشنه و در برابر آب زلال
تشنه تر زانکه بود اول حال
آنشب از رخنه اي که داشت دلش
ز آب ديده شکوفه کرد گلش
گفت با کرد کاي غريب نواز
از غريبان بسي کشيدي ناز
نور چشمم بنا نهاده تست
دل و جان هر دو باز داده تست
چون به خوان ريزه تو پروردم
نعمت از خوان تو بسي خوردم
داغ تو برتر از جبين منست
شکر تو بيش از آفرين منست
گر بجوئي درون و بيرونم
بوي خوان تو آيد از خونم
خوان بر سر بر اين ندارم دست
سر بر خوان اگر بخواهي هست
بيش از اين ميهمان نشايد بود
نمکي بر جگر نشايد سود
بر قياس نواله خواري تو
نايد از من سپاس داري تو
مگرم هم به فضل خويش خداي
دهد آنچه آورم حق تو بجاي
گرچه تيمار يابم از دوري
خواهم از خدمت تو دستوري
ديرگاهست کز ولايت خويش
دورم از کار و از کفايت خويش
عزم دارم که بامداد پگاه
سوي خانه کنم عزيمت راه
گر به صورت جدا شوم ز برت
نبرد همتم ز خاک درت
چشم دارم به چون تو چشمه نور
که ز دوري دلم نداري دور
همتم را گشاده بال کني
وانچه خوردم مرا حلال کني
چون سخن گو سخن به آخر برد
در زد آتش به خيل خانه کرد
گريه کردي از ميان برخاست
هاي هائي فتاد در چپ و راست
کرد گريان و کرد زاده بتر
مغزها خشک و ديده ها شد تر
از پس گريه سر فرو بردند
گوئي آبي بدند کافسردند
سر برآورد کرد روشن راي
کرد خالي ز پيشکاران جاي
گفت با خير کاي جوان به هوش
زيرک و خوب و مهربان و خموش
رفته گيرت به شهر خود باري
خورده از همرهي دگر خاري
نعمت و ناز و کامگاري هست
بر همه نيک و بد تو داري دست
نيک مردان به بد عنان ندهند
دوستان را به دشمنان ندهند
جز يکي دختر عزيز مرا
نيست و بسيار هست چيز مرا
دختر مهربان خدمت دوست
زشت باشد که گويمش نه نکوست
گرچه در نافه است مشک نهان
آشکاراست بوي او به جهان
گر نهي دل به ما و دختر ما
هستي از جان عزيزتر بر ما
بر چنين دختري به آزادي
اختيارت کنم به دامادي
وانچه دارم ز گوسفند و شتر
دهمت تا ز مايه گردي پر
من ميان شما به نعمت و ناز
مي زيم تا رسد رحيل فراز
خير کين خوشدلي شنيد ز کرد
سجده اي آنچنانکه شايد برد
چون بدين خرمي سخن گفتند
از سر ناز و دلخوشي خفتند
صبح هرون صفت چو بست کمر
مرغ ناليد چون جلاجل زر
از سر طالع همايون بخت
رفت سلطان مشرقي بر تخت
کرد خوشدل ز خوابگه برخاست
کرد کار نکاح کردن راست
به نکاحي که اصل پيوندست
تخم اولاد ازو برومندست
دختر خويش را سپرد به خير
زهره را داد با عطارد سير
تشنه مرده آب حيوان يافت
نور خورشيد بر شکوفه بتافت
ساقي نوش لب به تشنه خويش
شربتي داد از آب کوثر بيش
اولش گرچه آب خاني داد
آخرش آب زندگاني داد
شادمان زيستند هر دو به هم
زآنچه بايد نبود چيزي کم
عهد پيشينه ياد مي کردند
وآنچه شان بود شاد مي خوردند
کرد هر مايه اي که با خود داشت
بر گرانمايگان خود بگذاشت
تا چنان شد که خان و مان و رمه
به سوي خير بازگشت همه
چون از آن مرغزار آب و درخت
برگرفتند سوي صحرا رخت
خير شد زي درخت صندل بوي
که ازو جانش گشت درمان جوي
نه ز يک شاخ کز ستون دو شاخ
چيد بسيار برگهي فراخ
کرد از آن برگها دو انبان پر
تعبيه در ميان بار شتر
آن يکي بد علاج صرع تمام
وان دگر خود دواي ديده به نام
با کس احوال برگ باز نگفت
آن دوا را ز ديده داشت نهفت
تا به شهري شتافتند ز راه
که درو صرع داشت دختر شاه
گرچه بسيار چاره مي کردند
به نمي شد دريغ مي خوردند
هر پزشگي که بود دانش بهر
آمده بر اميد شهر به شهر
تا برند از طريق چاره گري
آفت ديو را ز پيش پري
پادشه شرط کرده بود نخست
که هرانکو کند علاج درست
دختر او را دهم به آزادي
ارجمندش کنم به دامادي
وانکه بيند جمال اين دختر
نکند چاره سازي درخور
بر وي از تيغ ترکتاز کنم
سرش از تن به تيغ باز کنم
بي دوائي که ديد آن بيمار
کشت چندين پزشک در تيمار
سر بريده شده هزار طبيب
چه ز شهري چه مردمان غريب
اين سخن گشت در ولايت فاش
ليک هر يک به آرزوي معاش
سر خود را به باد برمي داد
در پي خون خويش مي افتاد
خير کز مردم اين سخن بشنيد
آن خلل را خلاص با خود ديد
کس فرستاد و پادشه را گفت
کز ره اين خار من توانم رفت
نبرم رنج او به فضل خداي
واورم با تو شرط خويش به جاي
ليک شرط آن بود به دستوري
کز طمع هست بنده را دوري
اين دوا را که راي خواهم کرد
از براي خداي خواهم کرد
تا خدايم به وقت پيروزي
کند اسباب اين غرض روزي
چونکه پيغام او رسيد به شاه
شاه دادش به دست بوسي راه
خير شد خدمتي به واجب کرد
شاه پرسيد و گفت کاي سره مرد
چيست نام تو؟ گفت نامم خير
کاخترم داد از سعادت سير
شاه نامش خجسته ديد به فال
گفت کاي خيرمند چاره سگال
در چنين شغل نيک فرجامت
عاقبت خير باد چون نامت
وانگه او را به محرمي بسپرد
تا به خلوت سراي دختر برد
پيکري ديد خير چون خورشيد
سروي ازباد صرع گشته چو بيد
گاو چشمي چو شير آشفته
شب نياسوده روز ناخفته
اندکي برگ ازان خجسته درخت
داشت با خود گره برو زده سخت
سود و زان سوده شربتي برساخت
سرد و شيرين که تشنه را بنواخت
داد تا شاهزاده شربت خورد
وز دماغش فرو نشست آن گرد
رست ازان ولوله که سودا بود
خوردن و خفتنش به يک جا بود
خير چون ديد کان شکفته بهار
خفت و ايمن شد از نهيب غبار
شد برون زان سراي مينوفش
سر سوي خانه کرد با دل خوش
وان پري رخ سه روز خفته بماند
با پدر حال خود نگفته بماند
در سيم روز چونکه سر برداشت
خورد آن چيزها که درخور داشت
شه که اين مژده اش به گوش رسيد
پاي بي کفش در سراي دويد
دختر خويش را به هوش و به راي
ديد بر تخت در ميان سراي
روي بر خاک زد به دختر گفت
کي به جز عقل کس نيافته جفت
چوني از خستگي و رنجوري
کز برت باد فتنه را دوري
دختر شرمگين ز حشمت شاه
بر خود آيين شکر داشت نگاه
شاه رفت از سراي پرده برون
اندهش کم شد و نشاط فزون
داد دختر به محرمي پيغام
تا بگويد به شاه نيکو نام
که شنيدم که در جريده جهد
پادشا را درست باشد عهد
چون به هنگام تيغ تارک ساي
شرط خويش آوريد شاه به جاي
با سري کو به تاج شد در خورد
عهد خود را درست بايد کرد
تا چو عهدش بود به تيغ درست
به گه تاج هم نباشد سست
صد سر ازتيغ يافت گزند
گو يکي سر به تاج باش بلند
آنکه زو شد مرا علاج پديد
وز وي اين بند بسته يافت کليد
کار او را به ترک نتوان گفت
کز جهانم جز او نباشد جفت
به که ما دل ز عهد نگشاييم
وز چنين عهده اي برون آييم
شاه را نيز راي آن برخاست
که کند عهد خويشتن را راست
خير آزاده را به حضرت شاه
باز جستند و يافتند به راه
گوهري يافته شمردندش
در زمان نزد شاه بردندش
شاه گفت اي بزرگوار جهان
رخ چه داري ز بخت خويش نهان
خلعت خاص دادش از تن خويش
از يکي مملکت به قيمت بيش
بجز اين چند زينت دگرش
کمر زر حمايل گهرش
کله بستند گرد شهر و سراي
شهريان ساختند شهر آراي
دختر آمد ز طاق گوشه بام
ديد داماد را چو ماه تمام
چابک و سرو قد و زيبا روي
غاليه خط جوان مشگين موي
به رضاي عروس و راي پدر
خير داماد شد به کوري شر
بر در گنج يافت سلطان دست
مهر آنچش درست بود شکست
عيش ازان پس به کام دل مي راند
نقش خوبي و خوشدلي مي خواند
شاه را محتشم وزيري بود
خلق را نيک دستگيري بود
دختري داشت دلرباي و شگرف
چهره چون خون زاغ بر سر برف
آفت آبله رسيده به ماه
ز ابله ديده هاش گشته تباه
خواست دستوريي در آن دستور
که دهد خير چشم مه را نور
هم به شرطي که شاه کرد نخست
کرد مه را دواي خير درست
وان دگر نيز گشت با او جفت
گوهري بين که چند گوهر سفت
يافت خير از نشاط آن سه عروس
تاج کسري و تخت کيکاوس
گاه با دختر وزير نشست
بر همه کام خويش يافته دست
چشم روشن گهي به دختر شاه
کاين چو خورشيد بود و آن چون ماه
شادمانه گهي به دختر کرد
به سه نرد ازجهان ندب مي برد
تا چنان شد که نيکخواهي بخت
برساندش به پادشاهي و تخت
ملک آن شهر در شمار گرفت
پادشاهي برو قرار گرفت
از قضا سوي باغ شد روزي
تا کند عيش با دل افروزي
شر که همراه بود در سفرش
گشت سر دلش قضاي سرش
با جهودي معاملت مي ساخت
خير ديد آن جهود را بشناخت
گفت اين شخص را به وقت فراغ
از پس من بياوريد به باغ
او سوي باغ رفت و خوش بنشست
کرد پيش ايستاده تيغ به دست
شر درآمد فراخ کرده جبين
فارغ از خير بوسه داد زمين
گفت خيرش بگو که نام تو چيست
ايکه خواهد سر تو بر تو گريست
گفت نامم مبشر سفري
در همه کارنامه هنري
خير گفتا که نام خويش بگوي
روي خود را به خون خويش بشوي
گفت بيرون ازين ندارم نام
خواه تيغم نماي و خواهي جام
گفت خير اي حرامزاده خس
هست خونت حلال بر همه کس
شر خلقي که با هزار عذاب
چشم آن تشنه کندي از پي آب
وان بتر شد که در چنان تابي
بردي آب ونداديش آبي
گوهر چشم و گوهر کمرش
هر دو بردي و سوختي جگرش
منم آن تشنه گهر برده
بخت من زنده بخت تو مرده
تو مرا کشتي و خداي نکشت
مقبل آن کز خداي گيرد پشت
دولتم چون خدا پناهي داد
اينکم تاج و تخت شاهي داد
واي بر جان تو که بد گهري
جان بري کرده اي و جان نبري
شر که در روي خير ديد شناخت
خويشتن زود بر زمين انداخت
گفت زنهار اگرچه بد کردم
در بد من مبين که خود کردم
آن نگر کاسمان چابک سير
نام من شر نهاد و نام تو خير
گر من آن با تو کرده ام ز نخست
کايد از نام چون مني به درست
با من آن کن تو در چنين خطري
کايد از نام چون تو ناموري
خيرکان نکته رفت بر يادش
کرد حالي ز کشتن آزادش
شر چو از تيغ يافت آزادي
مي شد و مي پريد از شادي
کرد خونخواره رفت بر اثرش
تيغ زد وز قفا بريد سرش
گفت اگرخير هست خيرانديش
تو شري جز شرت نيايد پيش
در تنش جست و يافت آن دو گهر
تعبيه کرده در ميان کمر
آمد آورد پيش خير فراز
گفت گوهر به گوهر آمد باز
خير بوسيد و پيش او انداخت
گوهري ار به گوهري بنواخت
دست بر چشم خود نهاد و بگفت
کز تو دارم من اين دو گوهر جفت
اين دو گوهر بدان شد ارزاني
کاين دو گوهر بدوست نوراني
چونکه شد کارهاي خير به کام
خلق ازو ديد خيرهاي تمام
دولت آنجا که راهبر گردد
خار خرما و خاره زر گردد
چون سعادت بدو سپرد سرير
آهنش نقره شد پلاس حرير
عدل را استوار کاري داد
ملک را بر خود استواري داد
برگهائي کزان درخت آورد
راحت رنجهاي سخت آورد
وقت وقت از براي دفع گزند
تاختي سوي آن درخت بلند
آمدي زير آن درخت فرود
دادي آن بوم را سلام و درود
بر هواي درخت صندل بوي
جامه را کرده بود صندل شوي
جز به صندل خري نکوشيدي
جامه جز صندلي نپوشيدي
صندل سوده درد سر ببرد
تب ز دل تابش از جگر ببرد
ترک چيني چو اين حکايت چست
به زبان شکسته کرد درست
شاه جاي از ميان جان کردش
يعني از چشم بد نهان کردش