بخش پنجم - قسمت دوم

نامه اي که يعقوب (ع) به يوسف که بر پيامبر ما و وي دورد بادا، هنگامي که وي برادر کوچکش را باتهام سرقت بگرفته بود بنوشته است، بنقل از کشاف: از يعقوب اسرائيل الله بن اسحاق ذبيح الله بن ابراهيم خليل الله به عزيز مصر، اما بعد ما خانداني هستيم که بلايا بر ما گماشته شده، نيايم را دست و پاي بستند و در آتش افکندند تا بسوزد.
اما خداوند ويرا از آتش برهانيد و آتش بر او سرد و سلامت ساخت. کارد از پشت بر گردن پدرم نيز نهاده شد تا کشته شود و خداوند فديه اش داد.
و مرا نيز پسري بود که از فرزندانم بيشترش دوست مي داشتم. برادرانش به صحرا بردند و پيراهن خونينش بهر من آوردند و گفتند که وي را گرگ در ربوده.
و اين شد که چشمانم از فرط گريه بر او کور شد. و مرا پسري ديگر از مادر همان فرزند بود که تسلاي دلم به حساب همي آمد.
ايشان او را نيز به همراه بردند و سپس بازگشتند و گفتند: بسرقت دست زده و تو زندانيش کرده اي. ما خانداني هستيم که بدزدي دست نمي زنيم و دزد بدنيا نمي آئيم. حال اگر فرزند من بمن باز دهي که بازداده اي و اگر نکني ترا نفريني کنم که تا هفت پشتت را دربرگيرد. والسلام.
در کشاف آمده است که: زماني که يوسف نامه بخواند، خويشتن داري نتوانست و بگريست و در پاسخ نوشت: بردباري کن چنان که کردند تا چنان که پيروز گشتند، پيروز شوي.

بزرگي سروده است:

هرگز خداوند چيزي نيکوتر از خرد و ادب به مرد نداده است، زيبائي هاي که اگر مرد از دستشان دهد، زيباترين چيز زندگاني را از دست داده.
امير مومنان (ع) مردي را شنيد که پيرامن چيزي که بوي مربوط نمي شد، سخن مي گفت: فرمود: اي فلان، بدين گونه به فرشتگاني که برنامه اعمالت همي نويسند، املا همي کني.
افلاطون راست: اگر خواهي زندگيت گوارا باد، از اين که مردم بجاي آن که گويند خردمند است، بگويند ديوانه است، خشنود باش.
ابوالفتح محمد شهرستاني مولف کتاب الملل و النحل به شهرستان بفتح شين منسوب است. يافعي در تاريخچه ي شهرستان نوشته است: شهرستان نام سه جا است، اولي از شهرهاي خراسان است بين نيشابور و خوارزم.
دومي روستائي از نواحي نيشابور است. و سوم شهري است که تا اصفهان يک ميل فاصله دارد. و شهرستاني از اولي است. وي هنگام ذکر اختلاف پاره اي فرق در همان کتاب مي سرايد:
من آن ميعادگاهها را در نورديده ام و چشم بر آن مظاهر همه گردانده ام .
و در تمامي دنيا جز کساني که دست حيرت بچانه دارند يا انگشت ندامت بر دندان، نديده ام. وي چنانکه يافعي مينويسد بسال پانصد و چهل و هفت وفات يافته است.
شهرستاني، در کتاب الملل و النحل پس از آن که هفت تن از فلاسفه - و در آخر آنها - افلاطون را بعنوان پايه هاي حکمت برمي شمارد، مي نويسد: اما کسي که در آن روزگار برآنها پيشي يافت و در عقيده مخالف ايشان بود، ارسطوست، همانکه پيش کسوت نامي، معلم اول و حکيم مطلق نزد ايشان نام داشته است.
وي در اولين سال سلطنت اردشير بدنيا آمد. و هنگامي که هفده ساله شد، پدر وي را به افلاطون سپرد. و نزد وي بيست وچند سال بماند.
وي را از آن رو معلم اول نام داده اند که واضع منطق است و آن دانش را از قوه بفعل درآورده. از اين حيث ارزش کار وي مانند واضعان نحو و عروض است.
چه نسبت منطق به معاني چون نسبت نحو به سخن و عروض به شعر است. سپس مي افزايد که کتابهاي ارسطو در طبيعيات و الهيات و اخلاق معروف است و بر آنها شرح هاي بسيار نگاشته اند.
و ما براي شرح مذهب وي شرح تامس را که پيشگام متاخران و پيشواي حکيمانش ابوعلي سينا برگزيده است، گزيده ايم و آنچه که در مقالات وي در اين گونه مسائل، بنا به نقل متاخران آمده است و ايشان با آنها مخالف نبوده اند و در آنها از وي تقليد کرده اند، حل ساخته ايم.
سپس خلاصه ي نظريات و آراي وي را در مسائل طبيعي و الهي در سخني طولاني ذکر کرده است و در آخر افزوده است که اين نکته هائي بود که از مواضع مختلف گفتار ارسطو بويژه از شرح تامس برگزيده ايم.
شيخ الرئيس بوعلي سينا را نيز به ارسطو تعصبي است و نظريات وي را تاييد مي کند و از حکما جز او را معتقد نيست.
در تفسير قاضي و ديگر تفاسير آمده است که اولين کسي که در هيات و نجوم و حساب سخن گفت ادريس بود که بر پيامبر ما و وي درود بادا.
در الملل و النحل نيز در ذکر صابئين آمده است که: هرمس همان ادريس (ع) است و در اوايل شرح حکمه الاشراق مذکور افتاده است که: هرمس همان ادريس (ع) است و نويسنده بصراحت مي گويد که وي از استادان ارسطوست.
حارث همداني از امير مومنان (ع) روايت کرده است که گفت: پيامبر، درود خدا بر او باد، مرا گفت: اي علي! هر بنده اي را ظاهري است و باطني کسي که باطن خويش را آراست، خداوند ظاهرش را خواهد آراست، و کسي که باطن خويش تباه کرد، خداوند ظاهرش را تباه خواهد کرد.
نيز هر کس را آوازه اي در آسمان است. حال اگر آوازه ي خويش در آسمان نيک ساخت، خداوند همان را در زمين بوي خواهد داد، و اگر آوازه ي خويش در آسمان ناستوده ساخت، نيز خداوند همان را در زمين نصيبش خواهد کرد.
ابوبکر راشد، محمد طوسي را به خواب ديد که وي را ميگويد: به ابوسعيد صفار مودب از من بگو:
ما بر آن بوديم که هرگز اشتياق ديگرگون نکنيم. ما ديگرگون نکرديم اما بجان خودتان شما چنين کرديد.
ابوبکر مي نويسد، از خواب برخاستم، بديدار ابوسعيد رفتم و آنچه ديده بودم، وي را گفتم. گفت: هر جمعه بزيارتش همي رفتم، اما اين جمعه نرفته ام.

احاديثي چند منقول از صحيح بخاري:

مناقب فاطمه (ع): حکايت کرد ما را ابوالوليد، گفت: حکايتمان کرد ابن عيينه از عمروبن دينار از ابن ابي مليکه از مسوربن مخرمه که پيامبر (ص) فرمود: فاطمه پاره ي تن من است، کسي که وي را بخشم آورد، مرا بخشم آورده است.
- فرض خمس: حکايت کرد ما را عبدالعزيزبن عبدالله، گفت: حکايتمان کرد ابراهيم بن سعد از صالح از ابن شهاب که گفت: عمروه بن زبير مرا آگاهي داد که عايشه ام المومنين گفت که فاطمه(ع) پس از وفات رسول خدا (ص) از ابوبکر درخواست که سهم او را از آنچه پيامبر از «في » باقي نهاده است، دهد.
ابوبکر گفت: رسول خدا (ص) فرمود: ما پيغمبران ميراث نمي نهيم، آنچه از ما ماند، صدقه است. فاطمه دختر پيامبر خدا (ص) خشمناک شد و از ابوبکر دور شد و تا زمان وفات - شش ماه پس از وفات رسول خدا (ص) - از او دوري کرد.
نيز عايشه گفت: فاطمه از ابوبکر سهم خويش را از خيبر و فدک و صدقه ي مدينه که پيامبر بازنهاده بود، ميخواست. اما ابوبکر امتناع کرد و گفت: من در عمل کردن بدان چه رسول خدا (ص) بدان عمل ميکرده است، درنگ نمي کنم.
چرا که مي ترسم در غير آن صورت از راه راست ميل کنم. اما صدقه ي وي در مدينه را عمر به علي و عباس بازگرداند وهم او نيز از رد خيبر و فدک ابا کرد و گفت: آندو صدقه ي رسول خداست.
در احياء، در کتاب حج از پيامبر (ص) نقل شده است که فرمود: در هيچ روزي شيطان کوچکتر، حقيرتر، خشمناک تر و رانده شده تر از روز عرفه نيست.
گويند گناهاني است که تنها ايستادن در موقف عرفه آنها را باعث بخشايش است. اين حديث هم با اسناد جعفر بن محمد(ص) نقل گشته است.
نيز در حديثي مستند از خاندان پيامبر نقل است که: گناهکارترين مردمان کسي است که در عرفه بايستد و پندارد که خداوند متعال وي را نخواهد بخشيد.
در احياء است که حجاج هنگام مرگ مي گفت: خداوندا بر من ببخشاي، هر چند که گويند تو بر من نخواهي بخشود. عمر بن عبدالعزيز از اين که وي اين چنين کلامي گفته بود، شگفت زده و در غبطه بود.
نيز حسن بصري را حکايت گفتار حجاج کردند. گفت: چنين گفته است؟ گفتند: بلي، گفت: کاش گفته باشد.
حکيمي گفت: مرگ چون تيري است که بسوي تو رهايش کرده باشند و عمر تو باندازه ي مسير آن تير است.
در الملل و النحل، در ذکر حکماي هند، اصحاب انديشه و دانشمندان فلک و نجوم:
در هند، طريقه اي است که با روش منجمان روم و ايران متفاوت است. بدين گونه که هنديان غالب احکام را با تکيه به حرکات ثوابت استنتاج مي کنند نه سيارات.
همچنين احکام را به خصائص ستارگان مربوط مي دارند نه طبايع آنها. مثلا زحل را سعد اکبر مي دانند چرا که جرمش عظيم است و جايگاهش رفيع و مي پندارند که همين ستاره است که سعادتي خالي از نحوست، اعطا همي کند.
در حالي که روميان و ايرانيان بر مبناي طبايع حکم مي کنند. طب هند نيز چنين است، يعني ايشان خواص داروها را مورد التفات قرار مي دهند نه طبايع آنها را.
اصحاب انديشه شان نيز امر انديشه را بس عظيم مي دارند و برآن اند که انديشه بين محسوس و معقول قرار دارد و صورتهاي محسوسات و حقايق معقول نيز بدان باز مي گردد.
و بدين سبب نيز سخت کوشش همي کنند که وهم و فکر را با رياضت هاي بليغ و کوشش هائي در حد اجتهاد از توجه به محسوسات بازدارند.
تا زماني که انديشه از اين دنيا مجرد شد، آن دنيا بروي تجلي کند. در اين صورت بسا شود که از احوال غيبي خبر دهد و يا برنگاهداشتن باران قادر شود و يا بر زنده اي فرو افتد و ويرا به هلاک رساند.
هيچ يک از اين ها مستبعد نيست. چرا که وهم را تاثيري شگفت آور در دگرگوني اجسام و نفوس هست. آيا احتلام مثلا نوعي تصرف وهم در جسم نيست؟ آيا چشم زدن تصرف وهم در شخص نيست؟
و آيا چنين نيست که شخصي که بر ديواري مرتفع راه مي رود و يکباره فرو مي افتد، فاصله گامش در بالاي ديوار با گام بعدش برزمين همانند فاصله گامهايش در زمين مسطح نيست؟
بي ترديد، قوه ي پندار اگر مجرد شود، به کارهاي عجيب قادر خواهد بود. و از اين روست که پاره اي از هندوان روزهاي پي در پي چشم به هم مي نهند تا انديشه و پندارشان به محسوسات نپردازد.
حال اگر پندار مجردي، بپندار مجرد ديگر برخورد، در کار با يکديگر اعانت کنند، بويژه اگر متفق باشند. بهمين سبب است که هرگاه امري برآن ها عارض مي شود، چهل تن هندوي پاک نيت که در آن امر متفق باشند، همي نشينند و عزم مي کنند که آن مهم حل شود و بلا از ايشان بگرداند.
از آنان گروهي را «بکرتيسيه » نامند که سنتشان اين است که موي سر و ريش تراشند و بدن را جز شرمگاه عريان کنند و بدنشان را از ميان تا سينه با ابزار آهنين محکم بربندند مبادا که دل بواسطه ي زيادتي دانش و شدت پندار و غلبه ي انديشه بشکافد.
شايد اينان در آهن خاصيتي يافته اند که با خواص پندار مناسب است و گرنه چگونه آهن مانع شکافتن دل شود و يا چگونه زيادتي دانش باعث شکافتن آن؟
در تاريخ يافعي آمده است که: علماي بغداد بر قتل حسين بن منصور حلاج اجماع کردند و فتوا بنوشتند. وي اما همي گفت که خدا را، از ريختن خون من بپرهيزيد که حرام است.
و در تمام مدتي که ايشان فتواهايشان را ثبت مي کرد، پيوسته همين مي گفت. وي را سرانجام به زندان بردند. و مقتدر فرمان داد وي را به رئيس شهربانان تسليم کنند تا هزار تازيانه اش زند تا بميرد. و اگر نميرد هزار تازيانه ي ديگر زند و سپس گردنش زنند.
وزير وي را به رئيس شهربانان تسليم کرد و گفت: اگر نمرد، دست و پايش قطع کن، سرش برکن، کالبدش بسوز و از نيرنگش بپرهيز.
نگهباني ويرا برگرفت و در حالي که زنجير دست و پايش برزمين کشيده مي شد، بدروازه اي باب الطاق برد. خلقي عظيم گرد آمدند.
ويرا هزار تازيانه زد، آهي نکرد. آنگاه دست و پايش ببريد و سربرکند و کالبدش بسوزاند و سرش را بر پل بغداد آويخت. و اين هم بسال سيصد و نه بود.
حکيمي فرزند را نصيحت گفت که: بگذار خرد تو پائين تر از دينت بود و گفتارت کمتر از کردارت و جامه ات کم بهاتر از آن حد که تواني پوشيد.
در حديث آمده است که: اگر دنيا به کسي رو کند، محاسن ديگران را نيز بر او درپوشد، و اگر روي از او بگرداند، محاسن وي را نيز سلب کند.
دانش طلسم دانشي است که بدان چگونگي آميختن نيروهاي عالي فعال با نيروهاي داني منفعل براي ايجاد حوادث شگفت آور در عالم کون و فساد دانسته مي آيد.
در معني واژه ي طلسم نيز اختلاف است که سه قول از همه مشهورتر است: اول اين که طل بمعني اثر است و با بخش انتهائي بمعني اثر اسم است. دو ديگر آن که واژه ي طلسم يوناني است بمعني گره اي که گشوده نيايد.
سوم اين که اين واژه کنايه اي از مغلوب و مورد تسلط است. بهر حال دانش طلسم از دانش جادو آسان تر بدست آيد. سکاکي را در اين فن، کتابي ارزنده و خطر است.
حکايت شد که حلاج، ببغداد، مي رفت و فرياد همي کشيد: اي مسلمانان مرا از پروردگار بفرياد رسيد. مبادا مرا با نفسم رها کند و به نفس خوگيرم و يا مرا از نفس خويش بازستاند که طاقتش نمي دارم. گويند: همين سخن از اسباب قتل او شد.
از کتاب محاسن: وقتي بمدائن حريفي افتاد. سلمان قرآن و شمشير خويش بگرفت و از خانه به در شد و گفت: سبکباران چنين نجات يابند.

امير خسرو:

بر خاک من رسيد پس از مرگ و هر گياه
کآنرا نه بوي او بود از بيخ بر کنيد
يحيي بن خالد، از زندان هارون الرشيد، او را نوشت:
هر روزي که تواش به شادماني گذرانده اي، منش بزندان همراه غم بگذرانده ام.
اما نه شادماني را دوامي است نه غم را، هيچکس، پيوسته شادمان يا اندوهگين نمانده است.
ابن عباس گفت: کسي که خداوند، سه روز دنيا را بر او در بندد و وي از او خشنود بود، در بهشت بود.
مال را از آن رو مال گفته اند که آدمي از طاعت خداوندي سوي آن ميل کند.
آنکس که آن کند که خواهد، آن بيند که نخواهد. نيز گفته اند: آنکس که آن کند که خواهد، کن بيند که خوش ندارد.

. . .

ز وصل شاد نيم و زجفا ملال ندارم
چنان ربوده ي عشقم که هيچ حال ندارم

از مولف کتاب:

گذشت عمر و تو در فکر نحو و صرف و معاني
بهائي از تو بدين نحو صرف عمر بديع است
منصور خليفه عباسي، به ابو عبدالله جعفرالصادق نوشت: چرا چون ديگران بنزد ما نيايي؟
پاسخ نوشت: از آن رو که ما را از دنياوي چيزي نيست که بر آن از تو بيمناک باشيم و ترا از عقبائي چيزي نيست که بدان اميد نزد تو آئيم. نيز ترا نعمتي نيست که تهنيت گوئيم و مصيبتي نيست که تسليت گوئيم.
منصور در پاسخ نوشت: ما را مصاحبت کن تا پندمان دهي.نوشت: کسي که دنيا را خواهد، تو را پند نگويد. و کسي که آخرت را جويد با تو مصاحبت نکند.
از عبدالله بن معتز: وعده هاي دنيا به خلف وعده و بقايش به فنا انجامد. بسا کسان که بخواب طلب دنيا فرو بودند و دنيا بيدارشان ساخت.
و بسا کسان که وي را امين دانستند، خيانتشان ورزيد تا سرانجام آخرين نفس برکشيدند و بر گور خفتند و از آرزوها چشم فرو بستند.
از سخن بزرگان: اگر عمر خويش درگرد آوردن بگذراني، کي بخوردن خواهي پرداخت؟
در يکي از کتب تاريخي مورد اعتماد آمده است که: مامون در مجلس شمع بيفروخته بود و با عبدالله بن طاهر و يحيي اکتم بنشسته بودند.
مامون به ساقي اشارتي کرد که يحيي را مست کند. ساقي اما وي را چندان نوشاند که دامن از دست بداد. در مجلس تلي گل بود.
بازش بساختند و در آن چون گوري ساختند و يحيي را در آن نهادند و در گل دفنش کردند. سپس مامون اين شعر بسرود و فرمود که کنيزکان بر بالاي سر وي بآوازش خوانند:
آوازش دادم، چون مرده اي بي حرکت، در کفني از گل، پاسخم نداد.
گفتمش برخيز! گفت: پايم ياري نکند، گفتمش: جامي بستان!
گفت: دستم طاقت نيارد.
کنيزکان آنقدر اين آواز بخواندند که يحيي بخود آمد و از همان جايگاه چنين خواند:
اي سرور من و ديگر مردمان، آن کس که شرابم داد جفايم کرد.
لحظه اي از ساقي غافل ماندم، چنين عقل و دين از من بستد.
چنان که بدن را طاقت برخاستن نمانده و دهان را توان پاسخ گفتن منادي.
اکنون خويش قضاوت کن. من مردي ام که باده مي کشدم و آواز عود زنده ام مي دارد.

از مولف، در پاسخ صدارت پناه:

روي تو گل تازه و خط سبزه ي نوخيز
نشکفته گلي همچو تو در گلشن تبريز
شد هوش دلم غارت آن غمزه ي خون ريز
اين بود مرا فايده از ديدن تبريز
اي دل تو در اين ورطه مزن لاف صبوري
وي عقل تو هم بر سر اين واقعه بگريز
فرخنده شبي بود که آن خسرو خوبان
افسوس کنان لب به تبسم شکرآميز
از راه وفا بر سر بالين من آمد
وز روي کرم گفت که اي دلشده برخيز
از ديده خونبار نثار قدم او
کردم گهر اشک من مفلس بي چيز
چون رفت دل گمشده ام، گفت بهائي!
خوش باش که من رفتم و جان گفت که من نيز
دگر از درد تنهائي بجانم، يار مي بايد
دگر تلخ است کامم شربت ديدار مي يابد
زجام عشق او مستم دگر پندم مده ناصح
نصيحت گوش کردن را دل هشيار مي بايد
مرا اميد بهبودي نمانده اي خوش آن روزي
که ميگفتم علاج اين دل بيمار مي بايد
بهائي بارها ورزيد عشق اما جنونش را
نمي بايست زنجيري ولي اين بار مي بايد
اديبي، از وزيري شتري درخواست. وزير، وي را شتري بس لاغر فرستاد.
اديب برايش نوشت:
شتر را آوردند. آن را چنان پير ديدم که گوئي از نتيجه قوم عاد است قرن ها بر وي بگذشته و عصرها متعاقب گشته. گمان دارم يکي از دو شتري باشد که خداوندشان به سفينه ي نوح بنشاند و بوسيله ي آن دو نسلشان را محفوظ بداشت.
چنان نزار و تکيده و لاغر است که خود از طول زندگانيش به شگفت مي آيد و از سستي اش در حرکت. چرا که گوئي استخواني است به پوست روپوشيده و پشمي است چون نمد بهم ماليده.
چنان است که اگرش بنزد درنده اي اندازند، از او بگريزد و اگرش بنزد گرگي برند، ويرا نخورد و ناخوش داند. چه مدتهاست که چشمش دشت و چراگاه نديده و علف را جز به خواب و جو را به رويا نخورده.
و تو مخيرم داشته اي که آن را بهر خود نگاه دارم تا ثروت روزگارم بود. يا ذبح کنم و وفور نعمتم شود. از آن جا که ميداني دلم هميخواهد که در تکثير و توليد کوشم، خواستم باقيش گذارم.
اما راستي را که نه در باقي گذاردنش تمتعي يافتم نه در ذبحش سببي. زيرا نه ماده است که آبستن شود و نه جوان است که بکار آميختن با مادينگان آيد.
نه سالم است که بچرايش سردهم و نه سالم است که ماندن تواند. اين شد که خواستم به پيشنهاد دوم تو عمل کنم و بخود گفتم: ذبحش کنم و آن را روزي عيال و گوشت قورمه اي چون از گوشت غزال کنم. اما آن گاه که آتش برافروختم و کارد تيز کردم و قصاب آستين بالا زد، شتر مرا مخاطب ساخت و چنين خواند:
دوباره بنگر، اگر ورم جسم مرا پرگوشتي پنداشته اي.
و گفت: ترا از ذبح من چه سود بويژه که از من جز نيم نفسي باقي نمانده و چشماني که مردمکش يکجا مانده. من گوشتي ندارم که شايسته ي خوردن باشم. چرا که روزگار گوشتم را خورده است.
و پوستي ندارم که بکار دباغ آيد زيرا زمانه پوستم بارها بردريده. پشم من نيز بکار پشم ريسي نيايد زيرا حوادث کرکم نيز ريخته است . . .
من او را در گفتار خويش صادق و در مشورتش ناصح يافتم و ندانستم که کدامين امر بيشترم بشگفت بايد آورد، اين که زمانه چگونه تا کنون وي را بقا داده است يا اينکه آن حيوان چگونه تا کنون بر اين همه زمان و بلاطاقت آورده يا اين که چگونه با کم بهائي آن را شايسته ي دوستي داشته اي بويژه که گوئي آن شتر، از گوري برخاسته يا شتري است که هنگان نفخ صور دوباره زنده گرديده.