بخش دوم - قسمت دوم

قاضي احمد فکاري:

کدام روز بيک جا قرار داشت دلم
هميشه اين دل بي خانمان هوائي بود

ولي . . .

در محشر اگر لطف تو خيزد به شفاعت
بسيار بگردند و گنه کار نيابند

سعدي راست:

سعدي تو کيستي که دم از عشق مي زني
دعوي بندگي کن و اقرار چاکري
دل گفت مرا علم لدني هوس است
تعليمم کن اگر ترا دست رس است
گفتم که: الف،گفت: دگر، گفتم: هيچ
در خانه اگر کس است، يک حرف بس است

محتشم:

شوم هلاک چو غيري خورد خدنگ ترا
که دانم آشتئي در قفاست جنگ ترا
کرشمه هاي تو از بس که هست ناز آئين
نه آتشي تو داند کسي نه چنگ ترا
در کشف الغمه از امام صادق(ع) نقل است که فرمود: عزت، همواره ناآرام بود تا به خانه اي رسد که ساکنانش از آنچه در دست مردمان است، مأيوس بوند، همانجا مقام کند.
در همان کتاب از ايشان روايت شده است که: قرآن ظاهري نيک دارد و باطني ژرفا. نيز در همان کتاب از ايشان روايت شده است که: خوشوقت کسي است که در نفس خويش خلوتي يابد که بدان مشغول شود.
عارفي گفت: با نفس خويش در خانه ي فکرت خلوت کن و ويرا از آنچه بدان مشغول است سرزنش کن و بيازار. اگر پذيرفت که هيچ وگرنه وي را به اردوگاه مردگان بر و اگر به صلاح نيامد، با تازيانه ي گرسنگيش برزن.
از کلام ايشان است: اگر ابرهاي غفلت از چشم هاي اهل يقين کنار رود، هلال هدايت بر بالهاي بيداري پديدارشان گردد و عزم کنند که نسبت به هواها روزه و امساک پيش گيرند.
حکيمي گفت: بي نيازي تو از چيزي به تا بي نيازيت با آن.
عارف معنوي، خسرو دهلوي پيرامن همين معني سروده است:
خسروان را همه اسباب فراغت دادند
وز همه خسرو بيچاره فراغت دارد

سعدي شيرازي:

صاحبدلي به مدرسه آمد ز خانقاه
بشکست عهد صحبت اهل طريق را
گفتم ميان عالم و عابد چه فرق بود
تا اختيار کردي از آن اين فريق را
گفت آن گليم خويش برون مي برد زموج
وين سعي مي کند که بگيرد غريق را

منسوب به شيخ الرئيس:

اگر دل از غم دنيا جدا تواني کرد
نشاط و عيش به باغ بقا تواني کرد
وگر به آب رياضت برآوري غسلي
همه کدورت دل را صفا تواني کرد
وليک اين عمل رهروان چالاک است
تو نازنين جهاني، کجا تواني کرد
منصور، مردي را که سخن چينيش را کرده بودند، که ودايعي از بني اميه نزد اوست، از کوفه احضار کرد. زماني که حاضر شد، گفت: وديعه هاي بني اميه را بيرون آور.
گفت: تو وارث آن قومي يا وصي ايشان. گفت: ايشان به مسلمانان خيانت کردند و من عهده دار امور ايشانم. مرد گفت: دليل آور که اين اموال ناشي از آن خيانت هاست، ايشان اموالي هم داشته اند.
منصور دمي سر زير انداخت و سپس گفت: رهايش کنيد. مرد گفت: به خدا سوگند، ايشان را مالي نزد من نيست. اما ديدم که استدلال راه خلاص زودتر پيش آرد. آن سخن چين نيز بنده ي فراري من است.
منصور سخن چين را تهديد کرد. وي به بردگي اعتراف کرد. آن مرد گفت حال که اعتراف کرد، وي را نسبت به کاري که کرده است، بخشودم.
پيامبر (ص) فرمود: اگر دانش به ثريا بود، مرداني از فارس به چنگش آرند.
سنين عمر برخي از پيامبران، بر مبناي پاره اي از کتب قابل اعتماد، به سال شمسي به قرار زير است:
آدم نهصد و سي، حوا نهصد و سي و هفت، شيث هفتصد و دوازده، ادريس که به آسمان شد سيصد و پنجاه، نوح نهصد و پنجاه، هود هشتصد، صالح صد و سي و شش، ابراهيم(ع) صد و هفتاد و پنج، اسماعيل(ع) صد و سي و هفت
اسحاق(ع) صد و هشتاد، يعقوب (ع) صد و چهل و هفت، يوسف (ع) صدو ده، موسي(ع) صد و بيست، هارون(ع) صد و هفده، سليمان(ع) پنجاه و دو، داود صد، زکريا نود و هفت، عيسي که به آسمان بر شد، عمرش سي و سه سال بود.
اعرابئي زماني که ديگران سخن همي گفتند، بسيار سکوت مي کرد. وي را گفتند: چرا با مردمان در سخن شرکت نکني؟ گفت: از آن رو که لذت گوش آدمي از آن اوست. اما لذت زبانش از آن ديگران.
شيرفروشي آب با شير همي آميخت و مي فروخت. تا اين که سيل گله ي وي بربود و ناله اش بر شد. عارفي وي را گفت: آن قطره هاي آب گرد شد و سيل گرديد.
مراتب رياضت چهار است که هيچ يکش را پيش از گذراندن قبلي نبايد وارد شد:
يک: پيراستن ظاهر با بکار بستن شرايع نبوي و قواعد الهي.
دوم: پيراستن باطن از عادات ناخوشايند و دور ساختن آثار دل مشغولي از عوالم علوي.
سه: آنچه پس از پيوستن به عالم غيب حاصل مي آيد و روح را به صور قدسي ناآميخته با آلودگي هاي شک و وهم زينت همي دهد.
چهار: آنچه پس از ملکه گشتن پيوستگي حاصل مي آيد و شخص را به ملاحظه ي جمال و جلال و دل بريدن از جز کمال متعال وامي دارد.

اهلي شيرازي:

هر که را حسني بود آيينه دار روي اوست
هر که دارد داغ عشقي از سگان کوي اوست
فتنه ي پيران نه تنها شد که طفل مکتبي
چون الف گويد مرادش قامت دلجوي اوست
گاه گاه از شرم مردم چشم مي پوشم ولي
چون نظر در خود کنم، بينم که چشمم سوي اوست
عشق خود ياري دهد يعني که کار کوه کن
قوت بازوي عشق است آن نه از بازوي اوست
مست آن چشم اند اهلي، نوغزالان جهان
وه که هر جا هست صيادي سگ آهوي اوست

سعدي:

بيا تا جان شيرين بر تو ريزم
که بخل و دوستي با هم نباشد
بر خاک ما چو مي گذري، سرگران مرو
دنبال بين که ديده ي جان در قفاي تو است
از سخنان بزرگان: آدميزاده، بر ممنوع حريص است.

شيخ آذري:

اي بروي تو هر که را نظري است
خاک پاي تو هر کجا که سري است
گر زند دم زخاک پاي تو باد
نشنوي قول آن که دربدري است
دل که دروي حديث غير گذشت
جان من نيست دل که رهگذري است
از سر کوچه ي بلا بگذر
که از آن سو به کوي عشق دري است
آذري عشق کي توان آموخت
گرچه نزديک عاشقان سيري است

سيد حسن غزنوي:

سيرم زحيات محنت آکنده ي خويش
زين روزي ريزه ي پراکنده ي خويش
صاحب نظري کو که بدو بنمايم
صدگريه ي زار زير هر خنده ي خويش

ابن وردي در هزل:

خفته بودم، ابليس حيله گرانه به رويايم آمد و گفت: نظرت راجع به گياهي گزيده چيست؟ گفتم، نيازيم نيست. گفت: شراب طلائي رنگ را چه مي گوئي؟ گفتم: نخواهم.
گفت: زيبا صنمي نيکوروي را؟ گفتم: نخواهم. گفت: وسيله ي طربي؟ گفتم: نخواهم. گفت: برخيز، تکه چوبي بيش نيستي.
شفيق بلخي، در آغاز کار بس توانگر بود و سود را سفر تجارتي بسيار همي کرد. سالي به سرزمين ترکان که بت پرست بودند، برفت.
آن جا بزرگ ايشان را گفت: راهي که شما همي رويد باطل است. چه مخلوق را خالقي است که هيچ چيز چون او نيست و بسيار دان و بسيار شنوا است و همه چيز را خود روزي رسان است.
وي پاسخ داد که: سخن تو با عملت موافق نيست. شفيق گفت: چگونه؟ گفت: تو مي گوئي پروردگاري روزي رسان داري و تا اين جا در طلب روزي رنج سفر بر خويش هموار کرده اي؟
شفيق چو اين بشنيد، بازگشت و آنچه داشت صدقه داد و هم نشيني زاهدان و عالمان پيشه کرد تا بمرد.

از مولانا نظام:

خيز و کام دل از اين منزل ويران مطلب
غنچه ي عافيت از گلشن دوران مطلب
باش قانع به نشان قدم ناقه ي صبر
خاک خور، خاک در اين راه و زکس نان مطلب
پرده هاي دل سودا زده ي خونين را
با سرخار کن و لاله ي نعمان مطلب
دل پريشان مکن از ژنده ي صدپاره ي خويش
سر برون آر زدامان و گريبان مطلب
گردن چرا نهيم جفاي زمانه را
زحمت چرا کشيم بهر کار مختصر
دريا و کوه را بگذاريم و بگذريم
سيمرغ وار بحر گذاريم و خشک و تر
يا بر مراد بر سر گردون نهيم پاي
يا مردوار بر سر همت کنيم سر
يکي از بزرگان نيمروز، زني خورشيد نام را دوست همي داشت. کسي را به دنبال وي بفرستاد. زن در پاسخ اين شعر از خسرو بنوشت:
آفتاب نيمروزي و به خدمت کردنت
ميرسد خورشيد اگر در نيمه شب ميخوانيش

در مذمت زنان، از عارف سامي شيخ نظامي:

زن گرنه يکي هزار باشد
در عهد، کم استوار باشد
چون نقش وفا و عهد بستند
بر نام زنان قلم شکستند
زن دوست بود ولي زماني
تا جز تو نيافت مهرباني
زن رست نيارد آن چه بازد
جز زرق نسازد آنچه سازد
بسيار جفاي زن کشيدند
در هيچ زني وفا نديدند
زن چيست؟ فسانه گاه نيرنگ
در ظاهر صلح و در نهان جنگ
در دشمني آفت جهان است
چون دوست شود بلاي جان است
زن ميل به مرد بيش دارد
ليکن سر کار خويش دارد
احمد بن محمد معروف به ابن را زماني که شاعري شعري زشت بهر او مي گفت، دو غلام را مي گفت به مسجدش بريد و آن قدرش در آن جا نگاه داريد تا يکصد رکعت نماز خواند.
اديبي گفت: شاعر چون صراف است، هر دو مي کوشند که آن چه سکه ي قلب در کيسه دارند، ترويج دهند.
هارون الرشيد، نزديکي صبح، همخوابه ي خويش را همي گفت: برخيز تا نفس مردمان هوا را نيالوده است، نفسي چند از هواي زندگي بخش کشيم.
خواجه حبيب الله ساوجي هروي وزير را غلامي بود نفس نام که سرور ما نرگسي وي را دوست همي داشت. تا زماني وي بيمار شد و خواجه، غلام را بهر عيادتش بفرستاد و اين بيت حافظ برايش بنوشت:
مژده اي دل که مسيحا نفسي مي آيد
که زانفاس خوشش بوي کسي مي آيد
نرگس در پاسخش بنوشت:
تو مسيح و يافت پرسش ز تو جان ناتوانم
زفراق مرده بودم، نفس تو داد جانم
در کتاب کافي از امام باقر(ع) نقل است که به ياران مي گفت: يأس از دستمايه هاي مردمان، عزت مؤمن در دين است.
هاله و رنگين کمان، و ستارگان دنباله دار و ديگر حوادث جوي همچون سرخي آسمان يا شکستن ستارگان، بر حوادث اين جهان دلالت مي کند.
اتصالات فلکي را نيز چنين دلالتي است. و حکماء را در اين زمينه ها کتاب هائي است. مؤلف گويد: من در مورد اين فن کتابي سترگ نوشته ي يکي از حکماء اسلام ديده ام که احکام بسياري در اين زمينه ها در آن آمده بود.
حتي احکام گردبادها و تولد موجودات شگفت آور چون انساني با دو سر و غير آن ها در آن آمده است. نميدانم شايد پاره اي از آن ها را در دفاتر کشکول آورده باشم.
سقراط را پرسيدند: حکمت چه زمان در تو مؤثر افتاد؟ گفت: زماني که نفس خويش تحقير کردم.
بزرگي گفت: اگر خواهي حقارت دنيا دريابي، بنگر تا با چه کسان است.
پيرامن نوربخشي ستارگان، سه نظريه وجود دارد:
يک: اين که همه ي ستارگان خود نوراني است جز ماه که از خورشيد کسب نور مي کند.
دو: اين که تنها ستاره ي نوراني آفتاب است و باقي همه از آن نور مي گيرند.
سه: اين که ثوابت همه خود نوراني است و جز خورشيد، باقي سيارگان ازآن نور همي گيرد.