بخش سوم - قسمت دوم

کنيه ي پاره اي از حيوانات و چيزها:

شير - ابوالحرث
روباه - ابوالحصين
گرگ - ابوجعده
قاطر - ابوالاثقال
خروس - ابويقظان
مرغابي - ابوحفصه
سوسک - ام سالم
درهم - ابوکبر - ابوصالح
نمک - ابوصابر
برنج - ابولؤلؤة
گردو - ابومقاتل
تخم مرغ - ابوالاصفر
تريد - ابوراجع
چوبک - ابوالنقاء
کفتار - ام عامر
پلنگ - ابوعون
سگ - ابوناصح
الاغ - ابوزياد
گربه - ام خداش
موش - ام فاسد
دينار - ابوالفضل
-ابوالحسن
نان - ابوجابر
گوشت - ابوحضيب
پنير - ابومسافر
شير - ابوالابيض
هليم - ام جابر
آب - ابو حيان
صوفئي گفت: برترين حجاب ميان بنده و پروردگار، اشتغال آدمي به تدبير نفس خويش است و تکيه کردن بر عاجزي چون خود.
ابان بن عبدالحميد بن لاحق بصري شاعري خوش طبع بود و براي يحيي بن خالد بن برمک کتاب کليله و دمنه را در چهارده هزار بيت در سه ماه سرود. يحيي به تعداد ابياتش به وي دينار بخشيد و فضل نيز پنجهزار دينارش داد.
و همچنين رودکي در سال سيصد و سي و اند کليله ودمنه را به اسم امير نصر ساماني در دوازده هزار بيت در بحر رمل مسدس به نظم درآورد و صله ي وافر يافت. اين شعر از اين جاست:
هر که نامخت از گذشت روزگار
هيچ ناموزد ز هيچ آموزگار
فراء نحوي معلم دو فرزند مأمون بود. و هر زمان که برمي خاست، هر يک از آن دو به سرعت يک لنگ کفش وي را مي نهاد. مأمونشان چنين دستور داده بود.
حسن بن علي (ع) جواني را ديد که همي خنديد. وي را گفت: اي فلان، آيا از صراط گذشته اي؟ گفت: نه. فرمود: به فردوس خواهي شد يا به جهنم؟ گفت: ندانم. فرمود: پس اين خنده زچه رو است؟ راوي گفت: از آن پس آن جوان را خندان نديدند.
يکي از بزرگان را از سخت ترين بردباري ها پرسيدند، گفت: بردباري بر مصاحبت آن کس که اخلاقش موافق نيست و دوريش نيز ممکن نشود.
يکي از بزرگان را از نشانه ي بردباري پرسيدند، گفت: ترک شکوه گفتن و پنهان ساختن بلا.
از ابوجعفربن علي الباقر(ع) از پذيرش علي بن حسين زين العابدين(ع) از پدرش و وي از پدرش علي بن ابيطالب(ع) روايت کرد که فرمود: از ديني که بر من بود، شکوه به پيامبر(ص) بردم.
فرمود: اي علي «قل اللهم اغني بحلالک عن حرامک و بفضلک عمن سواک » و اگر ديني چون دين صبير بر تو بود، خداوندش بپرداز.
در کافي، در باب شرک از صادق جعفربن محمد(ع) روايت شده است که از وي پرسيدند کوچکترين چيزي که بنده بدان مشرک شود، چيست؟ فرمود: اين که شخص بدعتي نهد و آن را معيار حب و بغض اين و آن گذارد.
ابواسحاق ابراهيم بن علي بن يوسف، شيرازي فيروزآبادي، مردي فاضل بود و چنان در فقه شامغي متبحر بود که مي گفتند: اگر شامغي وي را مي ديد، بدو مي نازيد. وي با اشعاري نيک است.
از سخنان امام جواد(ع): کسي که کاري زشت را نيک شمرد، در انجام آن شريک به حساب آيد. نيز فرمود: کسي که بقا را دوست همي دارد، بايد دلي فراهم آرد که در مقابل مصيبت بردبار بود. نيز گفت: اگر نادان ساکت ماند، مردم را اختلافي نيست.
در نهج البلاغه آمده است: خداوند تکاليفي بر عهده ي شما نهاده است، آن ها را ضايع مسازيد. نيز حدودي بر شما نهاده است. از آن ها تجاوز مکنيد. شما را از پاره اي چيزها نهي نموده است، آن نهي ها را هتک مکنيد.
حکيمي يارانش را گفت: دانش بياموزيد، چه اگر زمانه را شما مذمت کنند، به از آن است که به سبب شما مذمتش کنند.
فاضل متکلم ابوالقاسم عبدالواحد بن علي بن برهان گويد: اين که متکلمان واژه ي ذات را بر واجب الوجود تعالي شأنه اطلاق همي کنند، درست نيست.
زيرا واژه هائي که بر حق سبحانه اطلاق کنند، نبايد تاء تأنيت واجد باشد. چه هيچ نشانه اي نميتوان بروي اطلاق کرد. در صورتي که ذات مؤنث ذو است به معني مالک.

. . .

غافل مشو که مرکب مردان مرد را
در سنگلاخ باديه پيها بريده اند
نوميد هم مباش که رندان جرعه نوش
ناگه بيک خروش به منزل رسيده اند
از سخنان بزرگان: غيبت کوشش عاجزان است.

شاعري پارسي:

رفتم بر اسب تا به به جرمش بکشم
گفتا که نخست بشنو اين عذر خوشم
نه گاو زمينم که جهان بردارم
يا چرخ چهارمم که خورشيد کشم
از کتاب انيس الخاطر: روايت شده است که يحيي (پيامبر) عيسي (ع) را ديد. يحيي گفت: چگونه است که چنان شادمانت بينم که گوئي ايمني.
عيسي (ع) گفت: چگونه است که چنان اندوهگينت بينم که گوئي مأيوسي. هنوز درنگي نکرده بودند که بدان دو وحي شد: آن کس که شادمان تر و با حسن ظن تر به من است، نزد من محبوب تر است.
عيسي (ع) را گذار بر مردي افتاد کور، مبتلا به لک و پيس، زمينگير که هر دو طرف بدنش فلج بود و گوشت بدنش از جذام همي ريخت و همي گفت: سپاس خداي را که مرا از بسياري ابتلاآت بر کنار بداشت.
عيسي(ع) گفت: اي فلان، کدام ابتلا را مبتلا نگشته اي؟ گفت: اي روح الله من از آن کس که چون من معرفت به خدا ندارد، بهترم. عيسي گفت: درست گفتي، دست خود به من ده.
دست وي بگرفت و ناگهان زيباترين و بهنجارترين آدميان شد و خداوند تمامي ابتلاآت از وي ببرد. وي دير زماني مصاحب عيسي بماند.
بين قرآن و حديث قدسي فرق اين است که قرآن تنها از روح الامين شنيده آمده است، اما حديث قدسي از جمله ي الهامات و دميدن در روح و جز آن است، همانند آنچه پيامبر(ص) به شب معرج بشنيد و مانند آن.
نيز قرآن گرامي با همين عبارات که هست - مشتمل بر اعجاز است - شنيده آمده است. اما از حديث قدسي، مراد معني آن است نه الفاظش.
امام راغب در ذريعه گفت: سلمه بن کميل را پرسيدند: زچه رو با آن که علي(ع) را در هر خيري نظري صائب است، عامه وي را ترک بگفتند؟ گفت: از آن رو که چشمشان را قدرت ديدن انوار او نيست. و مردمان به مشابه خود بيشتر مايل اند.
حکيمي غالبا همي گفت: دل هايتان را که معبر فرشتگان است، مقبره ي حيوانات مکنيد.

از صالح:

گر يار و دوست منع کنندم زعشق او
دشمن هزار مرتبه بهتر زيار و دوست

سعدي:

شنيدم که وقتي سحرگاه عيد
زگرمابه بيرون شدي بايزيد
يکي طشت خاکسترش بيخبر
فرو ريختند از سرائي به سر
همي گفت ژوليده دستار و موي
کف دست شکرانه مالان به روي
که اي نفس من در خور آتشم
ز خاکستري روي درهم کشم؟
حکيمي بر مردي که دانش بسيار مي اندوخت و بدان ها عمل نمي کرد، گفت: اي فلان، اگر عمر خويش در جمع سلاح فنا کني، کي به جنگ خواهي رفت؟

. . .

هر چه آن پيشم نهاده دست عقل و حس و وهم
کبريايش سنگ بطلان اندر آن انداخته
يکي از نزديکان مأمون، در آن بيماري که وي از آن بمرد، به نزد وي شد. و بديد که وي هنگام جان دادن گفته است بستري از سرگين بسازند و خاکستر بر آن ريزند و خود بر آن خفته و خويشتن را بدآنها همي ماليد و مي گفت: اي آن کس که سلطنتت زايل نشود، بدان کس سلطنتش زايل شود، رحمت آور. و پيوسته چنين مي گفت تا بمرد.

مولوي معنوي:

در عدم ما مستحقان کي بديم
که برين جان و برين دانش زديم
ما نبوديم و تقاضامان نبود
لطف تو ناگفته ي ما مي شنود
دنيي و عقبي حجاب عاشق است
ميل آنها کي زعاشق لايق است
شيخ عارف عطار که رحمت خداوند بر او باد، بدين فرموده ي خداوند استشهاد کرده است که «لکل امرء يومئذ شأن يغينه »:
کشتئي آورد در دريا شکست
تخته اي زآن جمله بر بالا نشست
گربه و موشي چو برآن تخته ماند
کارشان با يکدگر ناپخته ماند
نه ز گربه موش را روي گريز
نه به موش آن گربه را چنگال تيز
هردوشان از هول درياي عجب
در تحير بازمانده خشک لب
در قيامت نيز اين غوغا بود
يعني آن جا نه تو و نه ما بود
چشم عبرت بين چرا در قصر شاهان ننگرد
تا چه سال از حادثات دور گردون شد خراب
پرده داري ميکند بر طاق کسري عنکبوت
جغد نوبت مي زند بر قلعه ي افراسياب
خوبي همين کرشمه و ناز و خرام نيست
بسيار شيوه هاست بتان را که نام نيست
خاموش شد عالم به شب تا چست باشي در طلب
زيرا که بانگ و عربده، تشويش خلوت خانه شد

از مولوي معنوي:

جانهاي بسته اندر آب و گل
چون رهند از آب و گل ها، شاد دل
در هواي عشق حق رقصان شوند
محو قرص بدر بي نقصان شوند
چون نقاب تن رود از روي روح
از لقاي دوست يابد صد فتوح
ميزند جان در جهان آبگون
نعره ي ياليت قومي يعلمون
در اول چو خواهي کني مال جمع
بسي رنج بر خويش بايد گماشت
پس از بهر آن تا بماند به جاي
شب و روزي بايدش پاس داشت
ملک ملک اوست، او خود مالک است
غير ذاتش کل شي ء هالک است
هالک آمد پيش وجهشي هست و نيست
هستي اندر نيستي خود طرفه اي است
خواجه را بين که از سحر تا شام
دارد انديشه ي شراب و طعام
شکم از خوشدلي و خوشحالي
گاه پر مي کند، گهي خالي
فارغ از خلد و ايمن از دوزخ
جاي او مزبله است يا مطبخ

از سروده هاي شيخ نظامي از خسرو و شيرين:

همه ساله نباشد کامکاري
گهي باشد عزيزي، گاه خواري
نماند جاودان طالع به يک خوي
نماند آب دايم در يکي جوي
درين صندل سراي آبنوسي
گهي ماتم بود، گاهي عروسي
به جائي بانک مطرب مي کند ساز
به جائي مويه گر بردارد آواز
بسا رخنه که اصل محکمي هاست
بسا انده که در وي خرمي هاست
فلک چون کار سازي ها نمايد
نخست از پرده بازي ها نمايد
بسا قفلي که بندش ناپديد است
چو وابيني نه قفل است آن، کليد است