بخش سوم - قسمت دوم

گفته اند که کسي نزد دشمني نصراني شد و او را گفت: خدا عمرت را دراز کناد. چشمت را استقرار دهاد و روز من قبل از تو نهاد. بخدا سوگند آنچه ترا شاد مي کند، مرا نيز شاد همي کند.
مرد، در پاسخ دعاهاي او بوي احسان کرد و فرمان داد صله اش دهند. و از لحن سخن وي ندانست که وي بدان گونه نفرينش کرده است.
چرا که آن مرد «خدا عمرت را دراز کناد» را از آن رو گفته بود که با طول زندگاني وي جزيه ي بيشتري به مسلمانان بدهد. و منظورش از «چشمت را استقرار دهاد» آن بود که چشم وي از حرکت بماند و کور شود.
و غرضش از «روز من قبل از تو نهاد» آن بود که روز ورود من به فردوس پيش از تو به جهنم باشد. نيز غرضش از اين که آنچه ترا شاد مي کند، مرا نيز شاد همي کند آن بود که سلامت همچنان که مخاطب را شاد مي کرد، وي را نيز مسرور مي داشت.
حکايت کرده اند که مردي شاعر را، دشمني بود. روزي به سفر، دشمن خويش در کنار خود يافت و دانست که خواهدش کشت.
از اين رو وي را گفت: اي فلان من دانم که مرگم فرا رسيده است. اما تو را به خدا سوگند مي دهم که اگر مرا کشتي، بدر خانه ي من رو و اين مصراع را برخوان که:
«هان دختران، بدانيد که پدرتان »
شاعر را دو دختر بود که پس از آن که آن مرد، بدر خانه ي ايشان آن مصراع خواند، مصراع ديگرش را خواندند که:
«بقتل رسيده از آنکس که آمده است، خون بهايش بستانيد»
و در مرد آويختند و بنزد حاکمش بردند. حاکم از او باز پرسيد تا سرانجام اعتراف کرد و حاکم دستور داد بازاي قتل آن مرد بکشتندش.
معاويه، جاريه بن قدامه را گفت: قبيله ي تو، چسان ترا خوار دانسته اند که جاريه (کنيزک) ناميده اندت؟ گفت: «قبيله ي تو چسان خوارت داشته اند که معاويه (ماده سگي که بسيار عوعو کند) ناميده اندت؟
معاويه گفت: ساکت شو اي بي مادر! گفت: مگر تو مرا زادي که بي مادرم خواني؟ بخدا سوگند دلهاي بغض آلود ما نسبت به تو هنوز در سينه مي تپد، و شمشيرهائي که با تو به آن ها جنگيده ايم، در دست هايمان است.
تورا نه قدرتي ضد ماست نه تواني که بزورمان هلاک کني. آنچه هست اين است که تو با ما پيماني کرده اي و ما نيز پيمان کرده ايم از تو اطاعت کنيم.
حال اگر بر سر پيمان خود بودي، بر سر پيمانيم و اگر نبودي، در پشت سر خود مرداني سخت و نيزه هائي بران داريم.
معاويه گفت: جاريه خداوند امثال ترا زيادت ميکند. گفت: اگر سخن گوئي نيز نيک گوي چه نفرين، بر گويندگان خويش محيط همي شود.
مردي به صاحبخانه اش گفت: چوب هاي سقف اين خانه را اصلاح کن چه دائما صدا ميکند.
گفت: مترس، چه بدين گونه تسبيح همي کند. گفت: ترسم از اين است که رقت قلبشان حاصل شود و به سجود روند.
پادشاهي وزيرش را پرسيد: چه چيز بهتر از همه ي چيزهائي ست که خداوند روزي بنده مي کند؟
گفت: خردي که با آن بزيد. گفت: اگرش نبود. گفت: مالي که عيوبش بپوشاند. پرسيد: اگرش نبود: گفت: صاعقه اي که بسوزاندش و مردمان را از دستش برهاند.
ابو ايوب مرزباني وزير منصور، هر گاه به محضر منصور فرا خوانده مي شد، رنگ مي باخت و مي لرزيد و هنگامي که بيرون مي آمد، رنگ به چهره اش برمي گشت.
وي را گفتند: با آن که بسيار نزد خليفه روي و وي را با تو انسي است، بينيمت که هرگاه نزدش روي، رنگ همي بازي. پاسخ داد: کار من و شما بدان باز و خروس ماند که مناظره مي کردند.
باز خروس را گفت: بي وفاتر از تو نسبت به يارانت نديده ام. چه هنگامي که بيضه اي بيش نيستي همي آورندت و در آغوش مرغانت مي نهند.
در دستشان از بيضه بيرون همي آيي و غذايت ميدهند تا بزرگ شوي. آن گاه که اگر کسي نزديکت آيد، پرواز مي کني و فرياد برمي آوري.
يا اگر بر ديوار خانه اي که سالها در آن گذرانده اي بر شوي، از آن، بديوار ديگري مي پري. در صورتي که مرا از کوهستان در ميانسالي همي گيرند، چشمم برمي بندند و خوراکي اندک مي خورانندم.
گاه نميگذارند بخسبم و يک يا دو روز فراموشم ميکنند. سپس براي شکارم رها مي کنند. به تنهائي مي پرم، شکار را مي گيرم و باز مي گردم.
خروس گفت: دليلت از دست شد. چه تو اگر يک بار بازي را بر سيخ روي آتش همي ديدي، هرگز بسويشان باز نمي گشتي. من اما هميشه سيخ هاي بسيار پر از گوشت خروسان بينم.
ابوايوب سپس گفت: بر خشم ديگري نبايد بردبار ماند. شما اگر از منصور آن ميدانستيد که من ميدانم، اگر به محضراتان ميخواند، از من بدحال تر همي شديد.
مفسران در مدت آبستني مريم به عيسي (ع) اختلاف کرده اند. ابن عباس گفته است: همانند ديگر زنان حمل وي نه ماه بوده است. عطاء وابوالعاليه و ضحاک آن مدت را هفت ماه دانسته اند.
عده اي ديگر گفته اند که مدت حمل وي هشت ماه بوده است و هيچ نوزاد هشت ماهه اي جز عيسي (ع) زنده نمانده است. پاره اي نيز آن را شش ماه گفته اند.
اما برخي مدت حمل را سه ساعت دانسته اند، يکساعت حمل برداشتنش، ساعتي ديگر صورت گرفتنش و ساعت سوم بر زمين نهادنش. روايتي از ابن عباس نيز هست که مدت حمل را يکساعت دانسته است.
مسعودي در شرح مقامات آورده است که: هنگامي که مهدي (خليفه ي عباسي) به بصره وارد شد، اياس بن معاويه را که نوجواني بود، ديد که پيشاپيش چهار صد تن از عالمان و رداپوشان پيش مي آيد.
مهدي از کارگزار خويش پرسيد: پيرتر از اين نوجوان نداشتند که پيشرو خود کنند؟ سپس رو بدو کرد و گفت: اي جوان چند سال داري؟ گفت: خداوند عمر امير را دراز کند.
من هم سن اسامه بن زيدبن حارثه ام هنگامي که رسول خدا(ص) ويرا فرماندهي سپاهي قرار داد که عمر و ابوبکر نيز در آن بودند. مهدي گفت: پيش آي خداوندت برکت دهاد.
اياس را روزي ديده بر سه زن افتاده و ايشان از او بيم کردند. اياس گفت: يکي از ايشان حامله است. ديگري شيرده و سومي دوشيزه است.
هنگامي که معلوم شد همان گونه است، وي را پرسيدند: از کجا دانستي؟ گفت: هنگامي که بيم کردند، يکي از آنها دست بر شکم خود نهاد و ديگري بر سينه اش و آن سه بر شرمگاهي خود.
هم او روزي مردي غريب را ديد. گفت: وي غريبي است اهل واسط و مکتب داري است که غلامي سياه گم کرده است.
هنگامي که ديدند همان گونه است که اياس گفته، پرسيدند: از کجا اين همه دانستي؟ گفت: هنگامي که ديدم وقت راه رفتن بدين سو و آن سو مي نگرد دانستم غريب است.
بر دامن جامه اش نيز سرخي گل و خاک واسط را ديدم. نيز از کنار مردم که رد مي شد، به کودکان سلام مي کرد. صاحبان شکوه نيز نمي نگريست اما سياهي اگر مي ديد، نزديکش مي رفت و در او نيک مي نگريست.
روش هاي ترجمه: صلاح صفدي گفت: مترجمان را دو روش است، يکي روش يوحنابن بطريق و ابن ناعمه ي حمصي و جز آنها. و آن اين است که به کلمات مفرد يوناني و معنايش مي نگرند.
سپس واژه ي مفرد عربي را که در دلالت بدان معني مترادف آن واژه بود، بجايش مي نهند و سپس بسراغ کلمه ي بعدي روند تا سراسر جمله اي که خواهند، ترجمه شود.
اين روش، بدو سبب نامناسب است. چرا که از سوئي پاره اي واژه هاي يوناني در زبان عربي يافت نمي شود و در اين گونه ترجمه پاره اي از واژه هاي يوناني بحال خويش مي ماند.
ديگر اين که چگونگي ترکيب کلمات در هر زبان با زبان ديگر متفاوت است. همچنين از حيث بکار بردن مجاز که در همه ي زبانها زياد است نيز نقصي در ترجمه پديد مي آيد.
روش دوم اما، روش حنين بن اسحاق و جوهري و کساني جز آنهاست. و آن اين که جمله اي تمام خوانده مي شود و معنيش در ذهن مترجم پرورده مي گردد.
سپس آن معني را بزباني ديگر در جمله اي مناسب آن معني همي ريزد و بدون آن که اعتنا کند که واژه هاي اين دو جمله يکي است يا نه. اين روش درست تر است. و بهمين سبب نيز هست که کتابهاي حنين بن اسحاق جز در زمينه رياضي نيازمند پيرايش نيست.
چه کتابهائي که وي در طب، منطق، طبيعي و الهي ترجمه کرده است نيازي به اصلاح ندارد اما رياضي وي ارزشمند نيست. بهمين سبب کتاب اقليدس و مجسطي و فاصله ي آن دو را ثابت بن قره حراني پيراسته است.
خطيب در تاريخ بغداد ذکر کرده است که يحيي بن اکثم را هنگامي که بيست ساله يا در همان حدود بود، بقضاوت بصره منصوب کردند. پاره اي وي را بهر اين امر جوان شمردند.
وي گفت: من از عتاب بن اسيد روزي که رسول خدا (ص) وي را به قضاوت يمن گسيل داشت بزرگترم. نيز از کعب بن سويد که عمربن خطاب وي را بقضاوت ببصره فرستادهم. مردمان جواب او را دليل وي برشمردند.
يکي گفت: . . . هرگاه نحوي در توجيه حکم اعراب کلمه اي درمي ماند، گويد: اين جا عامل معنوي عمل همي کند.
حکيم را نيز اگر چيزي پرسند که درماند، گويد اين از خواص آن چيز است. چنان که مثلا اگر از او خواهيم که علت جذب آهن را بوسيله ي آهن ربا توجيه کند.
در نحو عربي، جز در سه حالت پديد مي آيد، به واسطه ي حرف جر، به واسطه ي اضافه و به واسطه ي تبعيت. اصل در اين سه، جر به حرف جر است، سپس به اضافه و در آخر به تبعيت.
اين هر سه در «بسم الله » بترتيب جمع است. چه اسم در آن مجرور به حرف جر است و الله به اضافه و الرحمن به تبعيت.

حکيم سنائي راست:

گر امروز آتش شهوت بکشتي بيگمان رستي
و گرنه تف اين آتش ترا هيزم کند فردا
چو علم آموختي از حرص آن گه ترس اندر شب
چو دزدي با چراغ آيد گزيده تر برد کالا
سخن کز روي دين گوئي، چه عبراني چه سرياني
مکان کز بهر حق جوئي چه جابلقا چه جابلسا
شهادت گفتن آن باشد که هم زاول در آشامي
همه درياي هستي را بدان حرف نهنگ آسا
نيابي خار و خاشاکي در اين ره چون به فراشي
کمر بست و به فرق استاد در حرف شهادت لا
عروس حضرت قرآن نقاب آن گه براندازد
که دارالملک ايمان را مجرد بيند از غوغا
عجب نبود گر از قرآن نصيبت نيست جز نقشي
که از خورشيد جز گرمي نيايد چشم نابينا
نبيني طبع را طبعي چو کرد انصاف رخ پنهان
نيابي ديو را ديوي چو کرد اخلاص رو پيدا
چو علمت هست خدمت کن چو دانايان که زشت آمد
گرفته چينيان احرام و مکي خفته در بطحا

از حکيم انوري:

ست در ديده ي من خوب تر از روي سفيد
روي حرفي که به نوک قلمت گشته سياه
عزم من بنده چنان است که تا آخر عمر
دارم از بهر شرف خط شريف تو نگاه
صاحب ريحان و ريحان گفت: آغاز عشق هوي است، سپس علاقه، سپس خويشتن داري، سپس وجد، آن گاه عشق.
و عشق واژه براي حالي است ميان محبت و شيفتگي که اين خود سوزش دل توام با لذتي است که عاشق از آن مي برد . . . عشق را طبيبان از جمله ي انواع ماليخوليا دانند.
ليله القدر، اين حزم در مراتب اجماع گويد: اين که ليله القدر حق است و به هر سالي يک شب است، اجماعي است. پاره اي از فقها ليله القدر را از شبهاي رمضان شمرده اند.
پاره اي آن را از ده شب آخر آن ماه خوانده اند. ابن عباس آن را بيست و هفتمين شب رمضان دانسته است به آن سبب که خود بيست و هفتمين واژه ي سوره است.
نيز اين که ليله القدر نه حرف دارد و سه بار تکرار شده است که جمعش بيست و هفت مي شود. پاره اي گفته اند اين شب، يکي از شب هاي سال است و ويژه ي رمضان يا ماه ديگري نيست.
از ابن مسعود حکايت شده است که کسي که تمام شب هاي سال را زنده بدارد، آن شب را نيز زنده داشته است. پاره اي گفته اند که پس از پيامبر(ص) شب موصوف برداشته شده است.
و فضل آن بر ديگر شب ها، نزول قرآن در آن است. اما آن کسان که برآنند که ليله القدر در رمضان است، در تعيين آن هشت گونه نظر داده اند. ابن رزين گفته است که شب اول رمضان است.
حسن بصري گفته است هفدهمين شب رمضان است. انس گفته است نوزدهمين است. محمد بن اسحاق بيست و يکمين را معتقد است.
ابن عباس بيست و هفتمين را باور دارد و پدرم (پدر مولف) بيست و سه را ميداند و ابن مسعود بيست و چهار را. ابوذر غفاري بيست و پنجمين شب را معتقد است.
کسي که معتقد است ليله القدر ويژه ي رمضان نيست، اگر بزن خويش گويد توبه ليله القدر مطلقه اي، آن زن تا زماني که يک سال بگذرد، مطلقه نيست. زيرا در اين صورت فقط يقينا آن شب گذشته است.
چه نکاح امري يقيني است که جز با يقين ديگر زايل نمي شود و بودن ليله القدر در رمضان مردد است. اما در اين اجتهاد نکته اي است. چه احاديث صحيح به خبر واحد هم ثابت مي شود و واجب العمل است.
در زمينه ي نامگزاري اين شب به ليله القدر نيز وجوه مختلفي ذکر شده است: يکي آن که اين شب، شب ارزيابي امور و احکام است.
عطا از ابن عباس روايت کرده است که خداوند در اين شب رزق و احياء و اموات هر سال را تقدير همي فرمايد. نيز گفته اند که قدر بمعني تنگي است يعني در آن شب زمين بر فرشتگاني که طي آن فرود ميآيند تنگ مي شود.
نيز گويند که قدر در اين جا ويژه ي کسي است که به اطاعت پرداخته است و به قدر و شرف رسيده است. نيز گفته اند که آن شب را از آن رو شب قدر گفته اند که در آن کتابي با شرف و قدر بسيار نزول يافته است. جز اين ها نيز گفته شده است:
اکنون بدان که خداوند تبارک و تعالي در اين شب تقدير تازه اي نمي فرمايد. چه تقديرات خداوندي قبل از خلق آسمان ها و زمين در ازل پديد آمده است. و مراد از آن چه گذشت، اظهار آن تقديرات است. (از شرح لاميه العجم صفدي).

ابوحسين جزار در تحريص به انفاق سروده است:

اگر مرا مالي است، زچه رو حفظش کنم، هرگز مباد که بخيلي بدنيا سروري کند.
کسي را که روزي ثروتي است، بجان خودم شايسته است که جود ورزد.

از ابوتمام رحمه الله:

آرزوهايشان را چنان گوارا دانند که اگر نيز بقتل رسند، از دنيا مايوس نشوند.

از ديگري است:

آن گاه که نيزه ي دشمنان از خونم سيراب شد و از شمشيرا خونم همي چکيد، ترا بياد آوردم. دلم خواست شمشيرها را ببوسم، چرا که برق آنها، مرا بياد لبخند دهان تو همي انداخت.

خفاجي حلبي راست:

کسوف هرگز به پوشاندن طلعت خورشيد توانا نيست. هر چه هست پندار چشم ماست.

ارجاني سروده است:

هرگز آفاق را طواف نکرده ام مگر آن که بين تمام مردمان، دلخواهم شما بوديد.
راستي را تمام کوششم وصال شما بود و آنچه مرا در آن بينيد، تنها کار روزگار است.
هر گاه که بسويتان مي آيم، مرا واپس ميراند، از اين رو سيرم بستارگان مي ماند.
چه ستاره را مقصد اگر مشرق دور بود، چشم آدميانش رو به مغرب همي بيند.

شاعري چه نيک سروده است:

پدرم فداي دلدار باد. در کسوت بيگانگان بديدارم آمد اما سخن چينان پديدار شدند و او بگريخت.
مثل من و او و سخن چينان مثال آرزو و آرزومندي است که قضا بينشان حائل شود.

شيخ شريف نظامي:

بسا منکر که آمد تيغ در مشت
مرازد تيغ وشمع خويش را کشت
بسا دانا که از من گشت خاموش
درازيش از زبان آمد سوي گوش
من از دامن چو دريا ريخته در
گريبانم ز سنگ طفل ها پر

علي (ع) فرمود:

روز پيروزي ستمديده بر ستمکار، بسا سخت تر از روز پيروزي ستمکار بر ستمديده بود.
پادشاهي گفت: من از اين که کسي را که ياوري جز خداوند ندارد، ستم کنم، شرمم مي آيد.
صوفئي را گذر به کسي افتاد که به امر حجاج بدارش آويخته بودند. گفت: خداوندا، بردباري تو بر ستمکاران، ستمديدگان را بيش زيان رساند. در خواب ديد اما که روز رستاخيز فرا رسيده است.
و او خود گوئي به بهشت شده و آن مصلوب را در اعلي عليين بيند. ناگاه منادئي ندا سرداد که: بردباري من بر ستمکاران، ستمديدگان را به اعلي عليين همي رساند.
پيش از آن که احمد بن طولون دادگري پيشه کند، ستم بسيار مي کرد. مردم از ستم وي به سيده نفيسه شکايت بردند. بانو پرسيد: کي برخواهد نشست؟ گفتند: فردا. وي کاغذي بنوشت و بر سر راه احمد بايستاد و فرياد برآورد: هان احمد بن طولون.
هنگامي که احمد او را ديد، بشناخت، از اسب فرود آمد و آن رقعه بگرفت و بخواند. ديد در آن نوشته است: پادشاهي يافتيد، مردگان را اسير ساختيد، قدرت يافتيد، زورمندي بکار برديد.
حکومتتان دادند، ستم روا داشتيد. روزيتان فراوان دادند، روزي مردمان ببريديد. در صورتي که نيک ميدانيد که تيره آه سخت دلدوز است به ويژه اگر از دلهائي برخيزد که شما به دردشان آورده ايد و اجسامي که شما عريانشان ساخته ايد.
هر چه خواهيد کنيد، چه ما بردباريم. بيداد کنيد چه ما بخدا پناه بريم. ظلم کنيد، ما به تظلم برخواهيم خاست. وسيعلم الذين ظلموا اي منقلب ينقلبون. گويند احمد از همان دم دادگري پيشه کرد.
ابراهيم خواص گفت: دل را سه داروست، خواندن قرآن به انديشه، خالي نگاه داشتن شکم و شب زنده داشتن زاري سحرگاه و همنشيني نيکان.