نشستن بهرام روز آدينه در گنبد سپيد و افسانه گفتن دختر پادشاه اقليم هفتم - قسمت دوم

غرفه ديرينه بد فرود آمد
کار نيکان به بد نينجامد
اين ز مويي و آن به مويي رست
اين ازين سو شد آن ازان سو جست
تا نبينندشان بران سر راه
دور گشتند ازان فراخيگاه
خواجه گوشه گرفت از آن غم و درد
رفت در گوشه اي و غم مي خورد
شد کنيزک نشست با ياران
بر دو ابرو گره چو غمخواران
رنجهاي گذشته پيش نهاد
چنگ را بر کنار خويش نهاد
ناله چنگ را چو پيدا کرد
عاشقان را ز ناله شيدا کرد
گفت کز چنگ من به ناله رود
باد بر خستگان عشق درود
عاشق آن شد که خستگي دارد
به درستي شکستگي دارد
عشق پوشيده چند دارم چند
عاشقم عاشقم به بانگ بلند
مستي و عاشقيم برد ز دست
صبر نايد ز هيچ عاشق مست
گرچه بر جان عاشقان خواريست
توبه در عاشقي گنه کاريست
عشق با توبه آشنا نبود
توبه در عاشقي روا نبود
عاشق آن به که جان کند تسليم
عاشقان را ز تيغ تيز چه بيم
ترک چنگي چو درز لعل افشاند
حسب حالي بدين صفت برخواند
آن دو گوهر که رشته کش بودند
در نشاط و سماع خوش بودند
در دل افتادشان که درد و چراغ
تند بادي رسيده است به باغ
يوسف ياوه گشته را جستند
چون زليخا ز دامنش رستند
باز جستندش از حقيقت کار
داد شرحي که گريه آرد بار
هر دو تشوير کار او خوردند
باز تدبير کار او کردند
کامشب اين جايگه وطن سازيم
از تو با کار کس نپردازيم
نگذاريم بر بهانه خويش
که کس امشب رود به خانه خويش
مگر آن ماه را که دلبر تست
امشب اندر کنارگيري چست
روز روشن سپيد کار بود
شب تاريک پرده دار بود
کاين سخن گفته شد روانه شدند
با بتان بر سر فسانه شدند
شب چو زير سمور انقاسي
کرد پنهان دواج بر طاسي
تيغ يک ميخ آفتاب گذشت
جوشن شب هزار ميخي گشت
آمدند آن بتان وفا کردند
وان صنم را بدو رها کردند
سرو تشنه به جوي آب رسيد
آفتابي به ماهتاب رسيد
جاي خالي و آنچنان ياري
که کند صبر در چنان کاري
خواجه را در عروق هفت اندام
خون به جوش آمده به جستن کام
وانچه گفتن نشايدش با کس
با تو گفتم نعوذبالله و بس
خواست تا در به لعل سفته شود
طوق با طاق هر دو جفته شود
گربه وحشي از سر شاخي
ديد مرغي به کنج سوراخي
جست بر مرغ و بر زمين افتاد
صدمه اي بر دو نازنين افتاد
هر دو جستند دل رميده ز جاي
تاب در دل فتاده تک در پاي
دور گشتند نا رسيده به کام
تابه پخته بين که چون شد خام
نوش لب رفت پيش نوش لبان
چنگ را برگرفت نيم شبان
چنگ مي زد به چنگ در مي گفت
کارغوان آمد و بهار شکفت
سرو بن برکشيد قد بلند
خنده گل گشاد حقه قند
بلبل آمد نشست بر سر شاخ
روز بازار عيش گشت فراخ
باغبان باغ را مطرا کرد
شاهي آمد درو تماشا کرد
جام مي ديد و برگرفت به دست
سنگي افتاد و جام را بشکست
اي به تاراج برده هرچه مراست
جز به تو کار من نگردد راست
گرچه با تو ز کار خود خجلم
بي توي نيست در حساب دلم
راز داران پرده سازش
آگهي يافتند از رازش
باز رفتند و غصه مي خوردند
خواجه را جستجوي مي کردند
باز رفتند و غصه مي خوردند
خواجه را جستجوي مي کردند
خواجه چون بندگان روغن دزد
در رهش حجره اي گرفته به مزد
در خزيده به جويباري تنگ
زير شمشاد و سرو بيد و خدنگ
خيره گشته ز خام تدبيري
بر دميده ز سوسنش خيري
باز جستند از آنچه داشت نهفت
يک به يک با دو رازدار بگفت
فرض گشت آن نهفته کاران را
که به ياري رسند ياران را
بازگشتند و راه بگشادند
آب گل را به گل فرستادند
آمد آن دستگير دستان ساز
مهر نوکرده مهربان را باز
خواجه دستش گرفت و رفت از پيش
تا به جائي که ديد لايق خويش
تاک بر تاک شاخهاي درخت
بسته بر اوج کله تخت به تخت
زير آن تخت پادشاهي تاخت
به فراغت نشستنگاهي ساخت
دلستان را به مهر پيش کشيد
چون دل اندر کنار خويش کشيد
زاد سروي بدان خراماني
چون سمن بر بساط ساماني
در کنارش کشيد و شادي کرد
سرو باگل قران بادي کرد
خواجه را مه درآمده به کنار
دست بر کار و پاي رفته ز کار
مهره خواجه خانه گير شده
همبساطش گرو پذير شده
چون بران شد که قلعه بستاند
آتشي را به آب بنشاند
موش دشتي مگر ز تاک بلند
ديده بد آخته کدوئي چند
کرد چون مرغ بر رسن پرواز
از کدوها رسن بريد به گاز
بر زمين آمد آنچنان حبلي
هر کدوئي به شکل چون طبلي
بانگ آن طبل رفت ميل به ميل
طبل و آنگه چه طبل طبل رحيل
باز بانگ اندر اوفتاد به هوز
آهو آزاد شد ز پنجه يوز
خواجه پنداشت کامدست به جنگ
شحنه با کوس و محتسب با سنگ
کفش بگذاشت و راه پيش گرفت
باز دنبال کار خويش گرفت
وان صنم رفت با هزار هراس
پيش آن همدمان پرده شناس
چون زماني بران نمود درنگ
پرده در گشت و ساخت پرده چنگ
گفت گفتند عاشقان باري
رفت ياري به ديدن ياري
خواست کز راه آرزومندي
يابد از وصل او برومندي
در کنارش کشد چنانکه هواست
سرخ گل در کنار سرو رواست
از ره سينه و زنخدانش
سيب و ناري خورد ز بستانش
دست بر گنج در دراز کند
تا در گنج خانه باز کند
به طبرزد شکر براميزد
به طبرخون ز لاله خون ريزد
ناگه آورد فتنه غوغايي
تا غلط شد چنان تمنايي
ماند پروانه را در انده نور
تشنه اي گشت از آب حيوان دور
اي همه ضرب تو به کج بازي
ضربه اي زن به راست اندازي
تو مرا پرده کج دهي و رواست
نگذرم با تو من ز پرده راست
کاين غزل گفته شد چو دمسازان
زو خبر يافتند همرازان
سوي خواجه شدند پوزش ساز
يافتندش کشيده پاي دراز
شرم زد گشته دل رميده شده
بر سر خاک آرميده شده
به نوازش گري و دلداري
برکشيدندش از چنان خواري
حال پرسيده شد حکايت کرد
آنچه در دوزخ آورد دم سرد
چاره سازان به چارهاي خودش
دور کردند از خيال بدش
بر دل بسته بند بگشادند
بي دلي را به وعده دل دادند
که درين کار کاردان تر باش
مهرباني و مهربان تر باش
وقت کار آشيانه جائي ساز
کافت آنجا نياورد پرواز
ما خود از دور پي نگهداريم
پاس دارانه پاس ره داريم
آمدند آنگهي پذيره کار
پيش آن سرو قد گل رخسار
تا دگر باره ترکتازي کرد
خواجه را يافت دلنوازي کرد
آمد از خواجه بار غم برداشت
خواجه کان ديد خواجگي بگذاشت
سر زلفش گرفت چون مستان
جست بيغوله اي در آن بستان
بود در کنج باغ جائي دور
ياسمن خرمني چو گنبد نور
برکشيده علم به ديواري
بر سرش بيشه در بنش غاري
خواجه به زان نيافت بارگهي
ساخت اندر ميانه کارگهي
ياسمن را ز هم دريد بساز
نازنين را درو کشيد به ناز
بند صدرش گشاد و شرم نهفت
بند صدري دگر که نتوان گفت
خرمن گل درآوريد به بر
مغز بادام در ميان شکر
ميل در سرمه دان نرفته هنوز
بازيي باز کرد گنبد کوز
روبهي چند بود در بن غار
به هم افتاده از براي شکار
گرگي آورده راه بر سرشان
تا کند دور سر ز پيکرشان
روبهان از حرام خواري گرگ
کافتي بود سهمناک و بزرگ
به هزيمت شدند و گرگ از پس
راهشان بر بساط خواجه و بس
بر دويدند بر دو چاره سگال
روبهان پيش و گرگ در دنبال
خواجه را بارگه فتاد از پاي
ديد لشگرگهي و جست از جاي
خود ندانست کان چه واقعه بود
سو به سو مي دويد خاک آلود
دل پر انديشه و جگر پر خون
تا چگونه رود ز باغ برون
آن دو سروش برابر افتادند
کان همه نار و نرگسش دادند
دامن دلبرش گرفته به چنگ
چون دري در ميانه دو نهنگ
بانگ بر وي زدند کاين چه فنست
در خصال تو اين چه اهرمنست
چند برهم زني جواني را
کشتي از کينه مهرباني را
با غريبي ز روي دمسازي
نکند هيچکس چنين بازي
چند بار امشبش رها کردي
چند نيرنگ و کيميا کردي
او به سوگند عذرها مي خواست
نشنيدند ازو حکايت راست
تا ز بنگه رسيد خواجه فراز
شمع را ديد در ميان دو گاز
در خجالت ز سرزنش کردن
زخم اين و قفاي آن خوردن
گفت زنهار دست ازو داريد
يار آزرده را ميازاريد
گوهر او ز هر گنه پاکست
هر گناهي که هست ازين خاکست
چابکان جهان و چالاکان
همه هستند بنده پاکان
کار ما را عنايت ازلي
از خطا داده بود بي خللي
وان خللها که کرد ما را خرد
آفتي را به آفتي مي برد
بخت ما را چو پارسائي داد
از چنان کار بد رهائي داد
آنکه ديوش به کام خود نکند
نيک شد هيچ نيک بد نکند
بر حرام آنکه دل نهاده بود
دور اينجا حرام زاده بود
با عروسي بدين پريچهري
نکند هيچ مرد بدمهري
خاصه آن کو جوانيي دارد
مردي و مهربانيي دارد
ليک چون عصمتي بود در راه
نتوان رفت باز پيش گناه
کس ازان ميوه دار برنخورد
که يکي چشم بد درو نگرد
چشم صد گونه دام و دد بر ما
حال ازينجا شدست بد بر ما
آنچه شد شد حديث آن نکنم
و آنچه دارم بدو زيان نکنم
توبه کردم به آشکار و نهان
در پذيرفتم از خداي جهان
که اگر در اجل بود تأخير
وين شکاري بود شکار پذير
به حلالش عروس خويش کنم
خدمتش ز آنچه بود بيش کنم
کار بينان که کار او ديدند
از خدا ترسيش بترسيدند
سر نهادند پيش او بر خاک
کافرين بر چنان عقيدت پاک
که درو تخم نيکوئي کارند
وز سرشت بدش نگه دارند
اي بسا رنجها که رنج نمود
رنج پنداشتند و راحت بود
و اي بسا دردها که بر مردست
همه جاندارويي دران دردست
چون برآمد ز کوه چشمه نور
کرد از آفاق چشم بد را دور
صبج چون عنکبوت اصطرلاب
بر عمود زمين تنيد لعاب
بادي آمد به کف گرفته چراغ
باغبان را به شهر برد ز باغ
خواجه برزد علم به سلطاني
رست ازان بند و بنده فرماني
ز آتش عشقبازي شب دوش
آمده خاطرش چو ديگ به جوش
چون به شهر آمد از وفاداري
کرد مقصود را طلبکاري
ماه دوشينه را رساند به مهد
بست کابين چنانکه باشد عهد
در ناسفته را به مرجان سفت
مرغ بيدار گشت و ماهي خفت
گر بيني ز مرغ تا ماهي
همه را باشد اين هواخواهي
دولتي بين که يافت آب زلال
وانگهي خورد ازو که بود حلال
چشمه اي يافت پاک چون خورشيد
چون سمن صافي و چو سيم سپيد
در سپيديست روشنائي روز
وز سپيديست مه جهان افروز
همه رنگي تکلف اندودست
جز سپيدي که او نيالودست
هرچ از آلودگي شود نوميد
پاکيش را لقب کنند سپيد
در پرستش به وقت کوشيدن
سنت آمد سپيد پوشيدن
چون سمن سينه زين سخن پرداخت
شه در آغوش خويش جايش ساخت
وين چنين شب بسي به ناز و نشاط
سوي هر گنبدي کشيد بساط
به روي اين آسمان گنبدساز
کرده درهاي هفت گنبد باز