شماره ٤ - قسمت دوم

غمي گشت آن شب نزد هيچ دم
به شبگير برخاست و آمد دژم
برانگونه سودابه را خفته ديد
سراسر شبستان برآشفته ديد
دو کودک بران گونه بر طشت زر
فگنده به خواري و خسته جگر
بباريد سودابه از ديده آب
بدو گفت روشن ببين آفتاب
همي گفت بنگر چه کرد از بدي
به گفتار او خيره ايمن شدي
دل شاه کاووس شد بدگمان
برفت و در انديشه شد يک زمان
همي گفت کاين را چه درمان کنم
نشايد که اين بر دل آسان کنم
ازان پس نگه کرد کاووس شاه
کسي را که کردي به اختر نگاه
بجست و ز ايشان بر خويش خواند
بپرسيد و بر تخت زرين نشاند
ز سودابه و رزم هاماوران
سخن گفت هرگونه با مهتران
بدان تا شوند آگه از کار اوي
بدانش بدانند کردار اوي
وزان کودکان نيز بسيار گفت
همي داشت پوشيده اندر نهفت
همه زيج و صرلاب برداشتند
بران کار يک هفته بگذاشتند
سرانجام گفتند کاين کي بود
به جامي که زهر افگني مي بود
دو کودک ز پشت کسي ديگرند
نه از پشت شاه و نه زين مادرند
گر از گوهر شهرياران بدي
ازين زيجها جستن آسان بدي
نه پيداست رازش درين آسمان
نه اندر زمين اين شگفتي بدان
نشان بدانديش ناپاک زن
بگفتند با شاه در انجمن
نهان داشت کاووس و باکس نگفت
همي داشت پوشيده اندر نهفت
برين کار بگذشت يک هفته نيز
ز جادو جهان را برآمد قفيز
بناليد سودابه و داد خواست
ز شاه جهاندار فرياد خواست
همي گفت همداستانم ز شاه
به زخم و به افگندن از تخت و گاه
ز فرزند کشته بپيچد دلم
زمان تا زمان سر ز تن بگسلم
بدو گفت اي زن تو آرام گير
چه گويي سخنهاي نادلپذير
همه روزبانان درگاه شاه
بفرمود تا برگرفتند راه
همه شهر و برزن به پاي آورند
زن بدکنش را بجاي آورند
به نزديکي اندر نشان يافتند
جهان ديدگان نيز بشتافتند
کشيدند بدبخت زن را ز راه
به خواري ببردند نزديک شاه
به خوبي بپرسيد و کردش اميد
بسي روز را داد نيزش نويد
وزان پس به خواري و زخم و به بند
به پردخت از او شهريار بلند
نبد هيچ خستو بدان داستان
نبد شاه پرمايه همداستان
بفرمود کز پيش بيرون برند
بسي چاره جويند و افسون برند
چو خستو نيايد ميانش به ار
ببريد و اين دانم آيين و فر
ببردند زن را ز درگاه شاه
ز شمشير گفتند وز دار و چاه
چنين گفت جادو که من بي گناه
چه گويم بدين نامور پيشگاه
بگفتند باشاه کاين زن چه گفت
جهان آفرين داند اندر نهفت
به سودابه فرمود تا رفت پيش
ستاره شمر گفت گفتار خويش
که اين هر دو کودک ز جادو زنند
پديدند کز پشت اهريمنند
چنين پاسخ آورد سودابه باز
که نزديک ايشان جز اينست راز
فزونستشان زين سخن در نهفت
ز بهر سياوش نيارند گفت
ز بيم سپهبد گو پيلتن
بلرزد همي شير در انجمن
کجا زور دارد به هشتاد پيل
ببندد چو خواهد ره آب نيل
همان لشکر نامور صدهزار
گريزند ازو در صف کارزار
مرا نيز پاياب او چون بود
مگر ديده همواره پرخون بود
جزان کاو بفرمايد اخترشناس
چه گويد سخن وز که دارد سپاس
تراگر غم خرد فرزند نيست
مرا هم فزون از تو پيوند نيست
سخن گر گرفتي چنين سرسري
بدان گيتي افگندم اين داوري
ز ديده فزون زان بباريد آب
که بردارد از رود نيل آفتاب
سپهبد ز گفتار او شد دژم
همي زار بگريست با او بهم
گسي کرد سودابه را خسته دل
بران کار بنهاد پيوسته دل
چنين گفت کاندر نهان اين سخن
پژوهيم تا خود چه آيد به بن
ز پهلو همه موبدان را بخواند
ز سودابه چندي سخنها براند
چنين گفت موبد به شاه جهان
که درد سپهبد نماند نهان
چو خواهي که پيدا کني گفت وگوي
ببايد زدن سنگ را بر سبوي
که هر چند فرزند هست ارجمند
دل شاه از انديشه يابد گزند
وزين دختر شاه هاماوران
پر انديشه گشتي به ديگر کران
ز هر در سخن چون بدين گونه گشت
بر آتش يکي را ببايد گذشت
چنين است سوگند چرخ بلند
که بر بيگناهان نيايد گزند
جهاندار سودابه را پيش خواند
همي با سياوش بگفتن نشاند
سرانجام گفت ايمن از هر دوان
نگردد مرا دل نه روشن روان
مگر کاتش تيز پيدا کند
گنه کرده را زود رسوا کند
چنين پاسخ آورد سودابه پيش
که من راست گويم به گفتار خويش
فگنده دو کودک نمودم بشاه
ازين بيشتر کس نبيند گناه
سياووش را کرد بايد درست
که اين بد بکرد و تباهي بجست
به پور جوان گفت شاه زمين
که رايت چه بيند کنون اندرين
سياوش چنين گفت کاي شهريار
که دوزخ مرا زين سخن گشت خوار
اگر کوه آتش بود بسپرم
ازين تنگ خوارست اگر بگذرم
پرانديشه شد جان کاووس کي
ز فرزند و سودابه نيک پي
کزين دو يکي گر شود نابکار
ازان پس که خواند مرا شهريار
چو فرزند و زن باشدم خون و مغز
کرا بيش بيرون شود کار نغز
همان به کزين زشت کردار دل
بشويم کنم چاره دلگسل
چه گفت آن سپهدار نيکوسخن
که با بددلي شهرياري مکن
به دستور فرمود تا ساروان
هيون آرد از دشت صد کاروان
هيونان به هيزم کشيدن شدند
همه شهر ايران به ديدن شدند
به صد کاروان اشتر سرخ موي
همي هيزم آورد پرخاشجوي
نهادند هيزم دو کوه بلند
شمارش گذر کرد بر چون و چند
ز دور از دو فرسنگ هرکش بديد
چنين جست و جوي بلا را کليد
همي خواست ديدن در راستي
ز کار زن آيد همه کاستي
چو اين داستان سر به سر بشنوي
به آيد ترا گر بدين بگروي
نهادند بر دشت هيزم دو کوه
جهاني نظاره شده هم گروه
گذر بود چندان که گويي سوار
ميانه برفتي به تنگي چهار
بدانگاه سوگند پرمايه شاه
چنين بود آيين و اين بود راه
وزان پس به موبد بفرمود شاه
که بر چوب ريزند نفط سياه
بيآمد دو صد مرد آتش فروز
دميدند گفتي شب آمد به روز
نخستين دميدن سيه شد ز دود
زبانه برآمد پس از دود زود
زمين گشت روشنتر از آسمان
جهاني خروشان و آتش دمان
سراسر همه دشت بريان شدند
بران چهر خندانش گريان شدند
سياوش بيامد به پيش پدر
يکي خود زرين نهاده به سر
هشيوار و با جامهاي سپيد
لبي پر ز خنده دلي پراميد
يکي تازيي بر نشسته سياه
همي خاک نعلش برآمد به ماه
پراگنده کافور بر خويشتن
چنان چون بود رسم و ساز کفن
بدانگه که شد پيش کاووس باز
فرود آمد از باره بردش نماز
رخ شاه کاووس پر شرم ديد
سخن گفتنش با پسر نرم ديد
سياوش بدو گفت انده مدار
کزين سان بود گردش روزگار
سر پر ز شرم و بهايي مراست
اگر بيگناهم رهايي مراست
ور ايدونک زين کار هستم گناه
جهان آفرينم ندارد نگاه
به نيروي يزدان نيکي دهش
کزين کوه آتش نيابم تپش
خروشي برآمد ز دشت و ز شهر
غم آمد جهان را ازان کار بهر
چو از دشت سودابه آوا شنيد
برآمد به ايوان و آتش بديد
همي خواست کاو را بد آيد بروي
همي بود جوشان پر از گفت و گوي
جهاني نهاده به کاووس چشم
زبان پر ز دشنام و دل پر ز خشم
سياوش سيه را به تندي بتاخت
نشد تنگدل جنگ آتش بساخت
ز هر سو زبانه همي برکشيد
کسي خود و اسپ سياوش نديد
يکي دشت با ديدگان پر ز خون
که تا او کي آيد ز آتش برون
چو او را بديدند برخاست غو
که آمد ز آتش برون شاه نو
اگر آب بودي مگر تر شدي
ز تري همه جامه بي بر شدي
چنان آمد اسپ و قباي سوار
که گفتي سمن داشت اندر کنار
چو بخشايش پاک يزدان بود
دم آتش و آب يکسان بود
چو از کوه آتش به هامون گذشت
خروشيدن آمد ز شهر و ز دشت
سواران لشکر برانگيختند
همه دشت پيشش درم ريختند
يکي شادماني بد اندر جهان
ميان کهان و ميان مهان
همي داد مژده يکي را دگر
که بخشود بر بيگنه دادگر
همي کند سودابه از خشم موي
همي ريخت آب و همي خست روي
چو پيش پدر شد سياووش پاک
نه دود و نه آتش نه گرد و نه خاک
فرود آمد از اسپ کاووس شاه
پياده سپهبد پياده سپاه
سياووش را تنگ در برگرفت
ز کردار بد پوزش اندر گرفت
سياوش به پيش جهاندار پاک
بيامد بماليد رخ را به خاک
که از تف آن کوه آتش برست
همه کامه دشمنان گشت پست
بدو گفت شاه اي دلير جوان
که پاکيزه تخمي و روشن روان
چناني که از مادر پارسا
بزايد شود در جهان پادشا
به ايوان خراميد و بنشست شاد
کلاه کياني به سر برنهاد
مي آورد و رامشگران را بخواند
همه کامها با سياوش براند
سه روز اندر آن سور مي در کشيد
نبد بر در گنج بند و کليد
چهارم به تخت کيي برنشست
يکي گرزه گاو پيکر به دست
برآشفت و سودابه را پيش خواند
گذشت سخنها برو بر براند
که بي شرمي و بد بسي کرده اي
فراوان دل من بيازرده اي
يکي بد نمودي به فرجام کار
که بر جان فرزند من زينهار
بخوردي و در آتش انداختي
برين گونه بر جادويي ساختي
نيايد ترا پوزش اکنون به کار
بپرداز جاي و برآراي کار
نشايد که باشي تو اندر زمين
جز آويختن نيست پاداش اين
بدو گفت سودابه کاي شهريار
تو آتش بدين تارک من ببار
مرا گر همي سر ببايد بريد
مکافات اين بد که بر من رسيد
بفرماي و من دل نهادم برين
نبود آتش تيز با او به کين
سياوش سخن راست گويد همي
دل شاه از غم بشويد همي
همه جادوي زال کرد اندرين
نخواهم که داري دل از من بکين
بدو گفت نيرنگ داري هنوز
نگردد همي پشت شوخيت کوز
به ايرانيان گفت شاه جهان
کزين بد که اين ساخت اندر نهان
چه سازم چه باشد مکافات اين
همه شاه را خواندند آفرين
که پاداش اين آنکه بيجان شود
ز بد کردن خويش پيچان شود
به دژخيم فرمود کاين را به کوي
ز دار اندر آويز و برتاب روي
چو سودابه را روي برگاشتند
شبستان همه بانگ برداشتند
دل شاه کاووس پردرد شد
نهان داشت رنگ رخش زرد شد
سياوش چنين گفت با شهريار
که دل را بدين کار رنجه مدار
به من بخش سودابه را زين گناه
پذيرد مگر پند و آيد به راه
همي گفت با دل که بر دست شاه
گر ايدون که سودابه گردد تباه
به فرجام کار او پشيمان شود
ز من بيند او غم چو پيچان شود
بهانه همي جست زان کار شاه
بدان تا ببخشد گذشته گناه
سياووش را گفت بخشيدمش
ازان پس که خون ريختن ديدمش
سياوش ببوسيد تخت پدر
وزان تخت برخاست و آمد بدر
شبستان همه پيش سودابه باز
دويدند و بردند او را نماز
برين گونه بگذشت يک روزگار
برو گرمتر شد دل شهريار
چنان شد دلش باز از مهر اوي
که ديده نه برداشت از چهر اوي
دگر باره با شهريار جهان
همي جادوي ساخت اندر نهان
بدان تا شود با سياووش بد
بدانسان که از گوهر او سزد
ز گفتار او شاه شد در گمان
نکرد ايچ بر کس پديد از مهان
بجايي که کاري چنين اوفتاد
خرد بايد و دانش و دين و داد
چنان چون بود مردم ترسکار
برآيد به کام دل مرد کار
بجايي که زهر آگند روزگار
ازو نوش خيره مکن خواستار
تو با آفرينش بسنده نه اي
مشو تيز گر پرورنده نه اي
چنين ست کردار گردان سپهر
نخواهد گشادن همي بر تو چهر
برين داستان زد يکي رهنمون
که مهري فزون نيست از مهر خون
چو فرزند شايسته آمد پديد
ز مهر زنان دل ببايد بريد