بخش سوم - قسمت دوم

از سروده هاي سيد رضي:

زمانه چه زودمان درگذر است. گاهي با ما براه است و گاه آب از سرمان ميگذراند.
به هر روز، آدمي را آرزوهائي است که از پيک مرگي که نزديک مي شو، خبرش نيست.
روزگار، اندر زمان داد. اما نپذيرفتيمش چرا که گوئي با ديگري است. ما به عبث مشغول ايم و اجل سخت کوشاست. نتيجه نيکو روشن است.
مردمان، بدنيا، چونان شتراني اند که پس از رسيدن بسر منزل چشم براه سفري ديگراند. و نيز چونان شتران بسراغ گياهي همي روند که در پشتشان نيزه داري بکمين نشسته است.
آنان که عمارتي را بنيان کردند، دريغا که پيش از خرابي آن خود از دست رفتند.
نه گشاده دستي گشتاده دستان حفظشان کرد و نه توانگران را توانگري رهائي داد.

نيز هم او راست:

آيا نزار اين گونه ام بايد ماند که گوئي شبان از تب خالهاي خويش مسمومم ساخته است؟
در حالي که بزرگترين دلخواهم از زمانه تنها آن بوده است که شادمانه بوم نه اينکه صاحب جاه و جلال گردم.
نيز نه اين که مالي گرد کنم يا به والائي ها رسم و يا مزد گرد کنم يا دانش بيندوزم، يا اين که چونان نايي بين تهيدستي و توانگري و بدبختي و نعمت گاه بدين سو روم و گاه بدان سو.

شاعر چه نيک سروده است:

چنان دل به عشق داد که عاشق شد، و آن گاه که عشق از آن او شد، طاقتش نياورد.
ورطه اي را موج پيداست و درون شد و از آنجا که طاقت نميداشت آب او را با خود برد.

از سيد محمد جامه باف:

ميرفت چو جانم ز تن غم فرسود
شد بار خبردار و قدم رنجه نمود
برآينه ي رخش غباري ديدم
گويا که هنوزم نفسي باقي بود
چو پيک اجل برفتنم داد نويد
جان کرد زهمراهي من قطع اميد
کس بر لب من زپنبه آبي نچکاند
جز ديده که گشته بود از گريه سفيد
ابوالفرج علي بن الحسين بن هند از اديبان و حکيمان است و شهر زوري در تاريخ حکماء از او ياد کرد و اين شعر را از او متذکر افتاده است:
عائله مند را با والائي ها چکار؟ تکتازان تنها به پيش مي رانند. خورشيد از آن رو که تنهاست تمام آسمان را در مي نوردد. اما ستاره ي جدي که بنات النعش را در اطراف خويش دارد، هميشه يک جا مي ماند.
ابوعبدالله المعصومي بنا بقول شهر زوري از فاضل ترين شاگردان شيخ الرئيس ابوعلي سينا بود. از شعر اوست:
چنان که تشنه را اشتياق آب خنک است، مرا اشتياق حديث بخردان است و آنچنان که شخصي از بازگشت مسافرش شادمان شود، از ملاقاتشان ببزمشان دلشاد همي گردم.

ابن رومي سروده است:

با آن که از وصل خوبرويان محروم نبودم، وقتي زيباروئي رومي مرا بوصل خويش خواند و گفت: فدايت شوم، اميد وصل تو دارم. بگو بدانم اصلت از کجاست؟ گفتمش روم.

از امير خسرو:

افغان برآيد هر طرف کان مه خرامان در رسد
کآو از بلبل خوش بود چون گل به بستان در رسد
آمد خيالت نيمشب، جان دادم و گشتم خجل
خجلت بود درويش را بيگه چو مهمان در رسد
امروز ميرم پيش تو تا شرمسار من شوي
ورنه چه منت جان من فردا چو فرمان در رسد
من خود نخواهم برد جان از سختي هجران ولي
اي عمر چندان صبر کن کان سست پيمان در رسد
سقراط را گفتند: تو پادشاه را خفيف همي شماري. گفت: من بر شهوت و غضب مسلط ام و آن دو بر او مسلط اند. از اين رو، او برده ي بنده ي من بشمار مي آيد.

صلاح صفدي سروده است:

گنجينه ي مدح خويش را در راه غنچه ي دهانش اتفاق کردم و تمامي معاني غريب را در وصفش به نظم کشيدم. اما هنگامي که مزد آنهمه را بوسه اي خواستم، امتناع کرد و تغزلم بيهوده ماند.

هم او راست:

از او خبر خويشانش را پرسيدم، برگشت و از ديدن چشم گريانم بشگفت آمد. سپس گيسوي چون مشک و صورت چون قمرش را نشانم داد که هان: اينک دائي من و آنک: برادرم.

از ناشناس:

دي در حق ما يکي بدي گفت
دل را زغمش نمي خراشيم
ما نيز نکوئش بگوئيم
تا هر دو دروغ گفته باشيم

ابن نباته ي مصري راست:

زيبارخي گوشوار بر گوش است که رويش نديم را از جام و ابريق مي بي نياز مي سازد. چرا که جادوي مي و رنگ و مزه اش، در چشم و سيما و دهانش يکجا جمع شده است.

ابن مليک:

بطمع صله اي مدحتان گفتم و جز گناه و تعب نصيي نبردم.
اگر شما را بهر اديبان صله اي نيست، آخر اجرت نگارشي دهيد يا کفاره ي دروغي که گفته است.

ابيوردي سروده است:

بسا مديحه هائي چونان گل که با سرودنشان در وصف بخيلان تباهشان ساخته ام.
مديحه هائي که هنگامي کسي آن را خواند و ممدوح را بيند، گويد: چه شاعر دروغگوئي!

ابن ابي حجله سروده است:

هلال را هنگامي که ابر پوشانده است بگو: تقليد آن روي کردي که مرا اشتياق اوست.
بشارتت باد! پس روي پوش از خود برگير و آن کژي را که در خود داري نيز

شاعري چه نيک گفته است:

آن گاه که زمانه فرصتم همي دهد. «ميه » در راه دادنم بخود بخل مي ورزد.
و آن زمانه که «ميه » روي خوش نشان مي دهد، زمانه بخل ورزيدن گيرد.

ديگري سروده است:

هر بار که سخن از سرمنزل دلدار مي آيد، مرا شوق آنکه بفراقم مبتلا کرد فزوني مي گيرد. راستي مردمان سرمنزل دوست چه نيکو مردماني اند! شوق ايشان مرا چونان ني تراشيه و نزار ساخته است.
هر گاه که اندکي رامش همي گيرم، شوق ايشان عنام مرکبم را بسويشان مي کشد. و هر گاه که پرنده اي از جا مي جهد يا به پرواز در مي آيد که بسرزمينشان رود، بر آن حسادت همي کنم.
و در دل آرزو مي کنم که اگر آمال دست دهد، مصاحبتشان را بخت روزي کند.
عمر در تمناي وصالشان بگذشت و مرا سعادت وصال دست نداد.
ياران! عشق مرا ديگر ميفزائيد. چرا که آنچه پس از دوري شما کشيدم، مرا کافي است.
ياران! پيماني را که پيش از فراق با من بستيد، بياد آريد.
و آنگونه که من شما را به ياد مي آورم، بيادم آريد. انصاف نيست که مرا فراموش سازيد. و نيز از دلدار من پرسيد که مرا به کدامين گناه به جفاي خويش مبتلا ساخته است.

شاعري سرود:

گر کشد خصم بزور از کف من دامن دوست
چکند با کشش دل که ميان من و اوست؟

از جامي است:

گفتم به عزم توبه نهم جام مي ز کف
مطرب زد اين ترانه که مي نوش و لاتخف
آيا بود که صف نعالي بما رسد
چون بر بساط وصل زنند اهل قرب صف
بشناس قدر خويش که پاکيزه تر ز تو
دري نداد پرورش اين آبگون صدف
عمر تو گنج و هر نفس از وي يکي گهر
گنجي چنين لطيف مکن رايگان تلف
جامي چنين که ميکشد از دل خدنگ آه
خواهد رسيد عاقبت الامر بر هدف

يمين الدوله:

آنگاه که اولين خطوط سپيدي را بر موي خويش ديدم و دانستم که زمان رحيل در مي رسد، گفتم: دريغا، بپروردگار سوگند که اين سپيدي نشانه ي کفن من تواند بود.

ابونؤاس عذرخواهان از سختي که به مستي گفته است، سرود:

مرا بمستي گناهي سرزد. مرا ببخشاي که بخشايش سزاوار تست.
جواني را که هنگام هشياري نيز خردي نيست، برآنچه که بمستي گفته است مگير!

المعتزبالله:

دوستان اين روزگار را آزمودم و دوريشان را اختيار کردم. چرا که اگر نيک بنگري همگي دوستان حضوراند و دشمنان غياب.

شيخ عبدالقادر:

دلارام بديدارم آمد و من تمامي شب را بنظاره ي رويش مشغول بودم. سرانجام مرا گفت: اگر شبان وصال را بيدار مي ماني، شبان هجر را چگونه خواهي خفت؟

از حاجري است:

جواني از در درآمد، و بشارت گويان پيمانه را بگردش انداخت. گوارا باد باده اي از کف آهووشي که پيش از آن که مستم کند، مستش گشته ام.
آهو وشي که تير مژه اش بدلها همي نشسته و بسا عاشقان را که بيدار نگاه داشته
هاي ياران! جامهاي گران برداريد، چرا که آنک مؤذن است که تکبير مي گويد.
جامهاي گران لبريز از آن پردگي نصرانيان کنيد که وصفش به نگارش نيايد. همان که زماني ملامتگر از نوشيدنش منعم کرد و شوق من بدان زيادت شد.
ملامتگر مرا گفت آيا آن جرعه ي ممنوع را همي نوشي گفتم بلي اين ممنوع را همي نوشم، دست از ملامت بردار چرا که من در پيمانه آن بينم که ترا ديدنش ممکن نيست، پيمانه اي که من روح خويش و نديم خود و تمامي مردمان روزگار را فدائيش همي سازم.

ابوايوب سليمان بن منصور سرود:

صبحگاه فراق، هنگامي که زمان رحيل ياران فراز آمد، سخت حيران ماندم، و جز قطره ي اشکي که بر چهره ام مي غلتيد، چيزيم نماند.
و آن زمان که گريستن ميرفت مرا از ميان برد، ناصحي مرا گفت: باشکهاي خويش رحمت آورد، از اين پس ترا زمان گريه اي فراخ در پيش است.

از اشعار منسوب به امام زين العابدين عليه السلام:

دنيا را سرزنش آغازيدم و گفتم تا کي از غماني که سختيش پاياني ندارد، برنج اندر باشم؟ آيا تمامي فرزندان علي و مردمان شريف را بايستي زندگاني تلخ و ناگوار بود؟
گفتا: اي پسر حسين! از همان زمان که علي مرا طلاق داد، شما را به تير دشمني خويش نشانه ساخته ام.

صاحب الزيج:

ما همان کسانيم که اگر شمشيرهايمان آخته شود، خون ريز است.
تکيه گاهشان کف دستانمان و غلافشان سرشاهان است.

مؤلف را در تغزل است:

چشمان ترا اي قاتل من، بر من فضل بسيار است. چرا که از جادوي چشم تو جادوگري آموختم و با آن زبان رقيب و ملامتگر را بردوختم.

هم او راست:

تا منزل آدمي سراي دنياست
کارش همه جرم و کار حق لطف و عطاست
خوشباش که آن سرا چنين خواهد بود
سالي که نکوست از بهارش پيداست

حالتي:

حاجي به طواف کعبه اندر تک و پو است
و ز سعي و طواف هر چه کرده است، نکوست
تقصير وي اين است که آرد دگري
قربان سازد بجاي خود در ره دوست

شيخ ابوسعيد:

غازي ز پي شهادت اندر تک و پوست
غافل که شهيد عشق فاضل تر از اوست
فرداي قيامت آن بدين کي ماند؟
کان کشته ي دشمن است و اين کشته ي دوست

صالح بن اسماعيل عباسي:

ياران شدند و طومار بردباري مرا هجرشان درنورديد.
اگر پس از هجر، مرا زنده بينند، بکدام روي آيا ديدارشان کنم؟
و مرا شرمساري همين بس که گويند هجران ما بر او کارگر نيفتاد.