بخش اول - قسمت دوم

از سخنان افلاطون: آن کس که هنگام خشنودي از تو، ترا به آن زيبائي که در تو نيست مدح گويد، هنگام خشم برتو، ترا به قبيحي که در تو نيست، نکوهش خواهد کرد.
بطلميوس گفت: خردمند از اين که انديشه اش در غير اطاعت خداوند طول کشد بايستي شرمسار بود. نيز هم او گفته است: خداوند، هنگام وسعت زندگي بر بنده نعمت بخشش دارد، و هنگام سختي نعمت آزمودن و ثواب.
در کتاب کافي بروش حسن از امام باقر(ع) روايت شده است که فرمود: محبوب ترين کارهاي بنده نزد خداوند، کاري است که بنده با همه خردي در آن مداومت کند.
در باب روضه ي کتاب کافي بشيوه ي صحيح از محمد بن مسلم نقل است که گفت: ابو جعفر (ع) مرا گفت: همه چيز آب بودي و عرش پروردگار نيز بر آن بودي.
پس فرمود عزوجل آب را که آتش گردد و شعله کشد و سپس آتش را فرمود که فرود گيرد. از فرود آتش دود و بخار برخاست و از آن دود و بخار آسمان را خلق فرمود و از خاکسترش زمين را.
يکي از بزرگان بصره خانه اي ساخت که در همسايگي اش پيرزني را سرپناهي بود که بيست دينار بيش نمي ارزيد. بزرگمرد، براي چهار گوشه ساختن خانه خويش نيازمند سرپناه آن پيرزن بود و دويست دينارش بداد، پيرزن ملک نفروخت.
ويرا گفتند: قاضي با توجه بدان که دويست دينار را تباه کرده اي، به سبب سفاهت حکم به حجر تو خواهد داد.
پاسخ گفت: چگونه قاضي حکم حجر آن کس که مالي بيست ديناري را بدويست دينار ميخرد، نمي دهد؟ قاضي و اطرافيانش در جواب فروماندند. و وي همچنان در آن خانه بود تا بمرد.
در بغداد، متعبدي ورويم نام بود، وقتي منصب قضاوت بوي پيشنهاد کردند، پذيرفت. جنيد روزي ويرا ديد و گفت: کسي که خواهد رازش را به کسي سپارد که افشايش نکند، راز را به رويم سپارد. چه وي محبت دنيا را چهل سال در خود داشت و افشا نکرد تا آن گاه که برآن دست يافت.
بروش حسن از ابوعبدالله (ع) روايت شده که فرمود: قرآن به حزن فرود آمد، پس بحزن خوانيدش.
نيز از ابوعبدالله(ع) روايت شده است که فرمود، رسول خدا (ص) فرمود: قرآن را به الحان عرب خوانيد و از خواندن آن با الحان مردم فاسق و معصيت کار پرهيزيد.
پس از من، کساني خواهند آمد که قرآن را به آهنگ غناء يا نوحه يا آهنگ ترسايان خواهند خواند که از گردنشان نگذرد و بر دلشان ننشيند. دل آنان باژگونه است و دل آن کسان نيز که ايشان را پسندند.
از کتاب من لايحضره الفقيه: امام صادق (ع) فرمود، مومن را همين ياري از سوي خداوند بس که دشمن خويش را در کار معصيت خداوند بيند.
در کافي از ابوعبدالله(ع) روايت شده است که وي شکر بصدقه ميداد. ويرا گفتند: چرا شکر را به صدقه همي دهي؟ فرمود: زيرا آن را بيش از چيزهاي ديگر دوست دارم و از اين رو دلم همي خواهد که دوست داشتني ترين چيز را صدقه دهم.
در اواخر کتاب من لايحضره الفقيه آمده است که حسن بن محبوب بن هيثم بن واقد گفت: از امام صادق جعفر بن محمد(ع) شنيدم که مي فرمود: کسي را که خداوند از خواري معصيت به عزت پرهيزگاري رساند، بدون بذل مال بي نيازش داده است و بدون داشتن طايفه عزتش داده و بدون مونس انسش داده است.
و کسي که از خدا ترسد، خداوند همه چيز را از او ترساند. و آن کس که از خداوند نترسد، پروردگار وي را از همه چيز بترساند.
آن کس که برکمترين روزي از سوي خداوند خشنود شود، پروردگار به کمترين عمل نيک از وي خشنود گردد. آن که در طلب معاش حلال شرمساري نبرد.
سبکبار شود و عيالش نعمت يابند، و آن که در دنيا پرهيز پيشه کند، خداوند در دلش حکمت بوديعه نهد و زبانش بدان باز کند و چشم وي بر عيوب دنيا و دردها و درمان هايش بگشايد و وي را بسلامت از دنيا به بهشت برد.
در باب روضه از کتاب کافي بروش حسن از امام صادق(ع) نقل شده است که فرمود: هر گاه آدمي ناخشنودي را بخواب بيند، بايستي از آن دست که خفته، بدست ديگر خوابد و گويد «انما النجوي من الشيطان ليحزن الذين آمنوا و ليس بضارهم شيئا الا باذن الله »
و سپس گويد: «عذت بما عاذت به ملائکه الله المقربون، و انبيأوه المرسلون، و عباده الصالحون، من شر ما رايت و من شرالشيطان الرجيم ».
ابراهيم بن ادهم از راهي مي گذشت، مردي را شنيد که چنين مي خواند: هرگناه که از تو سر زند، بخشوده افتد جز آن که از من روي گرداني و ابراهيم مدهوش بيفتاد.

شبلي شنيد مردي هميخواند:

شما را نياميخته ميخواستيم، اکنون که آميخته ايد دورمانيد و بهلاک اندر افتيد، ديگرتان بهائي نزد من نيست (و شبلي مدهوش بيفتاد.)
نام آوري گفت: واي بر آن کس که دنيايش را به بهاي ويراني آخرت بسازد. چه آنچه را که ساخته است بگذارد و بگذرد و بدانچه ويرانش ساخته است رو کند.

از مؤلف، از سوانح سفر حجاز:

صمت عادت کن که از يک گفتنک
ميشود زنار، اين تحت الحنک
گوش بگشا، لب فرو بند از مقال
هفته هفته، ماه ماه و سال سال
خامشي را آنقدر کن ورد زبان
که فراموشت شود لفظ زبان
رنج راحت دان چو شد مطلب بزرگ
گرد گله توتياي چشم گرگ
از سخنان بطلميوس: امنيت، ترس از تنهائي بزدايد. همچنان که بيم، رامش از جمعيت براند.
وزير ابوالحسن علي به عيس، دوست ميداشت که فضل خود همه جا به رخ اين و آن کشد. روزي بروزگار وزارتش قاضي ابوعمرو، در جامه اي گرانبها و فاخر بنزدش شد.
وزير خواست وي را شرمسار سازد و از اين رو گفت: اي ابوعمرو، اين جامه به چه بها خريده اي؟ ابو عمرو گفتش: به يکصد دينار. وزير گفت اما من پارچه ي جامه اي که در بردارم بيست دينار ستانده ام.
ابو عمرو گفت: خداوند وزير را عزت دهاد، او خود موجب آرايش جامه است و به زياده روي در آن نيازمند نيست.اما، ما که خود را به جامه مي آرائيم، به زياده روي در آن نيازمنديم، بويژه که ما با عوام هم نشيني کنيم و کسي که محتاج هيبت است جامه اش از اينگونه است.
اما وزير را - که خدايش تأييد کناد - خواص بيش از عوام به خدمت رسند و ايشان نيک دانند که رها نمودن تجمل از سوي وزير، ناشي از توانائي اوست.
خليفه اي، بيگناهي را بزندان افکند و مدتها نگاه داشت. هنگامي که آن بيگناه مرگ خويش نزديک ديد، نامه اي بنوشت و زندانبان را داد و گفت، آنگاه که مردم، اين نامه به خليفه رسان. هنگامي که وي بمرد، زندانبان، نامه به خليفه رساند.
خليفه ديد در آن نوشته است: اي غافل، خصم: به رفتن بدادگاه بر تو پيشي گرفت. و تو نيز پس از او خواهي شد. منادي جبرئيل است و قاضي را نيازي به دليل و برهان نيست.

از مثنوي معنوي:

اوست ديوانه که ديوانه نشد
اين عسس را ديد و در خانه نشد
عقل من گنج است و من ويرانه ام
گنج اگر ظاهر کنم، ديوانه ام
کان قند و نيستان شکرم
بر زمين ميرويم و خود مي خورم
علم گفتاري که آن بيجان بود
عاشق روي خريداران بود
علم گفتاري و تقليدي است آن
کز براي مشتري دارد فغان
مشتري من خداي است و مرا
ميکشد بالا که الله اشتري
رو خريداران مفلس را بهل
چه خريداري کند يک مشت گل
يارب اين بخشش نه حد کار ماست
لطف تو بايد که گردد کار راست
باز خر ما را از اين نفس پليد
کاردش تا استخوان ما رسيد

خواجه حافظ راست:

گفتم از گوي فلک صورت حالي پرسم
گفت آن ميکشم اندر خم چوگان که مپرس

از هلالي:

لذت ديوانگي در سنگ طفلان خوردن است
حيف از آن اوقات مجنون را که در هامون گذشت

از شيخ رضي الدين علي لالاء غزنوي که بسال دويست و چهل و دو وفات يافت:

هم جان به هزار دل گرفتار تو است
هم دل به هزار جان خريدار تو است
اندر طلبت نه خواب يابد نه قرار
هر کس که در آرزوي ديدار تو است
در اوايل ثلث آخر نفحات آمده است که شيخ رضي الدين به هند سفر کرد و زماني در صحبت ابورضارتن و ابورضا وي را شانه اي بخشيد که مي پنداشت از آن پيامبر(ص) است.
نيز در نفحات آمده است که: اين شانه از دست وي بدست علائالدوله سمناني رسيد. و وي آن را در خرقه اي پيچيده آن را در کاغذي نهاده و بر آن نگاشته بود: اين شانه از شانه هاي رسول خدا (ص) است و آن خرقه از ابورضارتن بدست اين ضعيف رسيده است.
نيز گفته اند که علائالدوله بخط خود بر آن کاغذ نوشته بود که آن شانه امانت رسول خدا است و بايستي بدست شيخ رضي الدين لالاء برسد.
از سخنان عارف رباني خواجه عبدالله انصاري: فرياد از معرفت رسمي، حکمت تجربي، و محبت عاريتي و عبادت عادتي.
صدف وار بايد زبان در کشيدن
که وقتي که حاجت بود در چکاني
زنان دام هاي شيطان اند، زناي چشم، نگريستن است. صدقه به خويشاوندان هم بخشش است و هم صله. ايمان دو نيمه است، نيمي شکر و نيمي بردباري.

از مصيبت نامه ي عطار:

اصمعي ميرفت در راهي سوار
ديد کناسي شده مشغول کار
نفس را مي گفت اي نفس نفيس
کردمت آزاد از کاري خسيس
هم ترا دائم گرامي داشتم
هم براي نيک نامي داشتم
اصمعي گفتش که باري اين مگو
اين سخن با وي تو اي مسکين مگو
چون تو هستي در نجاست کارگر
هين چه باشد در جهان زين خوارتر
گفت: آن کوخلق را خدمت کند
کار من صد ره از او بهتر بود
پادشاهي بر يکي از نزديکان خويش خشم گرفت. وزيرش نام وي از دفتر عطايا بينداخت. پادشاه گفت: وي را همان گونه بگذار. تا خشم من همتم را فرود نياورد.
صوفئي را پرسيدند: چرا خداوند سبحانه را خيرالرازقين ناميده اند؟ گفت: از آن که اگر کسي کافر شود، روزيش نبود.
کسي بدوستي نامه اي بنوشت و از او مالي خواست. وي پاسخش نوشت: من بواسطه ي تنگدستي قادر بدادن دانگي نيز نيستم.
وي در پشت همان نامه نوشت: اگر راست گفته اي، اميد که خدا - با دادن مال بتو - دروغگويت سازد و اگر دروغ گفته اي، خدا - با ستاندن مالت - راستگويت بدارد.

از مثنوي معنوي:

گر ترا از غيب چشمي باز شد
با تو ذرات جهان همراز شد
نطق خاک و نطق آب و نطق گل
هست محسوس هواس اهل دل
هر جمادي با تو ميگويد سخن
کو ترا آن گوش و چشم اي بوالحسن
گر نبودي واقف از حق جان باد
فرق کي کردي ميان قوم عاد
جمله ي ذرات عالم در نهان
با تو ميگويند روزان و شبان
ما سميعيم و بصير و باهشيم
با شما نامحرمان ما خامشيم
از جمادي سوي جان جان شويد
غلغل اجزاي عالم بشنويد
فاش تسبيح جمادات آيدت
وسوسه ي تأويلها بزدايدت
چون ندارد جان تو قنديلها
بهر بينش کرده اي تأويلها

از سعدي شيرازي:

برو دامن از گرد عصيان بشوي
که ناگه ز بالا ببندند جوي
گر آئينه از آه گردد سياه
شود روشن آئينه ي دل ز آه
هنوز از سر صلح داري، چه بيم؟
در عذر خواهان نبندد کريم

از خسرو:

آه که فرصت همه بر باد رفت
عمر نه بر قاعده ي داد رفت
باغ جهان بوي وفائي نداشت
سبزه ي او مهر گيائي نداشت
چرخ ستمگر زستم بس نکرد
عمر چنان رفت که رو پس نکرد

از ولي:

از يار دلا بسي ستم خواهي ديد
خواري بسيار و لطف کم خواهي ديد
هر کس که رخش بديد جز خون نگريست
چشمي داري «ولي » تو هم خواهي ديد