بخش اول - قسمت دوم

از رويدادهائي که بين حسن صباح و وزير خوشوقت نظام الملک اتفاق افتاد، آن که: سلطان ملکشاه فرمان داد مقداري مرمر از حلب به اصفهان آورند.
يکي از اهل بازار عسکر شتران دو مرد عرب را براي حمل پانصد رطل مرمر ياد شده به کرايه بگرفت. يکي از آن دو عرب را چهار شتر بود و ديگري را شش شتر.
هر يک نيز پانصد رطل مرمر بهر خود همي آورد. ايشان اين بارها را بين ده شتر تقسيم کردند. زماني که ايشان به اصفهان رسيدند، سلطان ملکشاه دستور داد به آن دو هزار دينار دهند.
اين وجه را خواجه نظام الملک تقسيم کرد و صاحب شش شتر را ششصد دينار داد و صاحب چهار شتر را چهارصد دينار.
حسن صباح، در محضر سلطان، به تقسيم او ايراد کرد و گفت: تو مال سلطان را به غير مستحقش داده اي. چه در اين تقسيم به صاحب شش شتر جور کرده اي زيرا حق وي هشتصد دينار بود. و حق آن ديگري دويست دينار.
سپس سبب اين معني را در لغزي گنجاند و بگفت. سلطان وي را گفت: چيزي گوي که من آن را فهم تواند کرد. حسن گفت: شتران، ده بوده و بار يک هزار و پانصد رطل که پانصد رطل از آن هر يک از مالکان شتران بوده است و پانصد رطل از آن سلطان.
صاحب شتران چهارگانه خمس پانصد رطل را حمل کرده و مستحق خمس هزار دينار بوده است و صاحب شتران شش گانه چهار خمس را حمل کرده و سزاوار دريافت چهار خمس هزار دينار بوده است.
وزير نظام الملک گويد: زماني که درستي گفتار حسن بر سلطان آشکار شد، به من گشاده روئي و بشاشت کرد. اما من نيک دانستم که اين معني بر خاطرش اثر نهاده است.

قاضي ميرحسين (در ترجمه ي يکي از سروده هاي اميرمؤمنان (ع):

در طينت آدمي خدا حرص نهاد
زآن است کفش بسته در آن وقت که زاد
وآنگاه که مرد پنجه اش يافت گشاد
يعني که مرا نيست به کف غير از باد
حکماء اشراق برآنند که حرکت افلاک ناشي از طربي است که به سبب ورود لمعات برق هاي قدسي و درخشش هاي انس.
و حرکت دوراني آن ها به منزله ي رقص است از شدت طرب و اين حرکت معدل فيض هائي است که به اشراق هي برند و هر اشراقي را طرب تازه اي است.
حکيمي را پرسيدند: با آن که هفتاد ساله اي، مال گرد همي آوري؟ گفت: گر مرد بميرد و مالي بهر دشمن نهد، بهتر از آن است که به زندگي خويش نيازمند دوست خويش شود. يکي از شعراي ايراني در اين زمينه گويد:
مال گرد آر در نشيمن خاک
تا در اين کهنه خاکدان باشي
گر بميري و دشمنان بخورند
به که محتاج دوستان باشي
از سخنان بزرگان: اگر ثروتمند باشي، هر جا، مأواي تو است، اما آن گاه که تهيدست شوي، خويشاوندانت انکارت کنند.
افلاطون را گفتند: چرا علم و مال با يکديگر گرد نشود. گفت: براي عزت کمال.
سقراط تهيدست بود. پادشاهي وي را گفت: چقدر تهيدستي؟ گفت: شاها، اگر راحت فقر بداني، دلسوزيت بر خويش مانع شود که دل بر من سوزاني.
تمامي مال علي بن جهيم را بستده بودند. کسي در اين معني وي را پرسيد. گفت: دوستر دارم که نعمتم از دست رود و خود مانم و خود از دست نروم و مالم بماند.
حکيمي گفت: با توانگرتر از خويش هم نشيني مکن. چه اگر در خرج با وي همگامي کني، زيان بيني و اگر وي بيش از تو خرج کند، خوارت کند. اين معني از يکي از گفته هاي امام صادق(ع) به يکي از يارانش مأخوذ است.
حاتم که بمرد، برادرش همي خواست که چون او شود. مادر وي را گفت: خويش را بيش رنج مده، به جايگاه او نخواهي رسيد. گفت: چه چيز مانعم شود، به ويژه که وي برادر من بود.
گفت: هر بار که من او را شير مي خواستم داد، شير نمي خورد تا شيرخواره ي ديگري آرم تا با وي شريک شود و از پستان ديگرم شير خورد. اما زماني که ترا شير همي دادم، اگر شيرخواره اي همي آمد، آن قدر مي گريستي تا برود.
منصور گفت: مردمان همي گويند من بخيلم. ولي بخيل نيستم. اما از آن جا که ديده ام مردمان بنده ي مال اند، مال گرد همي کنم تا بنده ي من باشند.
والئي، دست شستن خويش را پس از صرف غذا، طول همي داد و مي گفت: بايد مدت دست شستن نصف مدت غذا خوردن بود.
نظام گفت: چيزي که نشان همي دهد که طلا و نقره حقير است، آن که جز نزد فرومايگان گرد نشود. زيرا هر چز به شبيه خويش گرايد.
از سخنان بزرگان: فرصت را غنيمت شمريد چه چون ابر همي گذرد.
راغب در محاضرات گفت: امام علي بن موسي الرضا(ع) بدان هنگام که به خراسان شد. تمامي اموال خويش، به روز عرفه، به اين و آن بخشيد.فضل بن سهل گفت: اين چه زياني است. فرمود: زيان نه، غنيمت است.
نيز در محاضرات آمده است که جعفر بن محمدالصادق(ع) را گفتند: منصور از زماني که به خلافت رسيد، جز جامه ي خشن نپوشيد و از فرط بخل جز خوراک ساده نخورد. فرمود: خداي را سپاس که وي را از چيزي که به سبب آن دينش را رها کرده است، محروم داشته است.
حکيمان برآنند که وجود عالم بر اين نظام که هست، خير محض است و ايجادش کمال تمام. و واجب الوجود عزوجل مبداء فيض بخش و بخشنده ي مطلق است.
و خير محض و کمال تامي که ذکر شد، همواره با اوست. چه جدائي خير محض و کمال تام از وي نقص به شمار آيد و او منزه او نقص است.
اين همان چيزي است که به قدم عالم از آن تعبير مي کنند. متکلمين مي گويند که از او رواست ايجاد عالم يا ترکش. چه ايجاد لازمه ي ذات وي نيست و اين همان معني قدرت و اختيار نزد متکلمان است.
اما اين که حضرت باري تعالي قادر است بدان معني که اگر خواهد کند. و اگر نخواهد نکند، مورد اتفاق حکماء و متکلمين است. و خردمندان را در اين زمينه خلافي نيست.
جز آن که حکيمان برآنند که مشيت فعلي که فيض وجود بود، لازمه ي ذات اوست چنان که علم و ديگر صفات کمالي نيز چنين است. و انعکاک اين صفات از آن حضرت محال است.
و حضرتش در ازل اراده کرده و بانجام رسانده است. و شرطيه ي اولي، صدقش واجب است. اما دومي ممتنع الصدق است و هر يک از آن دو شرط در حق حضرت باري صادق است.
و از آن جا که متکلمان حدوث عالم را ثابت کرده اند، آشکار است که خداوند تعالي ايجاد عالم را از ازل اراده نکرده است و ايجاد يا عدم ايجاد آن درست بوده است و انعکاک محال نيست.
اما اين که ذات وي لازمه ي کمال بود، ممنوع است اما کمال وي بدان گونه ويژه است که قائم مقام غير شدنش ممنوع است.
چه انفراد وي به وجود چنان که حديث گويد «کان الله و لم يکن معه شي ء» کمال است و عالم ارواح بسي شريف تر از عالم اشباح است.
جز اين که حکمت اقتضاي ايجاد اين عالم جسماني را در برهه اي داشته است که آن اقتضا ناشي از سري پنهاني است که بسيار از خردها را بدان راه نيست.
و بسياري از فهم ها را اطلاع از آن ممکن نيست. مگر آن که خداوند سبحانه بصيرت شخص بگشايد و مشکات هدايت در باطن وي روشن بدارد.
و اين قليل بل اندک تر از قليل است. و اين جامه بر قامت هر صاحب قامتي راست نيايد و نتايجي است که مقدماتش بر هر صاحب حدي فراهم نيايد.

جامي:

در ازل خاک وجود هر کس چون بيختند
حصه ي ما بي کسان با درد و غم آميختند
شگفت آور است که صاعقه طلا و نقره را در کيسه ذوب همي کند بي آنکه که کيسه را به سوزاند. محقق شريف در شرح مواقف گويد: خبري متواتر ما را رسيد بر اين که به شيراز، صاعقه اي برگنبد شيخ کبير ابوعبدالله الخفيف فرود آمد، که قنديل هاي آن مقام ذوب کرد اما چيزي را نسوزاند.
اين از آن روست که آتش صاعقه، به سبب لطافتش از اجسام متخلل نفوذ همي کند و چنان سريع است که در آن ها درنگ نکند اما از اجسام غير متخلل در زماني بيشتر نفوذ کند و از اين رو مقداري قابل توجه در آن بماند و ذوبش کند.
در قرآن، در دو مقام فاعل به معني مفعول آمده است يکي: در آيه ي «لاعاصم اليوم من امرالله » يعني لامعصوم. دوم در آيه ي «من ماء دافق ».
نيز اسم مفعول در سه جا به معني فاعل آمده است: يک، اين آيه «حجابا مستورا» يعني ساترا. دوم «و کان وعده ماينا» يعني آيتا و سوم «جزاء موفورا» يعني وافرا.
در محاضرات از امام جعفر صادق(ع) نقل است که مي فرمود: مردمان را سرزنش مکن، چه بي دوست خواهي ماند.
ابن رومي گويد:
دشمنان از دوستان حاصل آيند، از اين رو بسيار دوست مگير. چه بيشتر بيماري ها که بيني، از کثرت خوردن و نوشيدن بود.
يکي از صوفيه را پرسيدند: تصوف چيست؟ گفت: اعراض از اغراض.
يحيي بن معاذ را پرسيدند: کدام محبت حقيقي است؟ گفت: آن که با احسان افزون نشود و با جفا اندک نگردد.
اعرابئي ابن عباس را پرسيد: به روز رستاخيز چه کس به حساب ها رسد؟ گفت: خداوند تعالي. اعرابي گفت: بدين گونه، به خدا سوگند که نجات يابيم. پرسيدند: چگونه؟ گفت: از آن رو که بخشنده هرگز در محاسبه دقت نورزد.
عارفي را پرسيدند: فرق ميان عشق و هوس چيست؟ گفت: هوس در دل حلول کند، اما دل در عشق حلول همي کند.
مساله: توحيد با ثنويت (با همين املاء) مخالف است. و اين که در پاره اي از کتب اهل کلام است که توحيد مخالف «وثنيت » است، خطا است، چه معتقدان و ثنيت به وجود دو خداوند واجب الوجود قائل نيستند و چنين چيزي را در بت هاي خود باور ندارند، هر چند که به پاره اي از آن ها الهه خطاب کنند.
چه ايشان بت ها را به عنوان تمثال پيغمبران و فرشتگان و ستارگان همي گيرند و گويند: ما را توانائي پرسش واجب الوجود تعالي و تقدس نيست. اين ها را همي پرستيم تا نزد وي شفاعت ما کنند.
در صورتي که اهي ثنويت به وجود دو خداوند واجب الوجود اعتقاد دارند، که يکي از آن ها فاعل خير است و ديگري فاعل شر.
پاره اي نيز فاعل خير را نور همي دانند و فاعل شر را ظلمت که ايشان مانويانند. و پاره اي فاعل خير را يزدان دانند و فاعل شر را اهرمن.

. . .

از قد بلند يار و زلف پستش
وز کافري دو چشم بي مي مستش
روزي به کليسياي گبرم بيني
ناقوس به دستي و به دستي دستش
رفتي و زديده خواب شد بيگانه
وز صبر دل خراب شد بيگانه
دور از تو چنان شبي به روز آوردم
کاندر نظر آفتاب شد بيگانه
مردي زاهدي را پرسيد: تقوي را بهرمن وصف کن. گفت: اگر به سرزميني پرخار گام نهي چگونه رفتار کني؟ گفت: پرهيز و حذر کنم. گفت: در دنيا نيز چنين کن.، تقوي همين است.
مالک بن دينار راهبي را گفت: پندم ده. گفت: اگر تواني بين خود و مردمان ديواري سازي، چنان کن.
يکي از بزرگان مي گفت: خداوندا مرا از دوستان محفوظ بدار. پرسيدنش که سبب چيست؟
گفت: من خويش را از دشمن بپايم، اما از دوست پائيدن نتوانم.

لاادري:

بيچاره دلم چو محرم راز نيافت
واندر قفس جهان هم آواز نيافت
در زلف سياه ماهروئي گم شد
تاريک شبي بود، کسش باز نيافت
با هر که نشستي و نشد جمع دلت
و زتو نرهيد صحبت آن و گلت
زنهار زصحبتش گريزان مي باش
ورنه نکند روح عزيزان بهلت
در کشاف آمده است که ابراهيم ادهم را گفتند: زچه رو خداوند را همي خوانيم و اجابت نکند؟ گفت: از آن رو که خواندتان، واجابت نکرديد. سپس برخواند: «والله يدعو الي دارالسلام و يستجيب الذين آمنوا و عملوالصالحات ».
ترمذي روزهائي چند به محضر مأمون نمي آمد. مامون از سبب غيابش پرسيد: گفت گوشم اندکي سنگين گشته و ترسم از آن است با پرسش هاي مکرر ترا خسته سازم.
گفت: اکنون هم نشيني تو نيک گرديد. چه هر چه را خواستيم به تو خواهيم گفت و هر چرا نخواستيم پنهان خواهيم کرد. بدين گونه تو غايبي حاضري.
پيري گفت: همي ترسيدم که اگر پير شوم، زنان از من دوري کنند. زماني اما که پير گشتم، من بيش از آنچه که آنان از من پرهيز کنند، از ايشان پرهيز همي کنم.

از کمال اسماعيل:

در صحبت دوست جان نگنجد
شادي و غم جهان نگنجد
ما خانه خراب گشتگان را
در دل غم خانمان نگنجد
اي خواجه تو مرد خود فروشي
رخت تو در اين دکان نگنجد
يا دوست گزين کمال يا جان
در خانه دو ميهمان نگنجد

ضميري:

شادمان گشتم که يک دم شد سبک از ياد عشق
گر کسي ناگاه آهي از دل محزون کشد

ميرزا قلي:

رفت دل از پي دلدار و مپرسيد از من
که دگر ما و ترا وعده ي ديدار کجاست؟
اي خوش آن طالب ديدار که در راه طلب
شوق در گوش دلش گفت که دلدار کجاست