باب پادشاه و برهمنان - قسمت دوم

و در مستقبل بايد که پادشاه نااهلان را محرم اسرار ندارد و تا خردمندي آزموده نباشد در مهمي با او مشورت نفرمايد ، و از مجالست بي باک و بدگوهر براطلاق پرهيز کردن فرض شناسد
آب را بين که چون همي نالد
يک دم از هم نشين ناهموار
چون ملک اين باب شنود تازه ايستاد و شکر گزارد ، و از حکيم عذرها خواست و انواع کرامت ارزاني داشت ، و شادمان بازگشت ؛ و هفت روز قدوم رسولان را انتظار نمود ، روز هفتم بر آن جمله که حکيم اشارت کرده بود هدايا پيش آوردند.
ملک شادمان شد و گفت: مخطي بودم در آنچه خواب بريشان عرضه کردم ، و اگر رحمت آسماني و شفقت ايران دخت نبودي عاقبت اشارت آن ملاعين بهلاک من و جمله عزيزان و اتباع کشيدي.
و هرکرا سعادت ازلي يار باشد مناصحت مخلصان و موعظت مشفقان را عزيز دارد و در کارها پيش از تأمل و تدبر خوض نکند و موضع حزم و احتياط را ضايع نگذارد.
پس روي بوزير و دبير و پسر و ايران دخت آورد و گفت: نيکو نيايد که اين هدايا در خزاين ما برند ، و آن اولي تر که ميان شما قسمت فرموده آيد که ، همه در معرض خطر بزرگ افتاده بوديد ، خاصه ايران دخت که در تدارک اين حادثه سعي تمام نمود.
بلار گفت: بندگان از براي آن باشند تا در حوادث خويشتن را سپر گردانند و آن را فايده عمر و ثمره دولت شمرند ، هرچند نفاذ کار باقبال مخدومان متعلق باشد ؛ و بندگان را آن محل نتواند بود که پيش کفايت مهمي بي وسيلت همت مخدومان باز شوند ، که شرط اينست که اگر در هنگام وقات فدا مقبول باشد خويشتن در ميان نهند
نفسي فداوک، لا لقدري، بل اري
ان الشعير وقاية الکافور
و اگر کسي را بخت ياري کند و ملازمت اين سيرت دست دهد بران محمدت و صلت چشم نتوان داشت ، اما ملکه زمانه را در اين کار اثري بزرگ بود ، تاج و کسوت بابت اوست و البته ديگر بندگان را نشايد.
ملک او را فرمود: هردو بسراي بايد رسانيد ؛ و خود برخاست. در وقت ايران دخت و قومي ديگر که در موازنه او بود حاضر شدند
در وقت ايران دخت و قومي ديگر که در موازنه او بود حاضر شدند. ملک فرمود که هر دو پيش ايران دخت بايد نهاد تا او يکي اختيار کند.
تاج در چشم وي بهتر نمود ، در بلار نگريست تا آنچه بردارد باستصواب او باشد ، او بجامه اشارت کرد ؛ در اين ميان ملک بسوي ايشان التفاتي فرمود.
چون مستوره بشناخت که ملک را آن مفاوضت مشاهده افتاد تاج برگرفت تا ملک وقوف نيابد که ميان ايشان مشاورتي رفت.
و بلار چشم خود را همچنان بگذاشت تا شاه نداند که بچشم اشارت کرد.
و پس ازان چهل سال بزيست هربار که پيش ملک رفتي چشم بر آن صفت گرفتي تا آن ظن بتحقيق نپيوندد. و اگر نه عقل وزير و زيرکي زن بودي هر دو جان نبردندي.
و ملک يک شب بنزديک ايران دخت رفتي و يک بنزديک قوم ديگر.
شبي که نوبت حجره ايران دخت بود بحکم ميعاد آنجا خراميد ، مستوره تاج بر سر نهاده پيش آمد و طبق زرين پر برنج بر دست و پيش ملک بيستاد
صد روح درآويخته از دامن قرطه
صد روز برانگيخته از گوشه شب پوش
تهتز مثل اهتراز الغضن اتعبه
مرور غيرث من الوسمي سحاح
ويرجع الليل مبيضا اذا ابتسمت
من ابيض خضل السمطين وضاح
و ملک ازان تناول مي فرمود و بمحاورت او مؤانستي مي يافت و بجمال او چشم روشن مي گردانيد قال عليه السلام: النظر الي المراة الحسناء يزيد في البصر
وللعين ملهي في التلاد و لم يقد
هوي النفس شي ء کاقتياد الطرائف
در اين ميان انباغ او آن جامه ارغوان پوشيده بريشان گذشت
چون آب همه زره زره زلف
وز زلف همه گره گره دوش
کالغصن حرکه النسيم و انما
زادت عليه بدملج و سوار
ملک او را بديد حيران بماند و دست از طعام بکشيد ، و قوت شهوت و صدق رغبت عنان تمالک از وي بستد و بر وي ثناي وافر کرد ، وانگاه ايران دخت را گفت: تو مصيب نبودي در اختيار تاج.
چون حيرت ملک در جمال انباغ بديد فرط غيرت او را برانگيخت تا طبق برنج بر سر شاه نگوسار کرد چنانکه بروي و موي او فرو دويد ، و آن تعبير که حکيم دران تعريض کرده بود هم محقق گشت.
ملک بلار را فرمود تا بخواندند و او را گفت: بنگر استخفاف اين نادان بر پادشاه وقت و راعي روزگار ؛ او را از پيش ما بيکسو بر و گردن او بزن ، تا بداند که او را و امثال او را اين وزن نباشد که بر چنين دليريها اقدام کنند و ما بران اغضا فرماييم و از سر آن در گذريم
اولم تکن تدري نوار بانني
وصال عقد حبائل جذامها
تراک امکنه اذا لم ارضها
او يرتبط بعض النفوس حمامها
بلار او را بيرون آورد و با خود انديشيد که: در اين مکار مسارعت شرط نيست ، که اين زني بي نظير است و ملک از وي نشکيبد ، و ببرکت نفس و يمن راي او چندين کس از ورطه هلاک خلاص يافتند
و ايمن نيستم که ملک بر اين تعجيل انکاري فرمايد ؛ توقفي بايد کرد تا قراري پيدا آيد ؛ اگر پشيماني آرد زن برجاي بود و مرا بران احماد حاصل آيد ، و اگر اصراري و استبدادي فرمايد کشتن متعذر نخواهد بود.
و در اين تأخير بر سه منفعت پيروز شوم: اول برکات و مثوبات ابقاي جانوري ؛ دوم تحري مسرت ملک ببقاي او ؛ و سوم منتي بر اهل مملکت که چنو ملکه اي را باقي گذارم که خيرات او شامل است.
پس او را با طايفه اي از محارم که خدمت سراي ملک کردندي بخانه برد و فرمود که باحتياط نگاه دارند و در تعظيم و اکرام مبالغت لازم شمرند.
و شمشيري بخون بيالود و پيش ملک چون غمناکي متفکر درآمد و گفت: فرمان ملک بجاي آوردم.
چندانکه اين سخن بسمع او رسيد - و خشم تسکيني يافته بود - و از خرد و جمال و عقل و صلاح او برانديشيد رنجور گشت و شرم داشت که اثر تردد ظاهر گردد و نقض و ابرامي بيک ديگر متصل از خود فرانمايد ، و بتأني او واثق بود که تأخيري بجاي آورده باشد ، و بي مراجعت و استقصا کاري نگزارده که نازکي اين حادثه بر هيچ دانا و نادان پوشيده نماندي.
چون وزير علامت ندامت بر ناصيت ملک مشاهده کرد گفت: ملک را غمناک نبايد بود ، که گذشته را در نتوان يافت و رفته را باز نتوان آورد ؛ و غم و انديشه تن را نزار کند و راي راست را در نقصان افگند و حاصل اندوه جز رنج دوستان و شادي دشمنان نباشد و هرکه اين باب بشنود در ثبات و وقار ملک بدگمان گردد ، که از اين نوع مثالي برفور بدهد و ، چون بامضا پيوست پشيماني اظهار فرمايد ، خاصه کاري که دست تدارک ازان قاصر است. و اگر فرمان باشد افسانه اي که لايق اين حال باشد بگويم.
گفت: بگو.
وزير گفت: آورده اند که جفتي کبوتر دانه فراهم آوردند تا خانه پر کنند. نر گفت: تابستان است و در دشت علف فراخ ، اين دانه نگاه داريم تا زمستان که در صحراها بيش چيزي نيابيم بدين روزگار گذاريم.
ماده هم برين اتفاق کرد و بپراگندند. و دانه آنگاه که بنهاده بودند نم داشت ، آوند پر شد.
چون تابستان آمد و گرمي دران اثر کرد دانه خشک شد و آوند تهي نمود ، و نر غايب بود ، چون باز رسيد و دانه اندکتر ديد گفت: اين در وجه نفقه زمستاني بود، چرا خوردي؟
ماده هرچند گفت «نخورده ام » سود نداشت. مي زدش تا سپري شد.
در فصل زمستان که بارانها متواتر شد دانه نم کشيد و بقرار اصل باز رفت. نر وقوف يافت که موجب نقصان چيست ، جزع و زاري بر دست گرفت و مي ناليد و مي گفت: دشوارتر آنکه پشيماني سود نخواهد داشت.
و حکيم عاقل بايد که در نکايت تعجيل روا نبيند تا همچون کبوتر بسوز هجر مبتلا نگردد.
و فايده حذق و کياست آنست که عواقب کارها ديده آيد و در مصالح حال و مآل غفلت برزيده نشود ، چه اگر کسي همه ادوات بزرگي فراهم آرد چون استعمال بوقت و در محل دست ندهد از منافع آن بي بهره ماند.
و پادشاه موفق آنست که تأمل او از خواتم کارها قاصر نيايد و نظر بصيرت او باواخر اعمال محيط گردد ، و نهمت باختيار کم آزاري و ايثار نکوکاري مصروف دارد و ، سخن بندگان ناصح را استماع نمايد
بد کاستن و نيک فزودن بايد
زيرا که همي کشت درودن بايد
و معلومست که ملک به راي صايب و فکرت ثاقب خويش مستقل است و از شنودن اين ترهات مستغني ، و هر مثال که دهد جز بتلقين دولت و الهام سعادت نتواند بود.
و بدست بندگان همين است که در تقرير نصايح اطناب لازم شمرند، مگر بعضي از حقوق اولياي نعم بأدا رسد.
و بنده اين قدر مقرر مي گرداند که: اگر راي ملک بيند که زبانهاي خاص و عام ثناي او را گويان باشد و دلها ولاي او را جويان
هرکجا فرياد خيزد مقصد فرياد باش
سايه بر مظلوم گستر آفتاب داد باش
و شاه ازين موعظت مستغني است ، و اين غلو بدان رفت تا براي يک زن چندين فکرت بضمير مبارک راه ندهد ، که از تمتع دوازده هزار زن که در خدمت سراي اند بازماند و ازان فايده اي حاصل نيايد.
چون ملک اين فصل بشنود از هلاک زن بترسيد ، گفت: بيک کلمه که در حال خشم بر زبان ما رفت تعلق کردي و نفس بي نظير را باطل گردانيدي و دران چنانکه لايق حال ناصحان تواند بود تأملي و تثبتي بجاي نياوردي ؟ در اثناي اين عبارت بر لفظ راند که: سخت اندوهناک شدم بهلاک ايران دخت.
وزير گفت: دو تن هميشه اسير اندوه و بسته غم باشند: يکي آنکه نهمت ببدکرداري مصروف دارد ؛ و ديگر آنکه در حال قدرت ، نيکويي کردن فرض نشمرد، مدت دولت و تمتع نعمت بدنيا ايشان را اندک دست دهد و غم و حسرت در آخرت بسيار.
ملک گفت: از تو دور و درست.
گفت: از دو تن دوري بايد گزيد: يکي آنکه نيکي و بدي يکسان پندارد و عقاب عقبي را انکار آرد ، و ديگر آنکه چشم را از نظر حرام و گوش را از سماع فحش و غيبت و، فرج را از ناشايست ، و دل را از انديشه حرص و حسد و ايذا باز نتواند داشت.
ملک گفت: حاضر جواب مردي ، اي بلار!
گفت: سه تن بر اين سيرت توانند بود: پادشاهي که در ذخاير خويش لکشر و رعيت را شرکت دهد و زن که براي جفت خويش ساخته و آماده آيد ، و عالمي که اعمال او بتوفيق آراسته باشد.
ملک گفت: رنجور گردانيد تعزيت تو مرا ، اي بلار!
گفت: صفت رنجوري بر دو تن درست آيد: سوار اسپ نيکومنظر زشت مخبر ؛ و شوي زن باجمال و جوان که دست اکرام ، و انعام و تعهد او ندارد ، پيوسته از وي ناسزا شنود. ملک گفت: ملکه را هلاک کردي بسعي ضايع بي حق متوجه.
گفت: سعي سه تن ضايع باشد: آنکه جامه اي سپيد پوشد و شيشه گري کند ؛ و گازري که همت جامه مرتفع دارد و همه روز در آب ايستد و بازرگاني که زن نيکو و کودک گزيند و عمر در سفر گذارد.
ملک گفت: سزاواري که در تعذيب تو مبالغت رود
گفت: دو تن شايان اين معاملت توانند بودن: يکي آنکه بي گناه را عقوبت فرمايد ؛ ديگر آنکه در سوال با مردمان الحاح کند و اگر عذري گويند نشنود.
ملک گفت: صفت سفاهت بر تو درست مي آيد و کسوت وقاحت بر تو چست.
گفت: سه تن بابت اين سمت باشند: درودگري که چوب تراشد و تراشه در خانه مي گذارد تا خانه بر وي تنگ شود ؛ و حلاقي که در کار خويش مهارتي ندارد ، سر مردمان مجروح مي گرداند و از اجرت محروم ماند ؛ و توانگري که در غربت مقام کند و مال او بدست دشمن افتد و بأهل و فرزند نرسد.
ملک گفت: آرزوي ديدار ايران دخت مي باشد.
گفت: سه تن آرزوي چيزي برند و نيابند: مفسدي که ثواب مصلحان چشم دارد ؛ و بخيلي که ثناي اصحاب مروت توقع کند ؛ و جاهلي که از سرشهوت و غضب و حرص و حسد برنخيزد و تمني آنش باشد که جاي او با جاي نيک مردان برابر بود.
ملک گفت: من خود را در اين رنج افگنده ام.
گفت: سه تن خود را در رنج دارند: آنکه در مصاف خود را فروگذارد تا زخمي گران يابد ؛ و بازرگان حريص بي وارث که مال از وجه ربا و حرام گرد مي کند ؛ ناگاه بقصد حاسدي سپري شود ، وبال باقي ماند ؛ و پيري که زن نابکار خواهد ، هر روز از وي سردي مي شنود و از سوز او نهمت بر تمني مرگ مقصور مي گرداند و آخر هلاک او دران باشد.
ملک گفت: ما در چشم تو نيک حقير مي نماييم که گزارد اين سخن جايز مي شمري !
گفت: مخدوم در چشم سه طايفه سبک نمايد: بنده فراخ سخن که ادب مفاوضت مخدومان نداند و گاه و بيگاه در خاست و نشست و چاشت و شام با ايشان برابر باشد ، و مخدوم هم مزاح دوست و فحاش ، و از رفعت منزلت و نخوت سياست بي بهر و بنده خائن مستلي بر اموال مخدوم ، چنانکه بمدت مال او از مال مخدوم درگذرد ، و خود را رجحاني صورت کند ؛ و بنده اي که در حرم مخدوم بي استحقاق ، منزلت اعتماد بايد و بمخالطت ايشان بر اسرار واقف گردد و بدان مغرور شود.
ملک گفت: ترا باد دستي مضيع و سبک سري مسرف يافتم، اي بلار!
گفت: سه تن بدين معاتب ، توانند بود: آنکه جاهل سفيه را براه راست خواند و بر طلب علم تحريض نمايد ، چندانکه جاهل مستظهر گشت از وي بسي ناسزا شنود و ندامت فايده ندهد ؛ و آنکه احمقي بي عاقبت را بتألف نه در محل بر خويشتن مستولي گرداند و در اسرار محرم دارد ، هر ساعت از وي دروغي روايت مي کند و منکري بوي حوالت مي شود و انگشت گزيدن دست نگيرد ، و آنکه سر با کسي گويد که در کتمان راز خويش بتمالک و تيقظ مذکور نباشد.
ملک گفت: بدين کار بر تهتک تو دليل گرفتم.
گفت: جهل و خفت سه تن بحرکات و سکنات ايشان ظاهر گردد :
آنکه مال خود را بدست اجنبي وديعت نهد و ناشناخته را ميان خود و خصم حکم سازد ؛ و آنکه دعوي شجاعت و صبر و کسب مال و تألف دوستان و ضبط اعمال کند و آن را روز جنگ و هنگام نکبت و ميان توانگران و وقت قهر دشمنان و بفرصت استيلا بر پادشاهان برهاني نتواند آورد ، و آنکه گويد «من از آرزوهاي جسماني فارغ ام و اقبال من بر لذت روحاني مقصور است » و در همه احوال سخره هوا باشد و قبله احکام خشم و شهوت را شناسد.
ملک گفت: مي خواهي تا ما را ملک تلقين کني و کفايت مموه و مزور خود بر مردمان عرض دهي؟
گفت: سه تن بر خود گمان مهارت دارند و هنوز در مقام جهالت باشند :
مطربي نوآموز که هرچند کوشد زخمه او با ساز و الحان ياران نسازد و نياميزد ، و تمزيج زير و بم ، برابر ، در صعود و نزول نشناسد ، و نقاش بي تجربت که دعوي صورت گري پيوندد و رنگ آميزي نداند ؛ و شوخي بي مايه که در محافل لاف کارگزاري زند و چون در معرض مهمي آيد از زيردستان در چند و چگونه سفته خواهد.
ملک گفت: بناحق کشتي ايران دخت را ، اي بلار!
گفت: سه تن بناحق در کارها شرع کنند: آنکه تصلف دروغ بسيار کند ، و فعل و قول را بتحقيق نرساند ، و کاهلي که بر خشم قادر نباشد ؛ و پادشاهي که هرکسي را بر عزايم خاصه در کارهاي بزرگ اطلاع دهد.
ملک گفت: ما از تو ترسانيم اي بلار!
گفت: غلبه هراس بي موجبي بر چهارکس معهود است: آن مرغي خرد که بر شاخ باريک نشسته باشد و مي ترسد از آنچه آسمان بر وي افتد ، و از براي دفع آن پاي در هوا مي دارد ، و کلنگ که هر دو پاي از براي گراني جسم خود بر زمين ننهد ، و کرمي که غذاي او خاک است و او ترسان از آنچه نماند ، و خفاش که روز بيرون نيايد تا مردمان بجمال او مفتون نگردند و همچون ديگر مرغان اسير دام و محبوس قفص نشود.
ملک گفت: راحت دل و خرمي عيش را پدرود بايد کرد بفقد ايران دخت.
گفت: دو تن هميشه از شادکامي بي نصيب باشند: عاقلي که بصحبت جاهلان مبتلا گردد و بدخويي که از اخلاق ناپسنديده خود بهيچ تأويل خلاص نيابد.
ملک گفت: مزد از بزه و نيک از بد نمي شناسي ، اي بلار!
گفت: چهارکس بدين معاني محيط نگردند: آنکه بدردي دايم و علتي هايل مبتلا باشد و بانديشه اي ديگر نپردازد ، و بنده خائن گناه کار که در مواجهه مخدوم کامگار افتد ؛ و آنکه با دشمن شجاع در کارزار آيد و ذهن او از تمامي کار منقطع شود ؛ و ستم گاري بي باک که در دست ظالمي از خود قوي تر درماند و در انتظار بلاهاي بزرگ بنشيند.
ملک گفت: همه نيکيها را گم کردي !
گفت: اين وصف چهار تن را زيبا نمايد: آنکه جور و تهور را فضيلت شمرد ؛ و آنکه به راي خويش معجب باشد ؛ و آنکه با دزدان الف گيرد ، و آنکه زود در خشم شود و دير برضا گرايد.
ملک گفت: بتو واثق نشايد بود ، اي بلار !
گفت: ثقت خردمندان بچهارکس مستحکم نگردد: ماري آشفته ؛ و ددي گرسنه ؛ و پادشاهي بي رحمت ، و حاکمي بي ديانت.
ملک گفت: مخالطت تو بر ما حرام است.
گفت: مخالطت چهارچيز متعذر است: مصلح و مفسد و خير و شر ؛ نور و ظلمت ؛و روز و شب.
ملک گفت: اعتماد ما از تو برخاست.
گفت: چهارکس را اهليت اعتماد نتواند بود: دزدي مقتحم ؛ حشم ستنبه ؛ فحاش آزرده ؛ اندک عقلي نادان.
ملک گفت: رنج من بدان بي نهايتست که درمان ديگر دردهاي من ديدار ايران دخت بودي و درد فراق ايران دخت را شفا نمي بينم.
گفت: از جهت پنج نوع زنان غم خوردن مباح است :
آنکه اصلي کريم و ذات شريف دارد و جمالي رايق و عفافي شايع ؛ و آنکه دانا وبردبار و مخلص و يکدل باشد ؛ و آنکه در همه ابواب نصيحت برزد و حضور و غيبت جفت بي رعايت نگذارد ؛ و آنکه در نيک و بد و خير و شر موافقت و انقياد را شعار سازد ؛ و آنکه منفعت بسيار در صحبت او مشاهدت افتد.
ملک گفت: اگر کسي ايران دخت را بما باز رساند زيادت از تمني او را مال دهيم.
گفت: مال نزديک چهار تن از جان عزيزتر است: آنکه جنگ براي اجرت کند ؛ و آنکه زير ديوارهاي گران براي دانگانه سمج گيرد ؛ و آنکه بازارگاني دريا کند ؛ و آنکه در معادن مزدور ايستد.
ملک گفت: در دل ما از تو جراحتي متمکن شد که برفق چرخ و لطف دهر آن را مرهم نتوان کرد.
گفت: عداوت ميان چهار کس بر اين طريق متصور است: گرگ و ميش و ؛ گربه و موش و؛ باز و دراج و ؛ بوم و زاغ.
ملک گفت: بدين ارتکاب ، خدمت همه عمر تباه کردي.
گفت: هفت تن بدين عيب موسوم اند:
آنکه احسان و مروت خود را بمنت واذيت باطل کند ؛ و پادشاهي که بنده کاهل و دروغ زن را تربيت کند ؛ و مهتري درشت خوي که عقوبت او بر مبرت او بچربد ؛ و مادري مشفق که در تعهد فرزند عاق مبالغت نمايد ؛ و آزاد مردي سخي که بدعهد مکار را بر وديعت خويش معتمد پندارد ؛ و آنکه ببدگفت دوستان فخر کند ؛ و آنکه زاهدان را از عقيدت اجلال لازم نشمرد و ظاهر و باطن در حق ايشان يکسان بدارد.
ملک گفت: باطل گردانيدي جمال ايران دخت را بکشتن او.
گفت: پنج چيز همه اوصاف ستوده را باطل گرداند :
خشم حلم مرد را در لباس تهتک عرضه دهد و علم او را در صيغت جهل فرا نمايد ؛ غم عقل را بپوشاند و تن را نزار کند ؛ کارزار دايم در مصافها نفس را بفنا سپارد ؛ گرسنگي و تشنگي جانوران را ناچيز کند.
ملک گفت: ما را با تو پس ازين کاري نماند ، اي بلار!
گفت: خردمندان را با شش کس آشنائي نتواند بود :
يکي آنکه مشورت با کسي کند که از پيرايه علم عاطل است ؛ و خرد حوصله اي که از کارهاي شايگاني تنگ آيد ؛ و دروغ زني که به راي خود اعجاب نمايد ، و حريصي که مال را بر نفس ترجيح نهد ؛ و ضعيفي که سفر دوردست اختيار کند ؛ و خويشتن بيني که استاد و مخدوم سيرت او نپسندد.
گفت: تو ناآزموده به بودي ، اي بلار!
گفت: ده تن را بشايد آزمود:
يکي شجاع را در جنگ ، و يکي برزگر را در کشاورزي ؛ و مخدوم را در ضجرت ، و بازرگان را در حساب ؛ و دوست را وقت حاجت و اهل را در ايام نکبت ، زاهد را در احراز ثواب ؛ فاقه زده را در درويشي بصلاح عزيمت ؛ و کسي را که بترک مال و زنان گفت از سر قدرت در خويشتن داري.
چون سخن به اينجا رسيد و اثر تغير در بشره ملک بديد بلار خاموش شد و با خود انديشيد:
وقت است اگر نوبت غم در گذرد
وقت است که ملک را بديدار ايران دخت شادمان گردانم ، که اشتياق بکمال رسيده است ؛ و نيز عظيم اغماضي فرمود بر چندين ژاژ و سفساف که من ايراد کردم.
وانگاه گفت: زندگاني ملک دراز باد! در روي زمين او را نظيري نمي دانم و در آنچه بما رسيده است از تواريخ نشان نداده اند ، و تا آخر عمر عالم هم نخواهد بود ، که با حقارت قدر و خست منزلت خويش بر آن جمله سخن فراخ مي راندم و قدم از اندازه خويش بيرون مي نهادم ، البته خشمي بر ملک غالب نگشت.
ذات بزرگوار او چنان بجمال حلم و سکينت آراسته است و بزينت صبر و وقار متحلي ، و جمال حلم و بسطت علم او بي نهايت و ، جانب عفو او بندگان را ممهد و ، خيرات او جملگي مردمان را شامل ؛ و آثار کم آزاري و رأفت او شايع.
و اگر از گردش چرخ بلائي نازل گردد و از تصرف دهر حادثه اي واقع شود که بعضي نعمتهاي آسماني را منغص گرداند دران هيچ کس ملک را غمناک نتواند ديد ، و جناب او از وصمت جزع و قلق منزه باشد و ، نفس کريم را در همه شدايد رياضت دهد و ، رضا را بقضا از فرايض شناسد ، با آنکه کمال استيلا و استعلا حاصل است و اسباب امکان و مقدرت ، ظاهر تجاوز و اغماض ملکانه در حق بندگان مخلص بر اين سياقت است
و باز جماعتي که خويشتن در محل لدات دارند اگر اندک نخوتي و تمردي اظهار کنند ، و بتلويح و تصريح چيزي فرانمايند که بمعارضه و موازنه مانند شود ، در تقديم وتعريک ايشان آن مبالغت رود که عزت و هيبت پادشاهي اقتضا کند و خاص و عام و لشکر و رعيت را از عجز و انقياد آن مشاهدت کند
گر چرخ فلک خصم تو باشد تو بحجت
با چرخ بکوشي بهمه حال و برآئي
و چون اين قدرت بديدند و سر بخط آوردند در اکرام و انعام فراخور علو همت و فرط سيادت ، آن افراط فرموده مي آيد که تاريخ مفاخر جهان و فهرست مآثر ملوک ، بدان آراسته گردد و ذکر آن بر روي روزگار باقي ماند.
با آن کامگاري و اقتدار که تقرير افتاد سخنان بي محابا را که بر لفظ من رفت استماع ارزاني فرمود ، کدام بنده اين عاطفت را شکر تواند گزارد؟
شمشير بران حاضر و بنده در مقام تبسط ، اقامت رسم سياست را جز حلم و کرم ملک چه حجاب صورت توان کرد؟ و من بنده بگناه خويش اعتراف مي آرم و اگر عقوبتي فرمايد محق و مصيب باشد ، که خطايي کرده ام و در امضاي فرمان ، تأخير جايز شمرده ام ، و از بيم اين مقام و هول اين خطاب بازانديشيده ، و باز مي نمايم که ملکه جهان بر جاي است.
چندانکه ملک اين کلمه بشنود شادي و نشاط بر وي غالب گشت ، و دلايل فرح و ابتهاج و مخايل مسرت و ارتياح در ناصيه مبارک او ظاهر گشت
اين منم يافته مقصود و مراد دل خويش
از حوادث شده بيگانه و با دولت ، خويش؟
من بعد ما کان ليلي لا صباح له
کان اول يوم الحشر آخره
و پس فرمود که: مانع سخط و حايل سياست آن بود که صدق اخلاص و مناصحت تو مي شناختم و مي دانستم که در امضاي آن مثال ، توقفي کني و پس از مراجعت و استطاع دران شرعي پيوندي ، که سهو ايران دخت اگرچه بزرگ بود عذاب آن تا اين حد هم نشايست
و بر تو اي بلار ، در اين مفاوضت تاوان نيست چه مي خواستي که قرار عزيمت ما در تقديم و تأخير آن غرض بشناسي و باتقاني تمام قدم در کار نهي.
بدين حزم خرد و حصافت تو آزموده تر گشت و اعتماد بر نيک بندگي و طاعت تو بيفزود و خدمت تو دران موقعي هرچه پسنديده تر يافت و ثمرت آن هرچه مهناتر ارزاني داريم. و خدمتگار بايد که بزيور وقار و حزم متحلي باشد تا استخدام او متضمن فايده گردد ، و راست گفته اند که: زاحم بعود او دع.
پيش حصار حزم تو کان حصن دولتست
بحر محيط سنگ نيارد بخندقي
اين ساعت ببايد رفت و پرسش ما با فراوان آرزومندي و معذرت بايران دخت رسانيد و گفت:
بي طلعت تو مجلس بي ماه بود گردون
بي قامت تو ميدان ، بي سرو بود بستان
و تعجيل بايد نمود تا زودتر ببايد و بهجت و اعتداد ما که بحيات او تازه گشته است تمام گرداند ، و مانيز از حجره مفارقت بحجله مواصلت خراميم و مثال دهيم تا مجلس خرم بيارايند و بيارند
زان مي که چو آه عاشقان از تف
انگشت کند بر آب زورق را
بلار گفت: صواب همينست و در امضاي اين عزيمت تردد نيست
مي کش که غمها مي کشد ،
اندوه مردان وي کشد ،
در راه رستم کي کشد
جز رخش بار روستم ؟
پس بيرون آمد و بنزديک ايران دخت رفت و گفت:
روز مبارک شد و مراد برآمد
باز چو اقبال روزگار درآمد
و بشارت خلاص و مثال حضور بهم برسانيد. مستوره برفور ساخته و پسيجيده بخدمت شتافت و هر دو بهم پيش ملک درآمدند.
پس ايران دخت زمين ببوسيد و گفت: شکر پادشاه را بر اين بخشايش که فرمود چگونه توانم گزارد ؟ و اگر بلار بکمال حلم و رأفت و فرط کرم و رحمت ملکانه ثقت مستحکم نداشتي هرگز آن تأني و تأمل نيارستي کرد.
ملک بلار را گفت: بزرگ منتي متوجه گردانيدي ، و من هميشه بمناصحت تو واثق بوده ام لکن امروز زيادت گشت.
قوي دل باش که دست تو در مملکت ما گشاده است و فرمان تو بر فرمان برداران نافذ است ، و بر استصواب تو در حل و عقد و صرف و تقرير اعتراضي نخواهد رفت.
بلار گفت: دولت ملک در مزيد بسطت و دوام قدرت دايم و پاينده باد !
بر بندگان تقديم لوازم عبوديت و اداي فرايض طاعت ، واجب است ، و اگر توفيقي يابند بران محمدت چشم ندارند ، با آنکه سوابق کرامات و سوالف عواطف پادشاهانه بر خدمت بندگان رجحان پيدا و روشن دارد ، و اگر هزار سال عمر باشد و در طلب رضا و تحري فراغ ، مستغرق گردانند هزار يک آن را شکر نتوانند گزارد.
اما حاجت ببنده نوازي ملک آنست که پس ازين در کارها تعجيل نفرمايد تا عواقب آن از ندامت و حسرت مسلم ماند.
ملک گفت: اين مناصحت را بسمع قبول اصغا فرموديم و در مستقبل بي تأمل و مشاورت و تدبر و استخارت مثالي ندهيم. و صلتي گران ايران دخت را و بلار را ارزاني داشت.
هر دو شرط خدمت بجاي آوردند و در معني کشتن آن طايفه از براهمه که خوابها را بران نمط تعبير کرده بودند بران راي قرار دادند ، و ملک مثال داد تاايشان را نکال کردند ، و بعضي را بردار کشيدند.
و کارايدون حکيم را حاضر خواست و بمواهب خطير مستغني گردانيد، و مثال داد تا براهمه را بران حال بدو نمودند ، گفت: جزاي خائنان و سزاي غادران اينست.
روي بپادشاه آورد و آفرينها کرد و بر لفظ راند:
رضا ندادي جز صبح در جهان نمام
رها نکردي جز مشک بر زمين غماز
او برفت. ملک بلار را فرمود که: باز بايد گشت و آسايشي داد تا ما هم بمجلس انس خراميم ، که راست نيايد چنين
در جهان شاهدي و ما فارغ
در قدح جرعه اي و ما هشيار
خيز تا زاب روي بنشانيم
باد اين خاک ، توده غدار
ترک تازي کنيم و برشکنيم
نفس زنگي مزاج را بازار
اينست داستان فضيلت حلم و ترجيح آن بر ديگر اخلاق ملوک و عادات پادشاهان. بر خردمندان پوشيده نماند که فايده بيان اين مثال اعتبار خوانندگان و انتباه مستعمان است. و هر که بعنايت ازلي مخصوص گشت نمودار او تجارب متقدمان و اشارت حکيمان باشد و بناي کارهاي حال و استقبال و مصالح امروز و فردا بر قاعده حکمت و بنلاد حصافت نهد
والله الموفق لما ينفع في العاجل و الآجل