در اشاره به تاليفات خود و عدد ابيات آنها فرمايد - قسمت دوم

هر آن کس کو به حکمت پيش ديده
طريق شرع را در خويش ديده
هر آن کس کو نظاره کرد جان را
طلاقي داد او ملک جهان را
تو اندر اين جهان تا چند باشي
به اين مشت دغل در بند باشي
شکن اين بند از دنيا برون شو
بکوي آخرت چون من درون شو
که تا بيني کيانند مست جبار
ولي در خلوت يارند هشيار
ز هشياران عقبايت خبر نيست
به شيطانان دنيايت ظفر نيست
تو شيطان را بگير و دور انداز
درون بوته دنياش بگداز
که تا ايمن شوي از مکرش اي يار
وگرنه در جهان گردي تو مردار
هر آن کس کو شود مردار خواره
وجود او جراحت گشت و پاره
ز مردار جهان بگذر چو مردان
که تا گردي مطهر بهر جانان
هر آن کس کو ز آلايش برون است
هم او مقصود کل کاف و نون است
ز بهر تو سخن بسيار گفتم
دو صد من گوهر اسرار سفتم
دو عالم راز بهرت راست کردم
ز دوزخ من تو را درخواست کردم
چه حاصل چون که ننيوشي تو پندم
برين اوقات بي معنيت خندم
ز اوقاتت هزاران گريه زايد
رهت مالک به دوزخ مي گشايد
پس آنگه خط مردودي کشندت
به قعر دوزخ تابان برندت
ببين اوقات خود را اي برادر
مکن تو گفت شيطان هيچ باور
هزاران آدمي کو علم خوانده
بگرد خويشتن خطي کشانده
که من در علم خود ناجي شدستم
ميان عالمان عالي شدستم
همي گويد دماغم پر ز علم است
همه اجسام من خود کان حلم است
مرا از علم و حلمت حال بايد
نه همچون آن مدرس قال بايد
ز حال انسان کامل نور گردد
ز قال بد مدرس کور گردد
غلطهاي حماران درس گويند
ميان مدرسه خود قرس گويند
ز قرس و درس بگذر راه او گير
پس آنگه رو به خاک راه او مير
وگرنه کور گردي اندرين راه
نگردد هيچ کس از حالت آگاه
هرآنکس کو به باطن کور باشد
به باطن خود ز علمم عور باشد
هر آن کز علم معني ديده کور است
به او اين علم دنيا نيز زور است
بيا از علم معني پرس ما را
اگر داري به حال خويش پروا
برو تو مظهرم را سر کل دان
درو گفتم همه اسرار آسان
برو او را ز سر تا پا بخوانش
که تا گردي تو نور آسمانش
بتابي بر جميع خلق عالم
منور باشي همچون نور آدم
بدانش خود کليد علم معنا
بدانش خود تو نور روح عيسي
کليد جمله توحيد الاه است
بر اين معني شه مردان گواه است
شه مردان است علم و حال و گفتم
ازو من در هر اسرار سفتم
اگر صد قرن باشد عمر نوحت
به دنيا دم به دم باشد فتوحت
چو اسرارش نداني خود تو گيجي
ميان عارفان بر مثل هيجي
برو عارف شو و اسرار او دان
پس آنگه مظهر انوار او دان
که تا کشفت شود اسرار مبهم
شوي در پيش اهل الله محرم
مرا شوقش ز عالم کرد بيرون
به عشقش آمدم در عالم اکنون
به عشقش زنده باشم در جهان من
شدم داناي سر لامکان من
زنم لبيک منصوري به عالم
به دانا ختم شد والله اعلم
هر آن کس را که دانا همنشين است
بر او علم معاني خود يقين است
هر آنکس کو ز دانا روي تابد
به آخر او جزاي خويش يابد
تو را دانا رفيق نيک باشد
که تا از چاه کفرت خود بر آرد
تو را دانا رفيق ملک جان است
که در شهر معاني او زبان است
تو را دانا به سوي خويش خواند
به محشر از صراطت بگذراند
تو را دانا دهد از حوض کوثر
شرابي همچو روح جان مطهر
تو را دانا کند واقف ز اسلام
مرو در کوي نادان کالانعام
تو را دانا ز دانش راز گويد
طريق علم معني باز گويد
تو را دانا کند از حال آگاه
برو تو فکر خود کن اندرين راه
تو را دانا به حق واصل کند زود
اگر صافي کني اين جسم مقصود
تو را دانا همه توحيد گويد
ز نوروز محبت عيد گويد
تو را دانا کند خود عقل همراه
تو را دانا کند از حالت آگاه
تو را دانا به حکمت رهنمون کرد
پس آنگه روح حيواني برون کرد
تو را دانا ز اصل کار گويد
ميان شرع و حکمت يار گويد
تو را دانا به راه فقر آرد
درون توبه عشقت گذارد
تو را دانا زند از عشق اکسير
که تا آرد ز غش فسق تطهير
تو را دانا کند از من خبر دار
که تا آئي به سوي من دگر بار
تو را دانا هم از عطار گويد
نه از قاصي و از طرار گويد
تو را دانا برون آرد ز تقليد
نمايد خود تو را اين راه توحيد
تو را دانا زفکر و شيخ و مفتي
برون آرد مثال نوح و کشتي
تو را دانا ز مکر او رهاند
چو نوحت اندر آن کشتي نشاند
تو را دانا مثال بحر بايد
که لب خشک آيد و خوش رخ گشايد
تو را دانا دهد از عشق بهره
تو باشي در معانيهاش شهره
تو را دانا رهاند از بديها
مکن خود را چو شيخ بد تو رسوا
تو را دانا به شرع مصطفي خواند
دگر بر تو طريق مرتضي خواند
طريق مرتضي ايمان کل دان
وزو هر دم کتاب عاشقان خوان
طريق مرتضي يک راه دارد
حقيقت را به معني شاه دارد
شريعت کرد او شد در طريقت
طريقت ورد او شد در حقيقت
حقيقت غير او من غير دانم
چو منصور اين معاني من بخوانم
از آن در جسم عطار آمدي تو
که بر گوئي اناالحق را تو نيکو
اناالحق هم توئي و هم تو باشي
ميان عاشقان محرم تو باشي
درون شمع احمد راه ديدم
شه مردان ازآن آگاه ديدم
کسي بهتر ازو اين ره نرفته
وگر رفته رهش از وي شنفته
کسي ديگر ندارد حد اين قرب
وگر گويد به حلقش ريز خود سرب
مرا تيز است مظهر سرب ريزان
ميان جان دشمن نار سوزان
تو سربش ريز در حلق و برون شو
به جوهر ذات من چون درون شو
که تا گردي همي چون شيخ مردان
از آن کو نخوتي دارد چو شيطان
هر آن کس را که نخوت يارباشد
امير ما ازو بيزار باشد
اميرم آنکه مداحش خليل است
تولد گاه او خانه جليل است
به کعبه زاد از مادر اميرم
از آن شد حلقه او دستگيرم
بدانستم من اين دم راه خود را
از آن گشتم به عالم مست و شيدا
هر آن کس را که حيدر راهبر شد
درون جنت او همچون قمر شد
هر آن کس را که حيدر دوستار است
محمد خود شفيعش در شمار است
هر آن کس را که حيدر مير دين شد
خوارج بي شکي با او بکين شد
هر آن کس را که حيدر مقتدا است
تمام جان و تن نور صفا است
هر آن کس را که حيدر مير باشد
چه پروايش ز شاه و مير باشد
هر آن کس را که حيدر پيش خواند
به درب هيچ کس او را نراند
هر آن کس را که حيدر خود شفيق است
خداوندش به معني دان رفيق است
هر آن کس راکه حيدر شد طلبکار
هزارش يوسف مصري خريدار
هر آن کس را که حيدر شد امامش
همه اسرار معني شد تمامش
هر آن کس را که حيدر يار غار است
چه پروايش ز زهر و نيش مار است
هر آن کس را که حيدر لطف دارد
به جنت حوريانش عطف دارد
هر آن کس را که حيدر کرد بيرون
خدا بيزار گشت از وي هم اکنون
هر آن کس را که حيدر نور تن شد
مر او را حله ايمان کفن شد
هر آن کس راکه حيدر جام دارد
در او مستي حق آرام دارد
هر آنکس را که حيدر شد زبانش
بخواند مظهر و داند بيانش
هر آنکس را که حيدر گفت سلمان
تو او را بوذر و غفار ميخوان
هر آنکس را که حيدر شد محبش
طبيب حاذق آمد کل طبش
هر آنکس را که حيدر حق نمايد
درخت ديد از ذاتش برآيد
برو اي يار بر خطش بنه سر
که تا آزاد گردي همچو بوذر
برو اي يار گفتم گوش کن تو
ميان عارفان خاموش کن تو
اگر خاموش بنشيني چو مردان
نباشد خود تو را ز اسرار نقصان
وگر گوئي بکشتن مي کشندت
بگويندت توئي رافض برندت
ندانستي که رافض کيست اي سک
بگويم تا شود خود خشکت اين لب
روافض آن که دين شه ندارد
به کوي مرتضي اين ره ندارد
روافض آنکه ملعون شد در اسلام
ندارد او به راه شاهم اقدام
روافض آن که دين غير دارد
به کوي غير حيدر سير دارد
روافض آنکه حق بيزار زو شد
به دوزخ مالکان دل زار ازو شد
روافض آنکه دين تغيير داده است
به غير راه حق راهي نهاده است
روافض آنکه او اغيار ديده است
تمام آل احمد خار ديده است
روافض آنکه از توحيد دور است
به علم چار مذهب خود کفور است
مرا نام احد بس دل پسند است
که ايمانم بسي شيرين چو قند است
مرا احمد به شرعش ره يکي داد
نهادي تو مراو را چار بنياد
خدا و مصطفي را دور کردي
بهر دو کون خود را کور کردي
امير مومنان را دين چو تو نيست
ويا چون حنبل و شافع نکو نيست
همه را راه راه احمدي هست
ولي در ذات بعضي بس بدي هست
ابابکر و عمر را دوست داريد
همه را پيرو احمد شماريد
همه را دين حق يک شد نه دو شد
تو را خار مغيلان در گلو شد
تو را ايمان سلمانيت بايد
که تا خورشيد از کوهت برآيد
تو را ايمان بايشان هست محکم
که ايشانند نور ذات آدم
چرا غافل شدي از حال ايشان
مگر رفته است از ذات تو ايمان
مرا ايمان علي مرتضا است
که او در دين احمد مقتدا است
مرا دين نبي از وي مسلم
که او بد مصطفي را يار و همدم
مرا تعليم دين مصطفي کرد
همه مذهب ز دين او جدا کرد
مرا کرد او اشارت خود به جعفر
که از گفت ولي حق به مگذر
بگفتا گفت او گفت نبي است
به معني و به تقوي او ولي است
بزهد و پاکي او حق گواه است
تمام اوليا را عذر خواه است
به او ختم است ايمان و توکل
تو بر غيرش مکن چنگ توسل
که دارد چون تو شاهي پاک ومعصوم ؟
مرا از لطف خود مگذار محروم
تو بحر حلم و کان جود و علمي
تو مست باده صافي وسلمي
تو را باده ز دست باب دادند
تمام اهل حق را آب دادند
که را قدرت که آن باده بنوشد
مگر او جامه شاهي بپوشد
که را قدرت که پابر کتف احمد
نهد غير از تو اي سلطان سرمد
که را قدرت که گويد لو کشف را
ويا داند وجود من عرف را
که را قدرت که گويد حق بديدم
ويا گويد که از او اين شنيدم
که را قدرت که استادي جبريل
کند در علم قرآن تا به انجيل
که را قدرت که او اسرار داند
به پيش او مگر عطار داند
چو عطار اين زمان از سر گذشته است
به جان جان جان مهرت نوشته است
بگويد سر اسرارت به هر کو
بر آرد نعره ياهو و من هو
وراي ذکر تو ذکري ندارم
وراي فکر تو فکري ندارم
توئي مظهر نماي کل مظهر
توي اندر وجود من منور
جهان از نور تو روشن شناسم
همين باشد به معني خود لباسم
به پيش احمق نادان چگويم
که يک گامي نرفته او بکويم
مرا از احمق نادان گريز است
که کار احمقان جنگ و ستيز است
برو بر گفت دانايان عمل کن
نه همچون احمقان مکرو دغل کن
مرا باشد زبان چون نور روشن
تو را باشد زبان گفت الکن
بمظهر گفته ام آنچه خدا گفت
که او در گوش جان من ندا گفت
که من روشن ترم از نور خورشيد
گرفته همچو عاشق ملک جاويد
من اين مظهر به لفظ عام گفتم
گهي پخته و گه خود خام گفتم
که فهم خلق در وي خوش برآيد
ز جهل و کبر خود بيرون درآيد
وگرنه خود با لفاظ شريفش
همي گفتم که مي آيد حريفش
دل درويش ازو محروم ماند
به پيش خادم و مخدوم ماند
به چشم دانش اندر وي نظر کن
همه عباد عالم را خبر کن
درو گم کرده ام من علم عالم
ز دور خويشتن تا دور آدم
تو ختم اين معما کن که بسيار
سخن دارم من از اسرار دلدار