بخش چهارم - قسمت دوم

از مثنوي:

باز مي گيرند چون استارها
نور از آن خورشيد اين ديوارها
شيشه هاي رنگ رنگ آن نور را
مينمايد اين چنين رنگي به ما
چون نماند شيشه هاي رنگ رنگ
نور بي رنگت کند آن گاه دنگ
خوي کن بي شيشه ديدن نور را
تا چو شيشه بشکند نبود عمي

هم از مثنوي:

ديده ي دل کو به گردون بنگريست
ديد کانجا هر دمي ميناگريست
قلب ايمان است و اکسير محيط
ائتلاف خرقه ي تن بي مخيط
تو از آن روزي که در هست آمدي
آتشي يا خاک يا بادي بدي
گو ترا بودي در آن حالت بقا
کي رسيدي مر ترا اين ارتقا
از مبدل هستي اول نماند
هستي بهتر بجاي آن نشاند
همچنين تا صدهزاران هست ها
بعد يکديگر دوم به زابتدا
اين بقاها زين فناها يافتي
از فنايش رو چرا برتافتي
زان فناها چه زيان بودت که تا
بر بقا چسبيده اي، اي ناسزا
چون دوم از اولينت بهتر است
پس فنا جوي و مبدل را پر است
صدهزاران حشر ديدي اي عنود
تا کنون هر لحظه از بدو وجود
از جمادي بي خبر سوي نما
وز نما سوي حيات و ابتلاء
باز سوي عقل و تمييزات خوش
باز سوي خارج اين پنج و شش
قالب بحر اين نشان پاي هاست
پس نشان پا درون بحر لاست
باز منزل هاي خشکي زاحتياط
هست دهها و وطنها و رباط
هست منزل هاي دريا در وقوف
وقت موجش بي جدار و بي سقوف
نيست پيدا اندر اين ره پا و گام
نه نشان است آن منازل را نه نام

از مثنوي:

تخم بطي گر چه مرغ خانه است
کرد زير پر چو دايه تربيت
ما در تو آن بط دريا بداست
دايه ات خاکي بد و خشکي پرست
ميل دريا که دل تواند اندر است
آن طبيعت جانت را از مادر است
دايه را بگذار بر خشک وتر آن
اندر آ در بحر معني چون بطان
گر ترا دايه بترساند زآب
تو مترس و سوي درياها شتاب
تو بطي بر خشک و برتر زنده اي
ني چو مرغ خانه، خانه کنده اي
تو ز «کرمنا بني آدم » شهي
هم به خشکي هم به دريا پا نهي
که حملنا هم علي البحر اي جوان
از حملنا هم علي البر پيش دان
مر ملايک را سوي بر راه نيست
جنس حيوان هم زبحر آگاه نيست
تو به تن حيوان، به جاني از ملک
تا روي هم بر زمين هم بر فلک

مردمان به نسبت دوري و نزديکي به مبداء سه دسته اند:

دسته ي اول: آن طايفه اند که وطن اصلي و مسکن حقيقي خود را بواسطه ي تجارت دنيا فاني و شراء مستلزات شهواني لحظه اي فراموش نکنند.
«رجال لاتلهيهم تجارة و لابيع عن ذکرالله » لاجرم اين سوختگان آتش فراق و محنت اندوختگان درد اشتياق به حکم حب الوطن من الايمان، دمي از ياد رجوع غافل نيستند و از آه و حنين و ناله و انين لمحه اي فارغ و ذاهل نباشند.
دسته ي دوم: آن طايفه اند که اين خرابه را وطن اقامت ساخته اند و علم محبت اين عالم افراخته اند، و از جهت ذهول و نسيان وطن اصلي به حال رجوع کمتر پرداخته اند.
لاجرم به مذکر احتياج دارند و به تنبيه ياد وطن به خاطر آورند و بالقاء سمع و حضور قلب استماع مقال اهل کمال نمايند و دست طلب دامن جان ايشان گيرد و آتش اشتياق در تنور سينه ي ايشان اشتعال پذيرد.
و به مناعت اقتدا و سعادت اهتدا راه يابند. و از شجره ي موعظت ثمره ي تذکر معاد درچينند «ان في ذلک لذکري لمن کان له قلب او القي السمع و هو شهيد».
دسته سوم: آن گروه اند که اين رصدگاه حوادث را بر پيشگاه عالم قدم برگزيدند، و اين رباط ويرانه را خوشتر از معموره ي ديار اصلي ديدند.
و بدين ظل زايل و ملک خامل چنان فريفته گشتند که به کلي محبت وطن اصلي از خاطر ايشان رفت «ولکنا اخلد الي الارض و اتبع هويه » و حکم «نسوا الله فانيهم » داغ پيشاني جان ايشان گشت، لاجرم نه از گويندگان شنوند و نه به جويندگان گروند.
پس طايفه ي اول مرشدان کامل اند از انبياء و اولياء و طايفه ي دوم ارباب ايمان که قابل اکتساب عرفان اند. و طايفه ي سيم اصحاب کفر و طغيان که نه مرشدند و نه مسترشد . . .
و در نهج البلاغه بهمين سه طايفه اشاره دارد که مي فرمايد: مردمان سه گروه اند: عالم رباني، کساني که در راه نجات متعلم اند و نادانان بي قدر.

سلطان حسين ميرزا:

رويت که زباده لاله مي رويد از او
وز تاب شراب ژاله مي رويد از او
دستي که پياله اي زدست تو گرفت
گر خاک شود، پياله مي رويد از او

از محزون (؟)

اي ز وجود تو نمود همه
جود تو سرمايه ي بود همه
نام و نشانت نه و دامن کشان
ميگذري بر همه دامن فشان
با همه چون جان به تن آميزناک
پاک زآلايش ناپاک و پاک
گرچه نمايند بسي غير تو
نيست در اين عرصه کسي غير تو
حکيمي گفت: سرماي يأس نيک تر از گرماي طمع است.
در يکي از تاريخ هاي مورد اعتماد آمده است: وقتي به روزگار المکتفي بالله عباسي، سحرگاهان زمين سخت بلرزيد. ستارگان تمام بي آن که ابري در آسمان بود، ناپديد شد.
يکي از ياران نيز مرا حکايت کرد که هنگام زلزله ي سال نهصد و شصت و سه نزديک جويباري بوده است و جويبار هنگام زلزله از جريان باز ايستاده است.

از حديقه:

اي درين بتکده ي طبع فريب
برده غوغاي بتان از تو شکيب
سنگ بر بتکده ي آذر زن
در جهان صيت خليلي افکن
تاج عزت ز سر عزي کش
رخت طاعت به در مولي کش
ثنوي و اهرمن و يزدان گو
تافت از انجمن ايمان رو
عيسوي شه به سه گوئي افزون
خيمه از ساحت اين زد بيرون
تو به صد بت چه به صد بلکه هزار
بلکه بيرون ز ترازوي شمار
کرده اي روي دل و هر نفسي
ميپزي در ره ايمان هوسي

از سخنان بزرگان:

همچنان که هشيار نبايد با مستان آميزش کند، دانا نيز نبايد همنشيني نادان کند.

نيز از سخنان بزرگان:

کسي که کتابي نويسد، خويشتن را هدف ديگران گذارد. چه اگر نيکو نويسد، بر وي دل سوزانند و اگر بد نويسد متهمش کنند.

خسرو حزني:

ناصح از پند تو عشقم به دل افروخته شد
آتش است اين نه چراغ است که از باد بميرد

از سروده هاي مولف:

امروز بازگشت به مدرسه نيک نبود، برخيز و با بختي مسعود رو به دير کن پيمانه اي برگير و همراه با عود برخوان که: عمر بگذشت و ديگر باز نخواهد آمد.
حکيمي گفت: دروغ را بگذار چه زماني نيز که پنداري به سود تست، ترا زيان رساند. و راستي پيشه کن، چه زماني هم که پنداري زيانت رساند، سودت رساند.
دروغزن را دزد بدتر است، چه دزد مال ترا دزدد اما دروغزن خرد ترا دزدد. از علامات دروغزن يکي اين که بي آن که از وي سوگندان خواهند، سوگند خورد.

از ضرب المثل هاي اعراب:

- روزه طول داد و با استخوان افطار کرد.
- غيبتش طولاني شد و ناکام باز آمد.
- نزديک است که بدگمان بگويد: مرا بگيريد.
- هر سياهي خرما نيست و هر سپيدي چربي.
- کسي که غايب بود، ناکام ماند و سهم وي را ياران خورند.
- شهري را خراب مي کند و کاخي مي سازد.
- دسته ي پيمان گوش وسوسه را مي پيچاند.
- اگر جغد را خيري بود، از دست شکارچيان جان بدر نمي برد.
- مرد هنگام آزمون سرفراز يا سرافکنده شود.
- مردمان از بيم خواري خوار شوند.

ازولي:

کم گوي ولي قصه ي درمان که به اين درد
حيف است که آلوده ي درمان شده باشي

از ضرب المثل هائي که بزبان حيوانات گفته شده است:

گرگي استخواني بلعيد که گلوگيرش شد. کلنگي سر در دهان او کرد و استخوان را بيرون آورد و سپس دستمزد خواست. گرگ پاسخش داد: شرم نداري که سرت را در دهان من کرده اي و به سلامت بيرون آورده اي و دستمزد نيز طلب کني؟

کمال اسماعيل را در شکايت از سرماست:

شبها ز دم هوا فسرده چو يخم
زانو به شکم کشيده همچون ملخم
چنبر شده ام چنان که مي نشناسد
کس موي زهار را زموي زنخم

هم او راست:

اي بي تو مرا اميد بهبودي نه
با من تو چنان که پيش از اين بودي نه
ميدانستم که عهد و پيمان مرا
در هم شکني ولي بدين زودي نه

ولي:

رقيب مانع قتلم چه ميشوي بگذار
که مرگ پيش ولي بهتر از حمايت تست

وقوعي:

ميکرد به غمزه سينه کاوي
پنداشت که دل به جاست ما را

اوحدي:

دست حاجت کشيده سر در پيش
آمدم بر درت من درويش
مگرم رحمت تو گيرد دست
ور نه اسباب نامرادي هست

از سروده هاي شيخ احمد غزالي:

چون چتر سنجري رخ بختم سياه باد
با فقر اگر بود هوس ملک سنجرم
تا يافت جان من خبر از ذوق نيم شب
صد ملک نيمروز به يک جو نمي خرم

آذري:

اي واي به من گر تو به چشم همه مردم
زين گونه نمائي که به چشم من حيران