بخش سوم - قسمت دوم

از کتاب سلامان و ابسال:

چشم عقل و علم کور از شهوت است
ديو پيش ديده حور از شهوت است
راه شهوت پر گل و لاي بلاست
هر که افتاد اندر آن گل برنخاست
از مي شهوت چو يک جرعه چشي
در مذاق تو نشيند زان خوشي
آن خوشي در بينيت گردد مهار
در کشاکش داردت ليل و نهار
چاره نبود اهل شهوت راز زن
صحبت زن هست بيخ عمر کن
بر درخوان عطاي ذوالمنن
نيست کافر نعمتي بدتر ز زن
گر دهي صد سال زن را سيم و زر
پاي تا سر گيري او را در گهر
هم به وقت چاشت هم هنگام شام
خوانش آرائي به گوناگون طعام
چون شود تشنه ز جام گوهري
آبش از سرچشمه ي خضر آوري
ميوه خواهد چون ز تو همچون شهان
ناريزد آري و سيب اصفهان
چون فتد در داوري در تاب و پيچ
جمله اينها پيش او هيچ است هيچ
گويدت کاي جان گداز عمر کاه
هيچ خير از تو نديدم هيچ گاه
در جهان از زن وفاداري که ديد؟
غير مکاري و عياري که ديد؟
سال ها دست اندر آغوشت کند
چون بتابي رو فراموشت کند
گر تو پيري يار ديگر بايدش
همدم ديگر قوي تر بايدش
چون جواني آيد او را درنظر
جاي تو خواهد که او بندد کمر

نيز از همان کتاب:

بود همچون بوم زاغي روز کور
جا گرفته بر لب درياي شور
بود از درياي شور آبشخورش
دادي آن شو را به طعم شکرش
از قضا مرغي حواصل نام او
حوصله سرچشمه ي انعام او
سايه ي دولت بر فرق او فکند
نامدش شورابه ي دريا پسند
گفت پيش آ اي ز شوري در گله
کآب شيرينت دهم از حوصله
گفت ترسم آب شيرين چون چشم
طعم آب شور گردد ناخوشم
طبع من ز آبشخور درياي شور
زآب شيرين مانم و گردم نفور
در ميان هر دو مانم تشنه لب
بر لب دريا نشسته روز و شب
به که هم سازم به آب شور خويش
تا نيايد رنج بي آبيم پيش

در عزلت

اي چو گلت جيب به چنگ خسان
دامن صحبت بکش از ناکسان
گرچه ز آغاز گشادت دهند
عاقبت الامر به بادت دهند
گر بود اندر بن غاريت جاي
حلقه ي مارت شده زنجير پاي
به که به هر حلقه نهي پاي خويش
محفل هر سفله کني جاي خويش
ور شده اي در کمر کوه و سنگ
کرده ميان منطقه دم پلنگ
به که دورنگان منافق سير
پيش تو بندند به خدمت کمر
اول فطرت که پديد آمدي
از همه کس فرد و وحيد آمدي
عاقبت کار کز اين جا روي
از همه شک نيست که تنها روي
اين همه بند و گره از بهر کيست
وين همه آميزش و پيوند چيست؟
هر که به مشغوليت اندر ره است
غول ره تست، خدا آگه است
پاي وفا در ره غولان مدار
روي به بيغوله ي تنهائي آر
ور نبود از دل سودائيت
طاقت بيغوله ي تنهائيت
خيز و قدم نه به ره رفتگان
رو سوي آرامگه خفتگان
ياد کن از عهد فراموششان
نکته شنو از لب خاموششان
پر شده شان بين زغبار استخوان
کحل بصيرت کن از آن سرمه دان
منزلشان بين به ته سنگ تنگ
کوب سر افعي غفلت به سنگ

از امير خسرو:

زپيري سست خيز سال فرسود
چو طفلان زود خشم و دير خشنود
بود از پوست رگ چون چنگ بسته
دهن بي آب و دندان زنگ بسته
ز پر گفتن لعاب از لب روانش
مگس ريده فراوان در دهانش
سري چون پوستين کهنه پشمين
رخي چون فوطه پيچيده برچين
دو ساق و پشت پاهاي فسرده
چو غوک خشک پيش مار مرده
کلاه کافري بر سر چو ديگي
ز دقيانوس مانده مرده ريگي
ملک را بود زنگي پاسباني
ترش رخساره اي، کج مج زباني
چو ديو دوزخ از عفريت روئي
چو زاغ کهنه از بسيار گوئي
شکم چون ديگدان آتش اندود
دهن چو وامداري دير خشنود
خصومت پيشه اي، ابليس خوئي
عوامي مشت خواري، جنگجوئي
کنه در سبلتش بيضه نهاده
به موي سبلتش رشگ اوفتاده

از مولف:

عيد و هر کس را ز يار خويش چشم عيدي است
چشم ما پر ز اشگ حسرت، دل پر از نوميدي است

از خسرو دهلوي:

به غبار، گرد روي تو خطي نوشته ديدم
که به حسن از آنچه بوده ي، شده اي هزار چندان

ظريفي گفت: هنگامي که روز رستاخيز، اعمال مرد بازاري را به ترازو کشند، خواهد گفت: اعمال مرا بدان کفه

گذاريد، ترازو ميزان نيست.
در محاضرات آمده است: که مأمون ناشناس همي گذشت. کناسي را ديد که مي گفت: مأمون از زماني که برادرش را کشت، از چشم من افتاد، مأمون بدره اي بهرش فرستاد و گفت: اگر صواب بيني که از من خشنود شوي، خشنود شو.
حسن بصري را گفتند: نماز نمي خواني؟ بازاريان نمازشان را بخواندند. گفت: بازاريان هر گاه کارشان سود دهد، نماز به تأخير اندازند و هر وقت کسادي حاصل شود، در آن تعجيل کنند.
از امثال عربي که درباره ي حيوانات آمده است:
ماکياني کبوتري را سرزنش کرد که ماکيان پرزاد و ولد است اما، کبوتر هر سال جز دو جوجه ننهد. کبوتر گفت: تو به دانه ي جوجه هايت نمي پردازي و بهر آن ها از راه دور خوردني نمي آوري.
چه جوجه هاي تو همين که از تخم بيرون شدند، دانه برمي چينند. اگر تو نيز چون ما بودي، بجاي دو جوجه در سال، يک جوجه مي نهادي.
. . . يکي در روزگار کودکي، پرهيزگارتر از ايام پيري بود. و خود اين معني را در شعري گنجانيد:
آن گاه که کودک بودم، هواي نفس را اطاعت نکردم، اما زماني که شبان و روزان پيرم کرد، برعکس پيرو هوي گشتم. گوئي که پير دنيا آمده ام و اندک اندک به کودکي باز مي گردم.
در مروج الذهب آمده است که: زماني از ابوالحسن علي بن محمد الهادي (ع) نزد متوکل سخن چيني کردند و گفتند: در منزل خويش سلاح و نامه ها و چيزهاي ديگري از مردمان شيعه ي قم دارد و وي را قصد فرمانروائي است.
وي جمعي از غلامان ترک را گسيل داشت. ايشان شب هنگام هجوم بردند اما در خانه ي وي چيزي نيافتند و وي را ديدند در اطاقي تنهاست و قرآن همي خواند.
پشمينه اي برتن داشت، بر سنگ و شن نشسته بود، بر سر نيز سربندي پشمينه داشت و به درگاه خداوند آياتي در بيم و اميد همي خواند. ويرا همانگونه به نزد متوکل بردند که در مجلس شرب بنشسته بود و جام باده به دست داشت.
متوکل وي را تعظيم بسيار کرد و در کنار خويش بنشاند و جام خويش بدو داد. امام گفت: به خداوند سوگند هرگز گوشت وخون من بدان نياميخته است، از اين رو مرا از آن معذور دار.
متوکل چنان کرد. سپس گفت: مرا چيزي برخوان، امام تلاوت کرد: «کم ترکوا من جنات و عيون ». متوکل گفت: مرا شعري بر خوان که تحسين کنم. فرمود: من شعر چندان به ياد ندارم. متوکل گفت: ناگزير بايد چنين کرد. امام برخواند:
بر قله هاي کوه شدند تا ايشان را حراست کند، اما مردان برآنان پيروزي يافتند و قله ها سودشان نبخشيد. از ستيغ کوهها فرود آمدند و به حفره ها مقام کردند، چه بدفرجام فرودي! پس از مرگشان منادئي ندا در داد که، آن تاج ها و دستبندها و حله ها چه شد؟ (تا آخر اشعار)
تمام حاضران بر امام بيمناک شدند که مبادا از متوکل بر او آزاري رسد. اما متوکل زماني سخت بگريست چنان که محاسنش را آب ديده تر کرد. حضار نيز بگريستند.
سپس فرمان داد شراب برداشتند و سپس پرسيد: اي ابوالحسن ترا وامي هست؟ فرمود: بلي چهار هزار دينار. فرمان داد آن را پردازند و هم در آن ساعت به تکريم وي را به خانه رسانند.
دانشمندي گفت: به سالي، حج همي گذاردم. هنگام طواف اعرابئي را ديدم که پوستي بر خود آويخته بود و ميگفت: خداوندا تو خالق مني، آيا از اين که عريان به مناجات تو بزرگوار آيم شرم نکني؟
دانشمند گفت: سال ديگر نيز به حج رفتم و وي را در لباسي نيکو با خدم و حشم ديدم. گفتمش تو همان نيستي که سال پيش چنان همي خواندي؟ گفت: بلي، در کار کريمي حيله به کار زدم، به کار آمد.
ابو حرث را يابوئي ضعيف بود. وي را پرسيدند که آيا پيش آمده است که يابويت بر ديگر چهارپايان پيش افتد؟ گفت: بلي، يک بار. با قافله اي بوديم و به رهگذري تنگ رسيديم. من در آخر هم رفتم. و زماني که بازگشتيم، پيش از همه بودم.
در تعبير خواب کليني آمده است که: مردي بنزد امام صادق(ع) آمد و گفت: به خواب ديدم در بوستانم درخت انگوري است که بار خربزه بگرفته است. فرمود: زن خويش حفظ کن تا از جز تو بار برندارد.
مردي دگر بنزد ايشان آمد و گفت: به سفر بودم، به خواب ديدم که دو قوچ به شرمگاهي همسرم شاخ همي زنند، عزم کرده ام طلاقش دهم. چه فرمائي؟ فرمود: نگاهش دار، چه زماني که شنيده است همي آيي، موي شرمگاهي خويش با مقراض سترده.
در ربيع الابرار آمده است که: ابليس گفت: خداوندا، بندگان تو، ترا دوست همي دارند و عصيانيت همي کنند. اما مرا دشمن همي دارند ولي اطاعتم همي کنند.
جوابش آمد که: ما اطاعت ايشان از تو را به دشمنيشان با تو بخشيديم. و هر چند که با همه ي عشق اطاعتمان نکنند، ايمانشان را پذيرفتيم.
يحيي بن خالد غالبا در خانه اي کوچک و تنگ همي نشست، عيبش کردند. گفت: اين خانه، خرد را بيش جمعيت دهد و انديشه را بيش ضبط بخشد.
ابوالفرج اصفهاني، علي بن حسين، صاحب کتاب اغاني، روزي بر در شاهزاده اي با تحفه اي برفت. اما حاجبش اذن ورود نداد. وي سرود:
زماني در در بارگاهتان بايستادم و تحفه ايم در آستين بود، حاجب اما اذنم نداد. اگر روزي که هديه تان دهند، چنين هستيد؟ روزي که بايد عطا کنيد، چونيد؟
ابوالفرج به سال سيصد و پنجاه و شش در روزگار خلاف المطيع بالله از ميان رفت. وي کتاب اغاني را در پنجاه سال گرد کرده است.
در کتاب جلاء القلوب آمده است که حسن بن علي بن ابيطالب(ع) حسن بصري را ديد که نزديک حجرالاسود، بهر مردم سخن همي گفت: فرمود: اي حسن از مرگ بر خود خشنودي؟ گفت: نه.
فرمود: از اعمال خويش بروز جزا؟ گفت: نه؟ فرمود: آيا جز اين جهان، جائي براي کار نيک و بد هست؟ گفت: نه.
فرمود: آيا بهر زمين پناهگاهي جز اين خانه هست؟ گفت: نه. فرمود: ز چه رو مردم را با سخن از طواف بازمي داري؟ راوي گفت: از آن پس حسن ديگر سخن نگفت.
ابوحيان نحوي، مردي دانشمند بود و کتاب هائي پرفايده تصنيف کرده بود که به آخر عمر، آن ها را بسوزاند. ملامتش کردند.
گفت: دانش يا آشکار است ياپنهان. دانش پنهاني را کس نديدم که بدان تحلي يابد و دانش آشکار را نديدم که کس رغبت کند.
اعرابئي، مادر خويش با مردي ديد، مادر را بکشت. وي را گفتند: چرا مادر را ننهادي و مرد را نکشتي؟ گفت: از آن که در آن صورت هر روز بايدم مردي را کشت.
گروهي نزد ابن شبرمه بر درختاني چند خرما، گواهي دادند. از ايشان پرسيد: تعدادشان چند است؟ گفتند: ندانيم. شهادت ايشان نپذيرفت.
يکي از ايشان گفت: چه زمان در اين مسجد بگذرانده اي؟ گفت: سي سال. پرسيد: مسجد را چند ستون است؟ اين شبرمه شرمسار شد و شهادت ايشان پذيرفت.
مرد ديگر نزدش شهادتي بداد و او نپذيرفت. مرد گفت: شنيده ام کنيزکي بهر تو آواز خوانده است و تو گفته اي: احسنت.
حال برگو بدانم هنگامي که آغاز خواندن کرد چنان گفتي يا در پايانش. گفت: در پايانش. گفت: پس سکوتش را تحسين کرده اي؟ ابن شبرمه، شهادتش بپذيرفت.
مردي ديگري را پرسيد: آيا مومني؟ گفت: اگر غرضت اين آيه است که: «امنا بالله و ما انزل علينا» بلي، اما اگر اين آيه را مراد داري «انما المؤمنون الذين اذا ذکرالله و جلت قلوبهم » نيک ندانم.
متوکل خليفه گنجشکي را هدف تير نهاد، و خطا کرد. ابن حمدون وزير وي گفت: نيک کردي سرور من. گفت:مرا ريشخند همي کني، چگونه نيکي کردم؟ گفت: به گنجشک نيکي کردي.