بخش اول - قسمت دوم

از خرد نامه:

دلا ديده ي دوربين بر گشاي
در اين دير ديرينه ي دير پاي
بدين غور دور شبان روزيش
به خورشيد و مه عالم افروزيش
نگويم قديم است از آغاز کار
که باشد قدم خاصه ي کردگار
حدوث ارچه شد سکه ي نام او
نداند کس آغاز و انجام او
شب وروز او چون دو يغمائي اند
دو پيمانه ي عمر پيمائي اند
دو طرار هشيار و تو خفته مست
پي کيسه ببريدنت تيز دست
ز عقد اماني ترا کيسه پر
به جان دشمن کيسه پر، کيسه بر
چو کيسه به سيم و زر آگنده است
دل کيسه داران پراکنده است
يکي جمع شد زين پراکندگي
تهي کن دل از کيسه آکندگي
پي عزت نفس خواري مکش
زحرص و طمع خاکساري مکش
مياميز چون آب با هر کسي
مياويز چون باد با هر خسي
خلاصي تو از آبرو ريختن
چو بخشد زمردم نياميختن
خوش آن کو در اين لاجوردي رواق
ز آميزش جفت طاق است، طاق

حافظ:

اي دل ار عشرت امروز به فردا افکني
مايه نقد بقا را که ضمان خواهد شد
عشقبازي کار آسان نيست اي دل سر بباز
ورنه گوي عشق نتوان زد به چوگان هوس
از سيد فاضل ميرصدرالدين محمد نقل کرده اند که گفت: قناتمان را که حفر مي کرديم، به جائي رسيديم که گل بسياري بود که به چشم نمي آمد اما سنگيني آن را حس مي کرديم.

يکي از شاعران راست:

شيخ نادان برد زناداني
ظن که شد اين کمال انساني
که کند خانقاه و صومعه جاي
واکشد پازباغ وراغ و سراي
ابهلي چند گرد او گردند
تابع ذکر و ورد او گردند
بر خلايق مقدمش دارند
هر چه گويد مسلمش دارند
مقتداي زمانه خواجه فقيه
با درون خبيث و نفس سفيه
حفظ کرده است چند مساله اي
در پي افکنده از خران گله اي
سينه پر کينه دل پر از وسواس
کرد ضايع به گفتگوي انفاس
عمر خود کرد در خلاف و مرا
صرف حيض و نفاس و بيع و شري
گشته مشعوف لايجور و يجوز
مانده عاجز به کار دين چو عجوز
با چنين کار و بار کرده قياس
خويشتن را که هست اکمل ناس
حد ايشان به مذهب عامه
حيواني است مستوي القامه
پهن ناخن، برهنه پوست زموي
به دوپا رهسپر به خانه و کوي
هر که را بنگرند کاين سان است
مي برندش گمان که انسان است
ابن مهلبي گفت: نزد منتصر بودم. جماز که پير و فرتوت گشته بود، بيامد. منتصر مرا گفت: از او پرس که آيا خاصيتي بهر زنان در او مانده است؟
پرسيدمش، گفت:بلي. اين خاصيت که بهرشان دلالي محبت کنم. منتصر از شنيدن پاسخ وي آنقدر بخنديد که به پشت بيفتاد.

رباعي:

با هر که نشستي و نشد جمع دلت
وز تو نرهيد زحمت آب و گلت
زنهار زصحبتش گريزان ميباش
ورنه نکند روح عزيزان بحلت

حافظ راست:

بلبل از فيض گل آموخت سخن ورنه نبود
اين همه قول و غزل تعبيه در منقارش

هم او راست:

به مژگان سيه کردي هزاران رخنه در دينم
بيا کز چشم بيمارت هزاران درد برچينم
شب رحلت هم از بستر روم تا قصر حورالعين
اگر در وقت جان دادن تو باشي شمع بالينم
منصور خليفه، زيادبن عبدالله را مالي داد که بين قواعد و کوران و يتيمان بخش کند. ابو زياد تميمي بنزدش آمد و گفت: خدا کارت اصلاح سازد، مرا نيز جزء قواعد بنويس.
گفت: واي بر تو مگر نداني که قواعد زنان بيوه اند؟ گفت: پس مرا جزء کوران بنويس. گفت: باشد چه خداوند فرموده است: «و آنها لاتعمي الابصار و لکن تعمي القلوب التي في الصدور» وي را جزء کوران بنوشت.
اما ابو زياد گفت: فرزند مرا نيز جزء يتيمان بنويس، گفت: باشد، چه کسي که تو پدرش باشي، يتيم است.
مزيد، در اوج تهيدستي سخت بيمار شد. يکي از يارانش به عيادتش آمد و بس تکرار کرد که بايد پرهيز کند. مزيد گفت: مرا توانائي دسترسي به خواسته هايم نيست تا لازم بود پرهيز کنم.
کمي بعد که وي برمي خاست پرسيد: چيزي نمي خواهي؟ مزيد گفت: بلي، اين که ديگر به عيادتم نيائي.

حافظ راست:

اي که مهجوري عشاق روا مي داري
بندگان را زبر خويش جدا مي داري
دل ربودي و بحل کردمت اي جان ليکن
به از اين دار نگاهش، که مرا مي داري
اي مگس عرصه ي سيمرغ نه جولانگه توست
عرض خود مي بري و زحمت ما مي داري
حافظ خام طمع شرمي از اين قصه بدار
کار ناکرده چه اميد عطا ميداري
يکي است ترکي و تازي در اين معامله حافظ
حديث عشق بيان کن بهر زبان که تو داني

از مصنف:

گذشت عمر تو در فکر نحو و صرف و معاني
بهائي ازتو بدين نحو صرف عمر بديع است
حجاج، مردي سليمان نام را به يکي از بلاد پارس ولايت داد و هفتصد مرد ترک باوي گسيل داشت و وي را گفت: با تو هفتصد شيطان بفرستادم تا هر آن کس را که خيال طغيان بود، بدست ايشان خوار و زبون سازي.
اما آن مردان، در آن سرزمين به فساد پرداختند، کشت و زرع و نسل از ميان بيانداختند و به سرکشي بسيار کردند. مردمان به حجاج شکوه بردند و حجاج به سليمان نوشت اي سليمان، نعمت را کفران کردي، پس بنزد ما برگرد. والسلام.
سليمان در پاسخ نوشت: «بسم الله الرحمن الرحيم ». سليمان کفران نعمت نورزيد. بل شيطان ها کفران کردند». حجاج که پاسخ وي بخواند، آن را نيک ديد و فرمان داد که وي بماند اما ترکان ياد شده را باز گرداند.
رياشي گفت: خواهي که ترا به زباني رهنمون شوم که در آستين تو است و بستاني که در دامن تو جاگيرد و لالي که هرگاه خواهي به تو آموزد و هرگاه به تعب شوي به حال خود گزاردت؟ گفتم: بلي آن چيست: کتابت . . . هان برآن التزام کن.

بابا فغاني:

مشو دلگرم اگر بخشد سپهرت
که تيزي سنان دارد سر هر موي سنجابش

سعدي راست:

عاشق جان خويش را باديه سهمگين بود
من به هلاک راضيم لاجرم از خود ايمنم

از «نقش بديع » غزالي:

خاک دل آن روز که مي بيختند
شبنمي از عشق بر او ريختند
دل که به آن رشحه غم اندود شد
بود کبابي که نمک سود شد
ديده ي عاشق که دهد خون ناب
هست همان خون که چکد از کباب
بي اثر مهر چه آب و چه گل
بي نمک عشق چه سنگ و چه دل
نازکي دل سبب قرب تو است
گرشکند کار تو گردد درست
دل که ز عشق آتش سودا در اوست
قطره ي خوني است که دريا در اوست
سبحه شماران ثريا گسل
مهره ي گل را نشمارند دل
ناله زبيداد نباشد پسند
چند دل و دل چونئي دردمند
به که نه مشغول به اين دل شوي
کش ببرد گربه چوغافل شوي
نيست دل آن دل که در او داغ نيست
لاله ي بي داغ در اين باغ نيست
آهن و سنگي که شراري در اوست
بهتر از آن دل که نه ياري در اوست
اي که به نظاره شدي ديده باز
سهل مبين در مژه هاي دراز
کان مژه در سينه چو کاوش کند
خون دل از ديده تراوش کند
يا منگر سوي بتان تيز تيز
يا قدم دل بکش از رستخيز
روي بتان گرچه سراسر خوش است
کشته ي آنيم که عاشق کش است
هر بت رعنا که جفا کيش تر
ميل دل ما سوي او بيشتر
يار، گرفتم که به خوبي بري است
سوختن او نمک دلبري است
سوزش و تلخي است غرض از شراب
ورنه به شيريني از او بهتر، آب
لاله رخان گرچه که داغ دل اند
روشني چشم و چراغ دل اند
مهر و حفا کاريشان دلفروز
ديدن و ناديدنشان سينه سوز
حسن، چه دل بود که دادش نداد
عشق چه تقوي که به بادش نداد
دامن از انديشه ي باطل بکش
دست ز آلودگي دل بکش
قدر خود آن ها که قوي يافتند
از قدم پاک روي يافتند
کار چنان کن که در اين تيره خاک
دامن عصمت نکني چاک چاک
عشق بلند آمد و دلبر غيور
در ادب آويز، رها کن غرور
چرخ در اين سلسله پا در گل است
عقل در اين ميکده لايعقل است
جان و جسد خسته ي اين مرهم اند
ملک و ملک سوخته ي اين غم اند

از مطلع الانوار امير خسرو دهلوي:

اي دو جهان ذره اي از راه تو
هيچ تر از هيچ به درگاه تو
راز تو بر بيخبران بسته در
باخبران نيز زتو بي خبر
وصف تو زاندازه ي دانش فزون
کار تو زانديشه ي مردم برون
فکرت ما را سوي تو راه نيست
جز تو کس از سر تو آگاه نيست
در تو زبان را که تواند گشاد
هاي هويت که تواند نهاد
حکم ترا در خم اين نه زره
رشته دراز است و گره بر گره
گر همه عالم به هم آيند تنگ
به نشود پاي يکي مور لنگ
جمله جهان عاجز يک پاي مور
واي که بر قادر عالم چه زور
به که زبيچارگي جان خويش
معترف آئيم به نقصان خويش
گمشدگانيم در اين تنگناي
ره که نمايد؟ که توئي ره نماي
خسرو مسکين ز دل مستمند
طرح به تسليم رضايت فکند
کار نگويم که چه سان کن بدو
آنچه ز تو ميسزد آن کن بدو
عارفي گفت: اگر الفت عارضي بين تن و جان نمي بود، جان در تن چشم بهم زدني درنگ نياوردي چه بين اين دو را تفاوت بسيار است.
با اين همه اما جان هر زمان که ياد سرمنزل جانان کند، نزديک شود که از شوق بگدازد و هر دم آرزوي فراق تن کند. حافظ چه نيک سروده است:
چاک خواهم زدن اين دلق ريا را چکنم
روح را صحبت ناجنس عذابي است اليم
گوئي حافظ مضمون اين شعر از آن سخن بگرفته است. عارف رومي نيز ره بر همين نمط رفته است، آنجا که گويد:
در بدن اندر عذابي اي پسر
مرغ روحت بسته با جنس دگر
هر که را با ضد وي بگذاشتند
اين عقوبت را چو مرگ انگاشتند