في صفة سهمه و اقباله - قسمت دوم

شد کنون در بهشت محشر او
سبزجامه چو حور خنجر او
اي ز محموديان ششم ز عدد
چون ششم دور ز انبيا احمد
نام شش هست ليک نزد خرد
در جمل نقش شش بود ششصد
يک و دو و سه و چهار و پنج کمست
پس چو شش دانگ شد يکي درمست
اي به رو آفت نگارستان
وي به خو نوبهار خارستان
تازه روي از تو شاخ و بيخ جهان
سخت پاي از تو چارميخ جهان
دولت از تو بهشت کوي شده
روزگار از تو تازه روي شده
گشت تا صدر ملک بگرفتي
وز دوامش قوام پذرفتي
پاي بوس تو هامه هامون
طوق دا تو گردن گردون
زين سبب از براي عز و جلال
نه ز طبع ملول و روي ملال
از پي خدمت تو اندرحال
کرده از ميم صدهزاران دال
تاجداران رکاب بوس شده
از تو جمله عمل پيوس شده
ملک هند نايب تو به هند
مهتر سند يافته ز تو سند
خاک بوسان درگهت به نياز
کرده خاک درت چو سينه باز
کرده از مجلس تو روح از در
ابروار آستين و دامن پر
شد ز تأثير راي شاه جهان
وز پي روي بي پناه مهان
مجلس بزمش از بهشت اثر
روز رزمش نمونه اي ز سقر
چون توبرداشتي نقاب جلال
زان اسارير بر سرير کمال
از لقاي تو خيره شد خورشيد
وز سخاي تو مرد طفيل اميد
شهرياران ز تو رسيده به کام
کرده سعي تو با هزار اکرام
زان همه خلق در سجود تواند
که گرانبار شکر جود تواند
مر ترا روز فضل و جود و کرم
به درم بنده گشت قلب درم
مرد مقلوب داده اي به نبرد
زان دهد جان خويش پيش تو مرد
شد ز خاک در تو در عالم
آز بسيار خوار سير شکم
راست گفت اندرين حديث آن مرد
کاز را خاک سير داند کرد
گرچه در پادشاه باشد عدل
نان بي نان خورش بود بي بذل
آن بزرگان که وام جان توزند
رسم جان بخشي از تو آموزند
طمع از بوي دستت اي سر جود
پاي کوبان درآيد از در جود
هر که او جست خصمي تو درست
کودکانش يتيم کرده تست
روزي نيک مرد همچو بهشت
گويي اينجا خداي بر تو نبشت
تا درو درگهت پديد آمد
قفل اميد را کليد آمد
نام تو آنکه بر زبان راند
نامه بخت او ملک خواند
چون نشستي به بارگاه جلال
چون نمودي به خلق ماه کمال
از تن دشمنان بکندي سر
بر سر دوستان فشاندي زر
جادوي آزرا به طبع کريم
خورد جود تو چون عصاي کليم
هم ملک بند و هم ملک جاهي
هم فلک قدر و هم جهان شاهي
عاقلان زمانه مست تواند
قلعه هاي بلند پست تواند
صاحب ذوالفقار و رخش تويي
پادشاه خزينه بخش تويي
بخت کو هست مايه شادي
دارد از بندگيت آزادي
آسمان از سنان جانسوزت
وز پي ناوک جگر دوزت
خور ز تير تو با خطر تازد
زان ز مه گه گهي سپر سازد
از تف تيغ خشم اگر خواهي
کني از بحر تابه ماهي
زهره را ديو تو شهاب کند
زهره را آتش تو آب کند
دشمنان را ز خلق جان افشان
خونبها بدهي و ببخشي جان
بر زمانه تويي شه مطلق
مملکت را تو شهريار بحق
از تو کمتر عطا که سايل برد
بيشتر دان ز گنج باد آورد
بي دلان را دل کريم تو بس
نيک و بد را اميد و بيم تو بس
تا چه کردست غزني از کردار
کز چو تو شاه گشت برخوردار
گر بخواهي تهي کني ز حسام
نه فلک را ز بند چار اندام
گرچه چون آسمان بسيچد خصم
چون قضا دست تو نپيچد خصم
با خلاف تو تن کفن گردد
در ثناي تو جان سخن گردد
همچنان آيد از تو در دل نور
که خوشي جان ز خوشه انگور
چون در گنج عقل بگشادي
هر کسي را ز داد دل دادي
گاه ميدان و وقت ايوانت
شب اکرام و روز احسانت
دل خرد را ز جان نداي تو کرد
داد دل يافت جان فداي تو کرد
صدمت صور و عين تو گه جنگ
هر دو همره چو رنگ با آژنگ
هر که از سهم تو روان نسپرد
تا ابد نفس او نخواهد مرد
روز هيجا چو عاطفت ورزي
نيزه تست سوزن درزي
پاره ها را درست گرداند
سست را عزم چست گرداند
پس از اين روي پشت خلق قويست
خشم تو چون يزيد و دل علويست
گشت حيران عقول اهل هنر
ماند واله روان اهل بصر
ملک و ملت موفق از تو شهست
دين و دولت به رونق از تو شهست
ملت از تو چنان که خور ز سپهر
دولت از تو چنان که ماه از مهر
يافت از سعي تو سرافرازي
دين و شرع محمد تازي
گر به شمع تو نيستيش اميد
چون لگن برنيامدي خورشيد
نقش مهر تو نقش مهر جمست
که همه دين و دولتش بهمست
حاتم از جود تو سخا آموخت
دولت از ملک تو ثبات اندوخت
چه حديثست کين مبارک پي
طي کند نام جود حاتم طي
قهر و لطف به گاه راحت و رنج
غم فزاينده است و شادي سنج
جود تو بهر جان آدم را
پاسبانست عرض عالم را
خاک حلم تو آتش نابست
امر تو بادپاي چون آبست
باد عزم تو جان تمکين است
آب روي تو تازگي دين است
زورق رزق راکه اسبابست
جان اين باپاي از آن آبست
از پي قدر نامت اي خوش نام
عمر چرخ نام شد بهرام
زانکه بهرام را اگر سفريست
وقت رجعت صلابت عمريست
دل چو بر درگهت قرار کند
انده از فر تو فرار کند
شير اگر با شب تو روز کند
کام چون ير عودسوز کند
اي هنرمند شاه دين گستر
وي حقيقت نيوش دين پرور
طمع آن را که چاکرت گردد
هر زمان آسمان سرت گردد
اي فرود آمده چو قطر از ميغ
ملک بگرفته شمس وار به تيغ
بر جهاني شده به يکدم شاه
خه خه اي شه عليک عين الله
باره چون شمس بر فلک راند
تا نزد تيغ ملک نستاند
تو چو شمس و قمر گرفتي ملک
زان به تيغ و سفر گرفتي ملک
اين چو تازنده و آن رباينده ست
لاجرم ملک هر دو پاينده ست
بس کسا کو چو ماه برگردد
سر آن گزدما که سر گردد
شمس از اول که ملک جوي شود
در و ديوار زردروي شود
ماه از آن جاه خويش بفزايد
خدمتت را مگر به کار آيد
بادکين تو خاک محنت بيخت
زخم تيغ تو آب آتش ريخت
خصم تو جنگ جست و بخت ظفر
او دگر خواسته خداي دگر
تيره شد جان به تير تو ز هوا
گنگ شد که ز گرز تو به صدا
چون بديدند خلق رويش را
همه جويان شدند کويش را
از شهان حجاز و شام و عراق
بلکه از خلق جمله آفاق
من ترا ديده ام در اين عالم
ملک ميراث و ملک تيغ بهم
ملک ميراث گرد گردانست
ملک شمشير ملکت مردانست
تا بر او آتش تو آب براند
آتش دل بر آب خويش نماند
هر که چون رشته تافت گردن خويش
مهره گردنش فکندي بيش
خصم در دست قهرت افتاده
پايها دررکاب چون باده
گرچه رمح تو جان رباينده ست
جان او جانت را ستاينده ست
شير اگر شور از آگهي کردي
پيش تو شير روبهي کردي
راست گفته است شاعر استاد
محض توحيد و داد شرع بداد
گر فزايد کسي و گر کاهد
عاقبت آن بود که او خواهد
دشمنت چون سر فضول آورد
دست او پاي بند غول آورد
دشمن تو چه بابت تيغست
زو دريغست تيغ اگر ميغست
جانش را خود سنان چرا بايد
خود چو بوي تو يافت پيش آيد
نيک بشناخت از دل روشن
قدر تير تو ديده دشمن
لاجرم تا به دستش آوردست
فلک از سهم ايمنش کردست
کرده خصمت به نقش پر ذباب
رخته چون عنکبوت اصطرلاب
هيبت شاه راحت کل راست
گريه ابر خنده گل راست
تير کز شست خصم گشت جدا
باز گردد به سوي او چو صدا
چون صدا بازگشته بر جانش
چون قضا تيره ره فراوانش
چون بيفشرد خصم را پالان
رفت چون چوب خورده کون مالان
گشت از فر پادشاهي تو
وز پي عدل و نيک خواهي تو
هر دو همره ز بازوي چيرت
ملک الموت و زخم شمشيرت
نه بجست از تو سوي برگي شد
که ز مرگي به سوي مرگي شد
هر که او خصم دولت و دين بود
قهر کردي و خود سزا اين بود
خصم تو آنکه از تو بگريزد
خاک ادبارش آتش انگيزد
تو به تدبير جان گمراهان
گور کن مزد گورشان خواهان
مرگ بنوشته بر دل دشمن
که کفن پيشتر خر از جوشن
گور کن گفت با دل خصمان
که کفن پيشتر خر از خفتان
هست عدل تو دوزخ ابليس
سر تيز تو سنگ مغناطيس
قهر اعداي دين تو داني کرد
که ز جان و تنش برآري گرد
هر کجا سهم و تيغ تو برسيد
کس از آن بوم و بر فلاح نديد
تيغ تو زهر جان گزاي آمد
امن تو سايه هماي آمد
سر تير تو جان بدخواهان
مي کشد از تن شهنشاهان
بر سر تير جان برافشانند
ورچه سنگين دل آهنين جانند
گر شوي سوي کوه پايه روم
کژ نمايد ز بيم سايه روم
ور کمربند کوه درگيري
کوه را همچو کاه برگيري
آمده خصم باتو در ميدان
زخم موتوا بغيظکم بر جان
لاله صورت شده رخش ز کمان
سر و بالا شده سرش ز سنان
کرده از سم به رغم اخترشان
بادپاي تو خاک بر سرشان
آب و آتش نخوانده او را اسپ
خوانده اين صرصر آنش آذر شسپ
جز ز عدل تونيست اندر کار
دور باش تو و مترس حصار
گويي آموخت عقل والايي
از تو آيين ملک پالايي
فتنه را داد امر امن توخواب
آب را برد آب تيغ تو آب
پيش عدلت بهار جان افروز
نزد عقلت سپهر پيش آموز
چون دل و جانش کر و فر تو ديد
دل او مرد و جان ازو برميد
ديد خود را در آينه دل خويش
دست و شانه جدا از مفصل خويش