نشستن بهرام روز دوشنبه در گنبد سبز و افسانه گفتن دختر پادشاه اقليم سوم - قسمت دوم

بشر گفت اي سليم دل برخيز
در چنين خم مباش رنگ آميز
آب او خورده با دل انگيزي
چرک تن را چرا در او ريزي
هرکه آبي خورد که بنوازد
در وي آب دهن نيندازد
سرکه نتوان بر آينه سودن
صافيي را به درد آلودن
تا دگر تشنه چون به تاب رسد
زآب نوشين او به آب رسد
مرد بد رأي گفت او نشنيد
گوهر زشت خويش کرد پديد
جامه بر کند و جمله بر هم بست
خويشتن گرد کرد و در خم جست
چون درون شد نه خم که چاهي بود
تا بن چه دراز راهي بود
با اجل زيرکي به کار نشد
جان بسي کند و رستگار نشد
ز آب خوردن تنش به تاب افتاد
عاقبت غرقه شد در آب افتاد
بشر از آنسو نشسته دل زده تاب
از پي آب کرده ديده پرآب
گفت باز اين حرام زاده خام
کرد بر من سلام خويش حرام
ترسم اين چرگن نمونه خصال
آرد آلودگي به آب زلال
آب را چرک او کند به درنگ
وانگهي در سفال دارد سنگ
اين بدانديشي از بدان آيد
نه ز پاکان و بخردان آيد
هيچکس را چنين رفيق مباد
اين چنين سفله جز غريق مباد
چون درين گفتگوي زد نفسي
مرد نامد برين گذشت بسي
سوي خم شد به جستجوي رفيق
واگهي نه که خواجه گشت غريق
غرقه اي ديد جان او شده گم
سر چون خم نهاده بر سر خم
طرفه در ماند کاين چه شايد بود
چوبي از شاخ آن درخت ربود
هم به بالاي نيزه اي کم و بيش
ساده کردش به چنگ و ناخن خويش
چون مساحت گران دريائي
زد در آن خم به آب پيمائي
خم رها کن که ديد چاهي ژرف
سر به آجر بر آوريده شگرف
نيمه خم نهاده بر سر او
تا دده کم شود شناور او
برکشيد آن غريق را به شتاب
در چه خاک بردش از چه آب
چون در انباشتش به خاک و به سنگ
بر سرينش نشست با دل تنگ
گفت کان گربزي ورايت کو
وان درفش گره گشايت کو
وانهمه دعويت به چاره گري
با دد و ديو و آدمي و پري
وانکه گفتي ز هفت چرخ بلند
غيب را سر در آورم به کمند
کو شد آن دعوي دوازده فن
وانهمه مردي اي نه مرد و نه زن
وان نمودن که بنگرم پيشي
کارها را به چابک انديشي
چاهي آنگاه سر گشاده به پيش
چون نديدي به دور بيني خويش
وانکه ما را بر آنچنان آبي
فصلها گفته شد ز هر بابي
فصل ما گر به هم شماري داشت
آن نگفتيم کاصل کاري داشت
هرچه در آب آن خم افکنديم
آتش اندر خم خود آگنديم
نقش آن کارگه دگرگون بود
از حساب من و تو بيرون بود
تا فلک رشته را گره دادست
بر سر رشته کس نيفتادست
گرچه هرچه اندر آن نمط گفتيم
هردو ز انديشه غلط گفتيم
تو بدان غرقه اي و من رستم
که تو شاکر نه اي و من هستم
تو که دام بهايمش خواندي
چون بهايم به دام درماندي
من به نيکي بدو گمان بردم
نيک من نيک بود و جان بردم
اين سخن گفت و از زمين برخاست
رخت او باز جست از چپ و راست
رفت و برداشت يک به يک سلبش
دق مصري عمامه قصبش
چونکه مهر از نورد بازگشاد
کيسه اي زان ميان به زير افتاد
زر مصري درو هزار درست
زان کهن سکه ها که بود نخست
مهر بنهاد و مهر ازو برداشت
همچنان سر به مهر خود بگذاشت
گفت شرط آن بود که جامه او
با زر و زينت و عمامه او
جمله در بندم و نگهدارم
به کسي کاهل اوست بسپارم
باز پرسم سراي او به کجاست
برسانم به آنکه اهل سراست
چون زمن نامد استعانت او
نکنم غدر در امانت او
گر من آن ها کنم که او کردست
هم از آنها خورم که او خوردست
همچنان آن نورد را در بست
چونکه در بسته شد گرفت به دست
رهروي در گرفت و راه نوشت
سوي شهر آمد از کرانه دشت
چون درآسود يک دو روز به شهر
داد ز خواب و خورد خود را بهر
آن عمامه به هر کسي بنمود
که خداوند اين که شايد بود
زاد مردي عمامه را بشناخت
گفت لختي رهت ببايد تاخت
در فلان کوي چندمين خانه
هست کاخي بلند و شاهانه
در بزن کان در آستانه اوست
بي گمان شو که خانه خانه اوست
بشر با جامه و عمامه و زر
سوي آن خانه شد که يافت خبر
در زد آمد شکر لبي دلبند
باز کرد آن در رواق بلند
گفت کاري و حاجتي بنماي
تا بر آرم چنانکه باشد راي
بشر گفتا بضاعتي دارم
بانوي خانه کو که بسپارم
گر درون آمدن به خانه رواست
تا درآيم سخن بگويم راست
که مليخاي آسمان فرهنگ
از زمانه چو ريو ديد و چه رنگ
زن درون بردش از برون سراي
بر کنار بساط کردش جاي
خويشتن روي کرد زير نقاب
گفت برگو سخن که هست صواب
بشر هر قصه اي که بود تمام
گفت با ماهروي سيم اندام
آن به هم صحبتي رسيدن او
در هنرها سخن شنيدن او
وان برآشفتش چو بد مستان
دعوي انگيختن به هر دستان
وان به هر چيز بدگمان بودن
خوبيي را به زشتي آلودن
وان چه از بهر ديگران کندن
خويشتن را دران چه افکندن
وان شدن چون محيط موج زنش
عاقبت ماندن آب در دهنش
چون فرو گفت هرچه ديد همه
وآنچه زان بي وفا شنيد همه
گفت کاو غرقه شد بقاي تو باد
جاي او خاک خانه جاي تو باد
جيفه اي کاب شسته بودش پاک
در سپردم به گنج خانه خاک
رخت او هرچه بود در بستم
واينک اينک گرفته در دستم
جامه و زر نهاد حالي پيش
کرد روشن درست کاري خويش
زن زني بود کاردان و شگرف
آن ورق باز خواند حرف به حرف
ساعتي زان سخن پريشان گشت
آبي از چشم ريخت و زآب گذشت
پاسخش داد کاي هميون راي
نيک مردي ز بندگان خداي
آفرين بر حلال زادگيت
بر لطيفي و رو گشادگيت
که کند هرگز اين جوانمردي
که تو در حق بي کسان کردي
نيک مردي نه آن بود که کسي
ببرد انگبيني از مگسي
نيک مرد آن رود که در کارش
رخنه نارد فريب دينارش
شد مليخا و تن به خاک سپرد
جان به جائي که لايق آمد برد
آنچه گفتي ز بد پسندان بود
راست گفتي هزار چندان بود
بود کارش همه ستمگاري
بي وفائي و مردم آزاري
کرد بسيار جور بر زن و مرد
بر چناني چنين بود درخورد
به عقيدت جهود کينه سرشت
مار نيرنگ و اژدهاي کنشت
سالها شد که من برنجم ازو
جز بدي هيچ بر نسنجم ازو
من به بالين نرم او خفته
او به من بر دروغها گفته
من ز بادش سپر فکنده چو ميغ
او کشيده چو برق بر من تيغ
چون خدا دفع کردش از سر من
رفت غوغاي محنت از در من
گر بد ار نيک بود روي نهفت
از پس مرده بد نشايد گفت
پاي او از ميانه بيرون شد
حال پيوند ما دگرگون شد
تو از آنجا که مرد کار مني
به زناشوئي اختيار مني
مايه و ملک هست و ستر و جمال
به ازين کي رسد به جفت حلال
به نکاحي که آن خدا فرمود
کار ما را فراهم آور زود
من به جفتي ترا پسنديدم
که جوانمردي ترا ديدم
تو به من گر ارادتي داري
تا کنم دعوي پرستاري
قصه شد گفته حسب حال اينست
مال دارم بسي جمال اينست
وانگهي برقع از قمر برداشت
مهر خشک از عقيق تر برداشت
بشر چون خوبي و جمالش ديد
فتنه چشم و سحر خالش ديد
آن پري چهره بود کاول روز
ديده بودش چنان جهان افروز
نعره اي زد چنانکه رفت از هوش
حلقه در گوش يار حلقه به گوش
چون چنان ديد نوش لب بشتافت
بوي خوش کرد و جان او دريافت
هوش رفته چو هوش يافته شد
سرش از تاب شرم تافته شد
گفت اگر شيفتم ز عشق پري
تا به ديوانگي گمان نبري
گر بود ديو ديده افتاده
من پري ديدم اي پري زاده
وين که بيني نه مهر امروزست
دير باشد که در من اين سوزست
که فلان روز در فلان ره تنگ
برقعت را ربود باد از چنگ
من ترا ديدم و ز دست شدم
مي وصلت نخورده مست شدم
سوختم در غم نهاني تو
رفت جانم ز مهرباني تو
گرچه يک دم نرفتي از يادم
با کسي راز خويش نگشادم
چونکه صبرم در اوفتاد ز پاي
رفتم و در گريختم به خداي
تا خدايم به فضل و رحمت خويش
آوريد آنچه شرط باشد پيش
چون نکردم طمع چو بوالهوسان
در حريم جمال و مال کسان
دولتي کو جمال و مالم داد
نز حرام اينک از حلالم داد
زن چو از رغبت وي آگه شد
رغبتش زآنچه بد يکي ده شد
بشر کان حور پيکرش بنواخت
رفت بيرون و کار خويش بساخت
گشت با او به شرط کاوين جفت
نعمتي يافت شکر نعمت گفت
با پريچهره کام دل مي راند
بر خود افسون چشم بد مي خواند
از جهودي رهاند شاهي را
دور کرد از کسوف ماهي را
از پرندش غيار زردي شست
برگ سوسن ز شنبليدش رست
چون نديد از بهشتيان دورش
جامه سبز دوخت چون حورش
سبزپوشي به از علامت زرد
سبزي آمد به سرو بن در خورد
رنگ سبزي صلاح کشته بود
سبزي آرايش فرشته بود
جان به سبزي گرايد از همه چيز
چشم روشن به سبزه گردد نيز
رستني را به سبزي آهنگست
همه سر سبزيي بدين رنگست
قصه چون گفت ماه بزم آراي
شه در آغوش خويش کردش جاي