باب شيروگاو- قسمت دوم

و اين افسانه بدان آوردم تا بداني که هيچ دشمن را خوار نشايد داشت
شنزبه گفت:در جنگ ابتدا نخواهم کرد اما از صيانت نفس چاره نيست
دمنه گفت :چون بنزديک او روي علامات شر بيني ، که راست نشسته باشد و خويشتن را برافراشته و دم بر زمين مي زند ، شنزبه گفت :اگر اين نشانها ديده شود حقيقت غدر از غبار شبهت بيرون آيد
دمنه شادمان و تازه روي بنزديک کليله رفت کليله گفت :کار کجا رسانيدي ؟ گفت:فراغ هرچه شاهدتر و زيباتر روي مي نمايد
و اني لميمون النقيبه منجح
و ان کان مطلوبي سنا الشمس في البعد
و ادرک سولي حين ارکب عزمتي
و لو انه في جبهة الاسد الورد
پس هر دو بنزديک شير رفتند اتفاق را گاو بايشان برابر برسيد چون شير او را بديد راست ايستاد و مي غريد و دم چون مار مي پيچانيد
شنزبه دانست که قصد او دارد و با خود گفت :خدمتگار سلطان در خوف و حيرت همچون هم خانه مار و هم خوابه شير است ، که اگر چه مار خفته و شير نهفته باشد آخر اين سر برآرد و آن دهان بگشايد
اين مي انديشيد و جنگ را مي ساخت چون شير تشمر او مشاهدت کرد برون جست و هردو جنگ آغاز نهادند و خون از جانبين روان گشت
کليله آن بديد و روي بدمنه آورد و گفت:
باران دو صد ساله فرو ننشاند
اين گرد بلا را که تو انگيخته اي
بنگر اي نادان در وخامت عواقب حيلت خويش
دمنه گفت:عاقبت وخيم کدامست؟گفت:رنج نفس شير و ، سمت نقض عهد و ، هلاک گاو و هدر شدن خون او و ، پريشاني جماعت لشکر و تفرقه کلمه سپاه و ، ظهور عجز تو در دعوي که برفق اين کار بپردازي و بدين جاي رسانيدي
و نادان تر مردمان اوست که مخدوم را بي حاجت در کارزار افگند و خردمندان در حال قوت و استيلا و قدرت و استعلا از جنگ چون خرچنگ پس خزيده اند ، و از بيدار کردن فتنه و تعرض مخاطره و تحرز و تجنب واجب ديده اند ، که وزير چون پادشاه را بر جنگ تحريض نمايد در کاري که بصلح و رفق تدارک پذيرد برهان حمق و غباوت ، بنموده باشد ، و حجت ابلهي و خيانت سيرگواه کرده و
پوشيده نماند که راي در رتبت بر شجاعت مقدم است ، که کارهاي شمشير به راي بتوان گزارد و آنچه به راي دست دهد شمشير دو اسپه در گرد آن نرسد ، چه هرکجا راي سست بود شجاعت مفيد نباشد چنانکه ضعيف دل و رکيک راي را در محاورت زبان گنگ شود و فصاحت و چرب سخني دست نگيرد
و مرا هميشه اعجاب تو و مغرور بودن به راي خويش و مفتون گشتن بجاه اين دنياي فريبنده ، که مانند خدعه غول و عشوه سرابست ، معلوم بود لکن در اظهار آن با تو تاملي کردم و منتطر مي بودم که انتباهي يابي و ازخواب غفلت بيدار شوي ،
و چون از حد بگذشت وقتست که از کمال ناداني و جهالت و حمق و ضلالت تو اندکي باز گويم و بعضي از معايب راي و مقابح فعل تو بر تو شمرم ؛ و آن از دريا قطره اي و از کوه ذره اي خواهد بود ، و گفته اند :
پادشاه را هيچ خطر چون وزيري نيست که قول او را بر فعل رجحان بود و گفتار برکردار مزيت دارد و تو اين مزاج داري و سخن تو بر هنر تو راجح است ، و شير بحديث تو فريفته شد
و گويند که در قول بي عمل و منظر بي مخبر و مال بي خرد و دوستي بي وفا و علم بي صلاح و صدقه بي نيت و زندگاني بي امن و صحت فايده اي بيشتر نتواند بود
و پادشاه اگر چه بذات خويش عادل و کم آزار باشد چون وزير جائر و بدکردار باشد منافع عدل و رافت او از رعايا بريده گرداند ،
چون آب خوش صافي که در وي نهنگ بينند ، هيچ آشناور ، اگر چه تشنه و محتاج گذشتن باشد ، نه دست بدان دراز يارد کردن نه پاي دران نهاد و زينت و زيب ملوک خدمتگاران مهذب و چاکران کافي کاردانند
و تو مي خواهي که کسي ديگر را در خدمت شير مجال نيفتد ، و قربت و اعتماد او بر تو مقصور باشد
و از ناداني است طلب منفعت خويش در مضرت ديگران و ، توقع دوستان مخلص بي وفاداري و رنج کشي و ، چشم ثواب آخرت بريا در عبادت و ، معاشقت زنان بدرشت خويي و فظاظت و ، آموختن علم بآسايش و راحت
لکن در اين گفتار فايده اي نيست ، چون مي دانم که در تو اثر نخواهد کرد
و مثل من با تو چنانست چون آن مرد که آن مرغ را مي گفت که رنج مبر در معالجت چيزي که علاج نپذيرد ، که گفته اند : وداء النوک ليس له دواء
دمنه پرسيد که :چگونه ؟
گفت:
آورده اند که جماعتي از بوزنگان در کوهي بودند ، چون شاه سيارگان بافق مغربي خراميد و جمال جهان آراي را بنقاب ظلام بپوشانيد سپاه زنگ بغيبت او بر لشگر روم چيره گشت و شبي چون کار عاصي روز محشر درآمد باد شمال عنان گشاده و رکاب گران کرده بر بوزنگان شبيخون آورد بيچارگان از سرما رنجور شدند پناهي مي جستند ، ناگاه يراعه اي ديدند در طرفي افکنده ، گمان بردند که آتش است ، هيزم بران نهادند و مي دميدند
برابر ايشان مرغي بود بر درخت بانگ مي کرد که :آن آتش نيست البته بدو التفات نمي نمودند
در اين ميان مردي آنجا رسيد ، مرغ را گفت :رنج مبر که بگفتار تو يار نباشند و تو رنجور گردي ، و در تو تقديم و تهذيب چنين کسان سعي پيوستن همچنانست که کسي شمشير بر سنگ آزمايد و شکر در زير آب پنهان کند
مرغ سخن وي نشنود و از درخت فرود آمد تا بوزنگان را حديث يراعه بهتر معلوم کند ، بگرفتند و سرش جدا کردند
و کار تو همين مزاج دارد و هرگز پند نپذيري ، و عظت ناصحان در گوش نگذاري و هراينه در سر اين استبداد و اصرار شوي
و از اين زرق و شعوذه وقتي پشيمان گردي که بيش سود ندارد و زبان خرد در گوش تو خواند که ترکت الراي بالري
لختي پشت دست خايي و روي سينه خراشي ، چنانکه آن زيرک شريک مغفل کرد و سود نداشت
دمنه گفت :چگونه؟
گفت:
دو شريک بودند يکي دانا و ديگر نادان ، و ببازارگاني مي رفتند در راه بدره اي زر يافتند ، گفتند :سود ناکرده در جهان بسيار است ، بدين قناعت بايد کرد و بازگشت
چون نزديک شهر رسيدند خواستند که قسمت کنند ، آنکه دعوي زيرکي کردي گفت:چه قسمت کنيم ؟ آن قدر که براي خرج بدان حاجت باشد برگيريم ، و باقي را باحتياط بجايي بنهيم ، و هر يکچندي مي آييم و بمقدار حاجت مي بريم
برين قرار دادند و نقدي سره برداشتند و باقي در زير درختي باتقان بنهادند و در شهر رفتند
ديگر روز آنکه بخرد موسوم و بکياست منسوب بود بيرون رفت وزر ببرد: و روزها بران گذشت و مغفل گذشت و مغفل را بسيم حاجت افتاد
بنزديک شريک آمد و گفت :بيا تا از آن دفينه چيزي برگيريم که من محتاجم
هر دو بهم آمدند و زر نيافتند ، عجب بردند زيرک در فرياد و نفير آمد و دست در گريبان غافل درمانده زد که :زر تو برده اي و کسي ديگر :خبر نداشتست
بيچاره سوگند مي خورد که :نبرده ام البته فايده نداشت تا او را بدر سراي حکم آورد و زر دعوي کرد و قصه باز گفت
قاضي پرسيد که :گواهي يا حجتي داري ؟ گفت :درخت که در زير آن مدفون بوده است گواهي دهد که اين خائن بي انصاف برده است و مرا محروم گردانيده
قاضي را از اين سخن گفت آمد و پس از مجادله بسيار ميعاد معين گشت که ديگر روز قاضي بيرون رود و زير درخت دعوي بشنود و بگواهي درخت حکم کند
آن مغرور بخانه رفت و پدر را گفت که :کار زر بيک شفقت و ايستادگي تو باز بستست و من باعتماد تو تعلق بگواهي درخت کرده ام اگر موافقت نمايي زر ببريم و همچندان ديگر بستانيم
گفت :چيست آنچه بمن راست مي شود ؟ گفت :ميان درخت گشاده است چنانکه اگر يک دو کس دران پنهان شود نتوان ديد
امشب ببايد رفت و در ميان آن ببود و ، فردا چون قاضي بيايد گواهي چنانکه بايد بداد
پير گفت :اي پسر ، بسا حيلتا که بر محتال وبال گردد و مباد که مکر تو چون مکر غوک باشد
گفت :چگونه؟
گفت:
غوکي در جوار ماري وطن داشت ، هرگاه که بچه کردي مار بخوردي ، و او بر پنج پايکي دوستي داشت
بنزديک او رفت و گفت :اي بذاذر ، کار مرا تدبير کن که مرا خصم قوي و دشمن مستولي پيدا آمده ست ، نه با او مقاومت مي توانم کردن و نه از اينجا تحويل ، که موضع خوش و بقعت نزه است ، صحن آن مرصع بزمرد و ميناو مکدل ببسد و کهربا
آب روي آب زمزم و کوثر
خاک وي خاک عنبر و کافور
شکل وي ناپسوده دست صبا
شبه وي ناسپرده پاي دبور
پنج پايک گفت :با دشمن غالب توانا جزبمکر دست نتوان يافت ، و فلان جاي يکي راسوست ؛
يکي ماهي چند بگير و بکش و پيش سوراخ راسو تا جايگاه مار مي افگن ، تا راسو يگان يگان مي خورد ، چون بمار رسيد ترا از جور او باز رهاند
غوک بدين حيلت مار را هلاک کرد روزي چند بران گذشت
راسو را عادت باز خواست ، که خوکردگي بتر از عاشقي است بار ديگر هم بطلب ماهي بر آن سمت مي رفت ، ماهي نيافت ، غوک را با بچگان جمله بخورد
اين مثل بدان آوردم تا بداني که بسيار حيلت و کوشش بر خلق وبال گشتست
گفت: اي پدر کوتاه کن و درازکشي در توقف دار ، که اين کار اندک موونت بسيار منفعت است
پير را شره مال و دوستي فرزند در کار آورد ، تا جانب دين و مروت مهمل گذاشت ، و ارتکاب اين محظور بخلاف شريعت و طريقت جايز شمرد ، و برحسب اشارت پسر رفت
ديگر روز قاضي بيرون رفت و خلق انبوه بنظاره بيستادند قاضي روي بدرخت آورد و از حال زر بپرسيد آوازي شنود که :مغفل برده ست
قاضي متحير گشت و گرد درخت برآمد ، دانست که در ميان آن کسي باشد - که بدالت خيانت منزلت کرامت کم توان يافت - بفرمود تا هيزم بسيار فراهم آوردند و در حوالي درخت بنهادند و آتش اندران زد
پير ساعتي صبر کرد ، چون کار بجان رسيد زينهار خواست قاضي فرمود تا او فرو آوردند و استمالت نمود
راستي حال قاضي را معلوم گردانيد چنانکه کوتاه دستي و امانت مغفل معلوم گشت و خيانت پسرش از ضمن آن مقرر گشت و پير از اين جهان فاني بدار نعيم گريخت با درجت شهادت و سعادت مغفرت و پسرش ، پس از آنکه ادب بليغ ديده بود و شرايط تعريک و تعزيز در باب وي تقديم افتاده ، پدر را ، مرده ، بر پشت بخانه برد
و مغفل ببرکت راستي و امانت ويمن صدق و ديانت زر بستد و بازگشت
و اين مثل بدان آوردم تا بداني که عاقبت مکر نامحمود و خاتمت غدر نامحبوبست
ما للرجال و للکياد؟ و انما
يعتده النسوان من عاداتها
و تو اي دمنه در عجز راي و خبث ضمير و غلبه حرص و ضعف تدبير بدان منزلتي که زبان از تقرير آن قاصر است و عقل در تصوير آن حيران
و فايده مکر و حيلت تو مخدوم را اين بود که مي بيني و آخر وبال و تبعت آن بتو رسد
و تو چون گل دو رويي که هر کرا همت وصلت تو باشد دستهاش بخار گردد و از وفاي تو تمتعي نيابد ، و دو زباني چون مار ، لکن مار را بر تو مزيت است ، که از هر دو زبان تو زهري مي زايد
و راست گفته اند که :آب کاريز و جوي چندان خوش است که بدريا نرسيده است ، و صلاح اهل بيت آن قدر برقرار است که شرير ديو مردم بديشان نپيوستست ، و شفقت بذاذري و لطف دوستي چندان باقي است که دو روي فتان و دوزبان نمام ميان ايشان مداخلتي نيافتست
و هميشه من از مجاورت تو ترسان بوده ام و سخن علما ياد مي کردم که گويند از اهل فسق و فجور احتراز بايد کرد اگر چه دوستي و قرابت دارند ، که مثل مواصلت فاسق چون تربيت مار است ،
که مارگير اگرچه در تعهد وي بسيار رنج برد آخر خوشتر روزي دنداني بدو نمايد و روي وفا و آزرم چون شب تار گرداند ؛ و صبحت عاقل را ملازم بايد گرفت اگرچه بعضي از اخلاق او در ظاهر نامرضي باشد ، و از محاسن عقل و خرد اقتباس مي بايد کرد ،
و از مقابح آنچه ناپسنديده نمايد خويشتن نگاه مي داشت ، و از مقاربت جاهل برحذر بايد بود که سيرت او خود جز مذموم صورت نبندد ، پس از مخالطت او چه فايده حاصل آيد ؟ و از جهالت او ضلالت افزايد
و تو از آنهايي ، که از خوي بد و طبع کژ تو هزار فرسنگ بايد گريخت
و چگونه از تو اوميد وفا و کرم توان داشت ؟ چه برپادشاه که ترا گرامي کرد و عزيز و محترم و سرور محتشم گردانيد ، چنانکه در ظل دولت او دست در کمر مردان زدي و پاي بر فرق آسمان نهاد ، اين معاملت جايز شمردي و حقوق انعام او ترا دران زاجر نيامد
يک قطره ز آب شرم و يک ذره وفا
در چشم و دلت خداي داناست که نيست
و مثل دوستان با تو چون مثل آن بازرگان است که گفته بود:زميني که موش آن صد من آهن بخورد چه عجب اگر باز کودکي در قياس ده من بربايد ؟ دمنه گفت:چگونه؟
گفت:
آورده اند که بازرگاني اندک مال بود و مي خواست که سفري رود صد من آهن داشت ، در خانه دوستي بر وجه امانت بنهاد و برفت
چون بازآمد امين ، وديعت فروخته بود و بها خرج کرده بازرگان روزي بطلب آهن بنزديک او رفت
مرد گفت :آهن در پيغوله خانه بنهاده بودم و دران احتياطي نکرده ، تا من واقف شدم موش آن را تمام خورده بود
بازرگان گفت :آري ، موش آهن را نيک دوست داردو دندان او برخائيدن آن قادر باشد
امين راست کار شاد گشت ، يعني بازرگان نرم شد و دل از آن برداشت
گفت :امروز مهمان من باش گفت :فردا باز آيم بيرون رفت و پسري را ازان او ببرد
چون بطلبيدند و ندا در شهر افتاد بازرگان گفت :من بازي را ديدم کودکي را مي برد
امين فرياد برآورد که :محال چرا مي گويي ؟ باز کودک را چگونه برگيرد؟ بازرگان بخنديد و گفت :دل تنگ چرا مي کني ؟ در شهري که موش آن صد من آهن بتواند خورد آخر باز کودکي را هم برتواند داشت
امين دانست که حال چيست ، گفت:آهن موش نخورد ، من دارم ، پسر بازده و آهن بستان
و اين مثل بدان آوردم تا بداني که چون باملک اين کردي ديگران را در تو اميد وفاداري و طمع حق گزاري نماند
و هيچيز ضايع تر از دوستي کسي نيست که در ميدان کرم پياده و در لافگه وفا سرافگنده باشد ، و همچنان نيکوي کردن بجاي کسي که در مذهب خود اهمال حق و نسيان شکر جايز شمرد ؛ و پند دادن آن را که نه در گوش گذارد و نه در دل جاي دهد ؛ و سر گفتن با کسي که غمازي سخره بيان و پيشه بنان او باشد
و مرا چون افتاب روشن است که از ظلمت بدکرداري و غدر تو پرهيز مي بايد کرد
که صحبت اشرار مايه شقاوت است و
مخالطت اخيار کيمياي سعادت
و مثل آن چون باد سحري است که اگر بر رياحين بزد نسيم آن بدماغ برساند ، و اگر بر پارگين گذرد بوي آن حکايت کند
و مي توان شناخت که اين سخن برتو گران مي آيد و سخن حق تلخ باشد و اثر آن در مسامح مستبدان ناخوش
چون مفاوضت ايشان بدين کلمت رسيد شير از گاو فارغ شده بود و کار او تمام بپرداخته و چندانکه او را افگنده ديد و در خون غلتيده ، و فورت خشم تسکيني يافت ، تاملي کرد و با خود گفت
دريغ شنزبه با چندان عقل و کياست و راي و هنر نمي دانم که در اين کار مصيب بودم و در آنچه ازو رسانيدند حق راستي و امانت گزاردند يا طريق خائنان بي باک سپردند
من باري خود را مصيبت زده کردم و توجع و تحسر سود نخواهد داشت
فان ابک لا اشفعي الغليل و ان ادع
ادع حرقه في القلب ذات تلهب
چون آثار پشيماني در وي ظاهر گشت و دلايل آن واضح وبي شبهت شد و دمنه آن بديد سخن کليله قطع کرد و پيش رفت
گفت :موجب فکرت چيست؟ وقتي ازين خرم تر و روزي ازين مبارک تر چگونه تواند بود؟ملک در مقام پيروزي و نصرت خرامان و دشمن در خوابگاه ناکامي و مذلت غلطان ، صبح ظفرت تيغ برآورده ، روز عداوت بشام رسانيده
شير گفت:هرگاه که از صحبت و خدمت و دانش و کفايت شنزبه ياد کنم رقت و شفقت بر من غالب و حسرت و ضجرت مستولي گردد ، و الحق پشت و پناه سپاه و روي بازار اتباع من بود ، در ديده دشمنان خار و بر روي دوستان خال
في کان فيه ما يسر صديقه
علي ان فيه ما يسؤ الا عاديا
دمنه گفت :ملک را بر آن کافر نعمت غدار جاي ترحم نيست ، و بدين ظفري که روي نمود و نصرتي که دست داد شادمانگي و ارتياح و مسرت و اعتداد افزايد ، و آن را از قلايد روزگار و مفاخر و م آثر شمرد ، که روزنامه اقبال بدين معاني آراسته شود و کارنامه سعادت بامثال آن مطرز گردد
در خرد نخورد بر کسي بخشودن که بجان بر وي ايمن نتوان بود
و خصم ملک را هيچ زندان چون گور و هيچ تازيانه چون شمشير نيست
و پادشاهان خردمند بسيار کس را که با ايشان الف بيشتر ندارند براي هنر و اخلاص نزديک گردانند و باز کساني را که دوست دارند سبب جهل و خيانت از خود دور کنند چنانکه داروهاي زفت و ناخوش براي فايده و منفعت ، نه بآرزو و شهوت ، خوش بخورند ، و انگشت که زينت دست است و آلت قبض و بسط ، اگر مار بران بگزد ، براي بقاي باقي جثه آن را ببرند ، و مشقت مباينت آن را عين راحت شمرند
شير حالي بدين سخن اندکي بياراميد ، اما روزگار انصاف گاو بستد و دمنه را رسوا و فضيحت گردانيد ، و زور و افترا و زرق و افتعال او شير را معلوم گشت ، و بقصاص گاو بزاريان زارش بکشت ، چه نهال کردار و تخم گفتار چنانکه پرورده و کاشته شود بثمرت و ريع رسد «من يزرع الشوک لايحصد به عنبا»
و عواقب مکر و غدر هميشه نامحمود بوده ست و خواتم بدسگالي و کيد نامبارک
و هرکه دران قدمي گزارد و بدان دستي دراز کند آخر رنج آن بروي او رسد و پشت او بزمين آرد
و البغي يصرع اهله
و الظلم مرتعه وخيم