شماره ١٧٥

با گله دوستان هست حلاوت بسي
گر زکسي نشنوي خود گله کن کسي
برسر رنجور من اينهمه غم سرمده
کس نبرد دوزخي برسر مشت خسي
آنچه بود در جهان مايه فخر خسان
يا زر و سيمي بود يا قصب و اطلسي
من کيم از رهروان راه روان کيستند
واپسي از قافله قافله واپسي
گفتي از ابناء دهر عرفي خوش لهجه کيست
بي هنري جاهلي بي اثري ناکسي