شماره ١٧٢

گمان دارم که اين درد و تحمل ميکند کاري
بگو با گل که استغناي بلبل ميکند کاري
دل داناي شهر ما بکفري بس تسلي شد
که باور داشت هرگز کان تزلزل ميکند کاري
بصلح دل چه گوشي صبر کن گر يار باز آيد
غم فرصت مخور کاينجا تعلل ميکند کاري
بهشتي پروران اي دل متاع هستئي بنما
که با بي همتان عرص تحمل ميکند کاري
دل بلبل بهر بادي هزاران راز مي فهمد
نه پنداري که ناز و عشوه گل ميکند کاري
اگر بامهر افزائي غرور افزايد اي سرکش
تغافل کن که با عرفي تغافل ميکند کاري