شماره ١٧١

من صيد غم عشوه نمائي که تو باشي
بيمار باميد دوائي که تو باشي
لطفي بکسان گر نکند عيب بگيرند
غارت زده مهر و وفائي که تو باشي
مردم همه جويند نشاط و طرب عيش
من فتنه و آشوب بلائي که تو باشي
اي بخت زشاهي بگدائي نرسيديم
در سايه ميمون همائي که تو باشي
از بس که ملائک بتماشاي تو جمعند
انديشه نگنجد بسرائي که تو باشي
خورشيد بگرد سر هر ذره بگردد
آنجا که خيال تو و جائي که تو باشي
عرفي چه کند گر بضيافت بردش وصل
با نعمت ديدار گدائي که تو باشي