شماره ١٦٠

مسازم نااميد از خود چو گشتم مبتلاي تو
که محروم از تمام خود برويانم براي تو
در آن صحرا که گيرد هر شهيدي دامن قاتل
بود دست کسي و دامن شرم و حياي تو
شدي بهر فريبم سر گران با کبر و خوشحالي
که آگه نيست آن غافل نهاد از شيوه هاي تو
تبسم گونه فرما و عمر جاودانم ده
که باشد لذتي گيرم ز درد بيدواي تو
زمين جوش آشنا در ميخوري دانسته گويا
که ميسوزم ازين عبرت که هستم آشناي تو
چو فردا جانم آمد سوي تن از سينه تنگم
دهند آواز غمهايش که اينجا نيست جاي تو
نه با جذب تو کم روزيست ني در شوق من نقصان
اگر اينهاي در دم باز دارد از قفاي تو
علاج شوق عرفي کردي از وصل و برم غيرت
که دردش ميکند داروي بيماري فزاي تو