شماره ١٤٦

گرنه خود را بيخود از جام جنون ميساختم
دوش با اين درد دل تا روز چون ميساختم
ياد آن دارد که تا ذوقم فزايد روز وصل
حسرت دل يادم از يادت فزون ميساختم
آه از آن حرمان که دل را از خيالات محال
گاه ميدادم تسلي گاه خون ميساختم
کي غم فرهاد و من يکسان شود گر من زدل
غم برون ميريختم صد بيستون ميساختم
گر خبر ميداشتم عرفي زناسازي او
کي چنين خود را بدست او زبون ميستاختم