شماره ١٤٠

آن شکارم کز بر تيرسنان ميرويدم
التماس زخم تو از لامکان ميرويدم
حسن ميگويد که من تخمي بيفشانم ولي
تا قيامت روي گرم از آستان ميرويدم
در لبم در عشق تو آن ميهمان دار بلا
کز در و ديوار خيل ميهمان ميرويدم
من کيم رضوان آن جنت که در هر سوي راه
طوبي از فيض نسيم بوستان ميرويدم
بشکنم ناقوس و تسبيحي بدست آرم ولي
چون کنم با اينکه زنار از ميان ميرويدم
مست اين ذوقم که گر مدهوشم و گر هوشمند
شکر درد از زير لب تا مغز جان ميرويدم
بستم اين رازيکه ميدانم زبان و دل ولي
حيف گر بربستن لب صد زبان ميرويدم
پنبه الماس شد عرفي ولي مجروح من
بس که هر دم نيشي از داغ نهان ميرويدم